تقبیح جنایت دهشت افگنانه تروریستی در شهرهای افغانستان

 

افغانستان قربانی تروریزم  بین المللی وافغانستان که تراژیدی خونبار آن معلول و محصول مداخله خارجی می باشد ، به مثابه « قربانی تروریزم بین المللی » ، کماکان آماج حملات دهشتبار تروریستان شریر بین المللی قرار دارد .

مراکز تمام باند های دهشت افگن و شرارت پیشه اعم از طالبان و حقانی ، القاعده ، داعش  و ...در بیرون از افغانستان قرار دارند و این واقعیت که پاکستان نه تنها مرکز تروریزم بوده و دولت آن کشور حامی تروریستان می باشد ، پیگر از کفر ابلیس معروف تر و سکانداران سازمان ملل متحد ، کاخ سفید ، اتحاد اروپا و... بدان معترف می باشند.
متاسفانه دور جدید « بازی های بزرگ » و کشمکش های هولناک جیوپولیتیک رقبای بین المللی ( امریکا ؛ روسیه و چین ) و جنگ های نیابتی قدرت های رقیب منطقه وی ( پاکستان ، هند ، ایران و سعودی ) و شرکای شان باز هم از مردم ما قربانی می گیرد و افغانستان به خاک و خون کشانیده می شود . بدینترتیب ابتدایی ترین  و اساسی ترین حق مردم که همانا « حق حیات » مندرج اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق های ناشی ازآن در معرض نابودی قرار دارد . حوادث تروریستی در روزهای اخیر در بغلان ( کارگران ذغال سنگ ) ، شهر کابل ( کارمندان ملکی  پارلمان ) ، قندهار و ننگرهار صد ها شهروند ملکی را از حق حیات محروم و ماتم و مصیبت آفریده است.
مطابق به قواعد حقوق بین المللی ( از کنوانسیون های لاهه ۱۸۸۹ م و ۱۹۰۷ م ، کنوانسیون های چهار گانه ژنیو ۱۹۴۹ م ، اساسنامه دیوان بین المللی عدالت ۱۹۹۸ م و ... تمام این جنایات خونین و هولناک در ردیف : جنایت علیه بشریت ، جرایم جنگی و جرایم ضد بشری تسجیل گردیده است . به شمول پاکستان تمام کشورهای که در ایجاد حمام خون در افغانستان سهیم می باشند ، اعضای سازمان ملل متحد بوده و متعهد به رعایت منشور ملل متحد و کنوانسیون ها و مصوبات آن سازمان می باشند . باید این سوال را مطرح نمود که چرا سازمان ملل متحد و اعضای دایمی شورای امنیت آن سازمان که مسوولیت اخلاقی شان در قبال تراژیدی خونبار افغانستان اظهرمن الشمس است ، احساس مسوولیت ندارند ؟ جامعه بین المللی در قبال افغانستان مسوولیت دارد و امریکا قرارداد به اصطلاح استراتیژیک را ، زیرپا می نماید. درچنین احوال و اوضاع مردم حق دارند آنان را شریک قاتلان خود قلمداد نمایند . به تجربه ثابت گردیده است که حق داده نمی شود و سقوط ارزش ها در مقیاس جهانی «  دنیایی هابزی » را مستولی ساخته است ؛ باید مردم و نهادها و سازمان های مدافغ حقوق آنان متحدانه صدای اعتراض شانرا در دفاع از حق حیات و زنده گی ، حفظ و سلامت کشور و حق گذار آن به شاهراه صلح و ترقی بلند نمایند .

با احترام

انجمن حقوقدانان افغان در اروپا

۱۴ جنوری ۲۰۱۷

  بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱ /۱۷ ـ ۱۷۰۱

نقش ادبیات قصه پردازی در آرایش و پردازش زبان و بازتاب آن در روان کودکان


نگارشی از دکتر حمیدالله مفید

هنگامی که هنوز پشت لب سیاه نکرده بودم و در کشور ما از تلویزیون ، انترنیت وفیسبوک خبری نبود، زنده گی همزیستگاهی ما به بازی های کودکانه مانند : لیلی، لیلی حوضک، توپ دنده ، دنده کلک ، میشکان ، دکمه برد، گیرکان ، چشم پتکان ، جزبازی ، بابه بابه بلی ، انجاق وپنجاق ، فوتبال ، والیبال ، خانه ، خانه شید ومانند اینها سپری می شد.

شب ها که به خانه می آمدیم ، تن به داستان های دنباله دار رادیو می دادیم و یا با خواندن کتاب و قصه سفرخواب شