مـه ژاړه وطنـه
مه ژاړه وطنه، شپه به تېره شي، سبا به شي
بيا به لمر را وخېژي، شغلې به شي، رڼا به شي
توره تروږمۍ به بيا د غرو له اوږو ولوېږي
تالنده به وخاندي په ورېځو کې، برېښنا به شي
ستا د اوښکو څاڅکي به شبنم د مړاوو گلو شي
ستا د زړه د باغ غوټۍ به و غوړيږي وا به شي
مه ژاړه وطنه، د تيارو په مخ کې وير څه دی
لوړو ارادو ته زندان څه دی، او ځنځير څه دی.
***
ستا زخمي غرور به قرباني د چا د دام نه شي
ستا د غره شهباز به دست آموزه د غلام نه شي
چوڼی د پنجاب به د هېڅ چا د زړه امام نه شي
تور خوني قاتل به لار ښو ونکی د اسلام نه شي
هره ناروا به د زاهد، د خدای کلام نه شي
وږی د قدرت به ، د ولس د احترام نه شي
بيا به سهر وخاندي، خيرنه شپه به تېره شي
ورکه به له زړونو د ملا د لښتې وېره شي
***
بيا به بيرغ پورته، د گلونو د لښکرو شي
بيا به باغچې ډکې د بلبلو له سندرو شي
پلنې به غونچې د زېړو گلو پر کمرو شي
عطر به ور پورې د وږمې په شنو وزرو شي
خاورې به په خوله کې د بد مستو، ستمگرو شي
سرې شغلې به برې پر غمجنو مازديگرو شي
بيا به دې کابل شي، د نغمو، د سرودونو ښار
دا د هيلو ښار، دا د ناپايه اميدونو ښار
***
مه ژاړه وطنه، له رمې به لېوان ووځي
تور تاجر د وينو به، د دين له دوکان ووځي
راز د سپين غضب به له پردې د بيان و وځي
ستا دزړه کعبې نه به، د خټو بتان و وځي
بيا به پر زمو للو څانگو، تاندې غوټۍ و خاندي
ستا د زړه له باغه به سېلۍ د خزان و وځي
سور شفق به راوړي بيا د نوي سباوون زېری
غږ د آزادۍ او د سپېڅلي اوښتون زېری
***
ستا زخمي کابل به، ښاريه د څراغونو شي
دا وحشتکده به، بيا د زړونو د عشقونو شي
خړ خوني آسمان به، د رحمت د بارانونو شي
وچې سپېرې دښتې به بيا پټې په گلونو شي
ښکلې په مستيو به، شيبې د ماښامونو شي
تکې تورې شپې به د خوبونو د خيالونو شي
ژوند ابدي يون دی، حوادثو ته تمېږي نه
بې پايه درياب دی،په ډنډوکي کې ځاييږي نه.
***
( صدیق کاوون )
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۲/ ۲۱ـ ۲۹۰۸
استفاده ازمطالب بامداد با ذکرماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2021
زمـا خلکــو
خلکو يوشی چی له لاسه ځينی ځينه وطن
ډير ارزانه او وړيا له تاسی وړينه وطن
خلکو يو شی
د اغيارو او د غيرو تسيسه ده دا
د خونريز د نيت زړه د جنک نقشه ده دا
تور لاسونه مو بينسټ نه نړوينه وطن
خلکو يو شی
په وژولو يی نوم د کفر او اسلام ايښی دی
په والله چی ټول افغان ولس ته يی دام ايښی دی
پل په پل يی اور بل کړی سوزوينه وطن
خلکو يو شی
مونږ نو ولی په يو غږ او يوه لار نه ځو
تنها ځو ټول يوځای نر غوندی په دار نه ځو
که همدا حال وی ټوټی ټوټی به شينه وطن
خلکو يو شی
اوس يی وخت دی د وطن نجات ته قيام وکړی
د ژغورنی او خلاصون په لوری اقدام وکړی
يو ملی هوډ له غميزو خلاصوينه وطن
خلکو يو شی
له ملی تړون نه پرته بله لار نشته
د عسکر (چالاک) له انده بل شعار نشته
ای افغانه که يو نشی درنه ځينه وطن
خلکو يو شی.
(عسکرچالاک )
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳/ ۲۱ـ ۲۷۰۷
استفاده ازمطالب بامداد با ذکرماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2021
بی خانه گـی
گریختن از خطر مردانه گی نیست
فرار از خانه ات آزاده گی نیست
به ملک غیر رویم آنجا چه باشیم
غلام بودن دیگر بیگانه گی نیست
مزن خنجر به این مجبور دلی من
چو مجبوریت بؤد شرمندگی نیست
گهی روزگار بیارَد بَر سرِ تو
توان بودن و ایستاده گی نیست
بگویند گه فرار هم راۀ مردیست
همیشه ترس و نامردانه گی نیست
بدانیم ما همه آواره گانیم
درین آواره گی شایسته گی نیست
ولی عشق وطن در رگ رگی ماست
به عاشق عشق او دیوانه گی نیست
به هر جا می رویم یاد تو آید
به رنگ وبوی تو پژمرده گی نیست
به باغ خاطرات عشق تو ناب است
چه شیرین است ولی نازدانه گی نیست
اگر تو اندرونی من بیرونم
به هر دو حالتش آزاده گی نیست
وطن اشغال و ما آواره گشتیم
حقیقت تلخ بؤد آزرده گی نیست
فرنگی حاکمست و ما محکوم
اسارت را دیگر فرخنده گی نیست
کجاست باغبان دلسوزی وطندار
همه جا جنگ وشر آسوده گی نیست
وطندار گلم بیدار بشو جان
غلامی تا به کی ؟ این زنده گی نیست
بنام سیاست و مذهب خورند خون
درین محشر سرا فرزانه گی نیست
شکست ما همیشه در نفاق است
نباشد وحدتی یکدانه گی نیست
درین جبهه ای جنگ نا مقدس
رویم درتاریکی تابنده گی نیست
نمی دانیم ز فردا هر چه بادا
بجز گمگشته گی دانسته گی نیست
ز نادی بشنو این مطلب تو جانم
که دردِ بیش از بی خانه گی نیست .
(دکترواحد نادی ـ تورونتو )
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۲۱ـ ۳۰۰۷
استفاده ازمطالب بامداد با ذکرماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2021
آسیاب خشک در آتش و طراوت برگ
نیلاب موج سلام
موسی فرکیش را به نام شاعر سپیدسرا - کوتاهه سرا و نویسنده ی ژرفکاو و فلسفی نگر میشناسیم. از او سر بریده ی اورفیوس - گزینه ی معرفینامه ها و نقدها، تهی از فاصله - گزینه ی کوتاهه ها و شعرهای سپید و آتش و طراوت برگ - گزینه ی داستانها، از سوی انتشارات آن (تابستان ۱۳۹۹) در هرات چاپ و منتشر شدند.
آتش و طراوت برگ در یک صد و پنجاه و دو صفحه، شامل چهارده داستان کوتاه و یک داستان میانه است. سوژه ها روی آفتهای ناشی از جنگ و زندگی جنگزده ی افغانستان، روانفرسایی در دوری از وطن، سنتگرایی و زن ستیزی جاافتاده و نیز روزمرگی های پراز نگرانی و آشفتگیی که برای هر شهروند و ساکن جامعه ی اروپا میتواند پیش بیاید، میچرخند. خواننده از کنار روزمرگیها رد میشود. آنها را پشت سر میگذارد. موسی فرکیش اما از یک روزمرگی، مثلا داستان کوتاه و جذاب ماریکا و بانشی را پدید می آورد و با چنان فرجامی خواننده را به جایی میبرد که هرگز در خیالش نمیگذشته است.
زبان روایتها درخشنده و شایان است و به متن آوری صف کشیده ی واژه ها فاخر. نیز تصویر پردازی و صحنه آفرینی در داستانها را نمیتوان نستود.
دختر دستمال را مقابل آنها گذاشت. بوی گرم بولانی با بوی تن خسته ی دهقان جوان، دختر را تسخیر کرد. دهقان سرش را پایین آورده بود و دختر هنوز آن بالا، لای شاخسارها بوی او را احساس میکرد. دختر دامنش را چید، چادرش را پایین کشید و گریخت. چیزی چو آب سرد از هیجان و ترس به پیکرش ره میکشید و هوس یک گریه، یک سرود تلخ جانش را به لب آورده بود. کنار جوی همان جایی که همواره نشسته بیل زدن دهقان جوان را نگریسته بود، آرمید. دستانش را در آب فروبرد و مشتی آب به رویش زد. پنداشت که جویبار، قصه ی نارامی او را غلغله میکند و قطره های آب میلغزند تا تصویر دهقان را به نمود کشند. تصویر را روی دستانش گرفت، نوشید و از آن جا سوی خانه دوید. - داستان قالینباف، ص ۶۰
پاره هایی شاعرانه میشوند اما نه به گونه یی که خواننده را خسته بسازند، از انگاره دور ببرند یا غیر طبیعی جلوه بکنند. بل این شاعرانگی در متن غرق و جز آن میشود.
ما همه گریختگان بودیم و خون دیدگان بودیم و میپنداشتیم که هیچ کس ما را باور ندارد وما اما تنها بودیم و من تنها بودم و در خود بودم و بیخود بودم، فرورفته در سوگ چرای بزرگ- داستان غروب بی طلوع، ص ۱۰۳
یا
از شیشه دور میشدم. آغشته به ترسی که مبادا انفجاری شود و شیشه بر سر و رویم بریزد. انفجار نبود و شیشه نمیریخت. من، اما هنوز بیمناک بودم و در گوشهایم جنگ بود، در سرم جنگ بود و خودم با خودم در جنگ بودم - همان داستان، همان صفحه
در یگان جای دقت بسیار به قالب بیرونی این برداشت را میدهد، انگار داستاننویس دغدغه هایی در پیرامون درست نویسی و زیبانگاری دارد و این دغدغه ها گرایش او را به کمال گرایی مطلق نشان میدهد. بهتر است برای چاپ بعدی دو موضوع تخنیکی مانند آوردن فهرست و کار روی یک طرح پشتیی برجسته و پربیان در نظر گرفته شود. طرح پشتی زیبا و همگون با نام کتاب است اما جلوه ی کمرنگ دارد و زود به چشم نمیخورد.
من یکی از داستانهای انگیزنده، آسیاب خشک، را کمی باز میکنم. به عنوان پنجره یی به سوی داستانهای دیگر این گزینه. رویش درنگ میکنم. به چهارده داستان دیگر دست نمیبرم و میگذارم شان برای معرفی دیگران.
آسیاب خشک
و ملک غفار از این رفت و آمد بی حاصلش دست کشید و به آورده های دهقانان گوش داد.
«چه مردیست او ملک، پهلوان است
مثل گاو کار میکند، مانده هم نمیشود
معلوم میشود که راستی راستی آسیا میسازد»
ملک غفار عبوسانه به آنها گوش میداد و میدید که روستایان سخت به آن مرد و آسیاب نوآغازش دل بسته اند. چپنش را سر شانه جا به جا میکرد و میگفت
بگذار بسازد...آسیا بسازد. زمینش، دلش. اما آسیا به ده ما فایده دارد و نقصان نی. - داستان آسیاب خشک، ص ۷۲
مردی که از او در نخست به نام مرد مسافر و سپس آسیابان یاد شده است، به روستایی می آید. نه او روستاییان را میشناسد و نه روستاییان او را. زمینی را در کنار رود میخرد و خانه یی برای خود میسازد. کودکان با او زود انس میگیرند. مردم به او به چشم مرد ثروتمند، تنومند و پرکار میبینند. به زودی آوازه برپا میشود که مسافر، آسیابی کنار رودخانه آباد میکند. مردم می آیند و کمک خود را ارزانیش میدارند. مسافر پاسخ رد به سینه ی آنان میزند. به تنهایی آسیاب را آباد میکند و رشک مردم را بر می انگیزد. او را عجیب و رازآلود مییابند. پهلوان، رستم، چنین و چنانش مینامند. اما یک نفر - ملک غفار ارچند در ظاهر از آبادی آسیاب استقبال میکند در خفا تعریفهای مردم را در مورد آسیابان و کارهایش نمیپسندد. روزی کمال - پسرک یتیم و غمگینی نزد آسیابان می آید و از بیماری مادر خود به او میگوید. آسیابان به کمک میشتابد. زن بیمار را به کمک زنان همسایه در گادی مینشناند و به سوی حکیم میشتابد. زیبایی پرتوافگن زن قلب آسیابان را به تپش می اندازد. زن پس از چندین روز تندرستی خود را بازمییابد. برای آسیابان آش میپزد. به رسم سپاسگزاری به آسیابش میبرد و دلبستگی آسیابان را بیشتر از پیش میسازد. پس از آن آسیابان چندین بار راه خانه ی مادر کمال را در پیش میگیرد و آن دو در کوچه به اختلاتی که با ترس همراه است میپردازند. رفته رفته چنانی که در روستاها و دهات گپها زود کلان میشوند و پر میکشند و در هر خانه بالک میزنند، از یک زاغ چهل زاغ ساخته میشود. گویا مادر کمال و آسیابان رابطه ی نامشروع دارند که البته این در نگاه مردم ننگ است و نمیتواند مورد تمکین قرار بگیرد. روستاییان آسیابان را با طعنه و کنایه می آزارند . دیری نمیگذرد که خشم گسترده یی جای سرو صدا ها را میگیرد.
پیش از آن که آسیابان نزد ملک غفار و ملای مسجد برود و شاید بخواهد از مادر کمال خواستگاری نماید، مردی از همان روستا خبر کشته شدن مادر کمال را به دست گل محمد به آسیابان می آورد. جنگی میان مرد و آسیابان در میگیرد و ....
بیشتر
آسیاب خشک داستان میانه ی واقعگرایانه ی تراژیدیست. سرآغاز نمادگرایانه، تصویری از سبزه زاران آسوده و زمینهای حاصل خیز، روستای به نسبت آرام و زندگی یکنواخت مردمانش را به دست میدهد. و فرجامش از دهکده ی تنها و آسیاب خشک میگوید. کنشها و واکنشهای کرکترهای جانبی و رویدادهایی که در این داستان اتفاق می افتند، نشان میدهند که مردم آسیابان را تا زمانی که او را رازآلود مییابند و آنان را یارای نزدیکی با او نیست، میستایند. وسوسه یی به دل شان می آید که آشنایی با او را تلاش بکنند. زمانی که با آسیابان سلام و علیکی پیدا میکنند، اندکی آشنا میشوند و پی میبرند که او هم انسانیست مانند آنان تنها پرتوانتر، پرکارتر و پرهوشتر، ستایش جایش را به حسادت میسپارد و شاید به این سبب تیشه به کمرش میزنند.
بیشتر کرکترهای جانبی به سنتها دل سپرده اند و خود به آن رسم میزیند. معنای زیستن طبق رسم و سنت را به درستی نمیدانند اما همان گونه که پدران و مادران آنان زیسته بوده اند و خود سالها زیسته اند، میخواهند زندگی بکنند و هرگونه سرپیچیی را برنمیتابند. ازین رو آشنایی مرد بیگانه یی را با زنی از روستای خود شان نمیپذیرند. تنها این نه. آنان به زن همروستا حق آشنایی با مرد بیگانه را نمیدهند و به مرد بیگانه حق نزدیکی به زن شوهرمرده را. مردمی که هنگام بردن مادر کمال نزد حکیم، آسیابان را دعای خیر نموده بودند وقتی پی میبرند که شاید زن با مرد آسیابان خوشبخت بشود، چهره عوض میکنند و میشوند جوابده برای زندگی و اعمال زن همروستا. دل نمیسوزانند برای کمالی که با آسیابان خوی گرفته است. برای آنان همچنان مهم نیست اگر دست آسیابان سایه یی بر سر کمال گردد و از بی پدری نجاتش بدهد.
به نظرم اگر روی مادر کمال که از کرکترهای مهم است، کار بیشتر گزارده میشد، اضافگی نمیشد. چون داستان میانه است، این زمینه وجود داشت که با استفاده از فرصت، پای او را طوری به صحنه کشانید تا همو به یک فیگور کنشگر تبدیل شده باشد. مثلا اگر گذشته ی او کاویده میشد، سختیهای به تنهایی بزرگ کردن یک پسربچه روی صفحه آورده میشد و امثالهم. این گونه، زاویه ی دید سوم شخص آگاه که راوی داستان است، وسیعتر میگشت.
از این که بگذریم، موسی فرکیش ماهرانه و نقدگرایانه رفتار های اجتماعی متاثر از باورهای از پیش پذیرفته شده و سنتها و نیز خوی حسادتجوی آدمان را در قالب داستان ریخته است و اثرگزار و پرشور نگاشته است. گیرایی غمناک آسیاب خشک، فکر میکنم، تا دیرگاه بر خواننده خواهد ماند.
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۲/ ۲۱ـ ۲۷۰۷
استفاده ازمطالب بامداد با ذکرماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2021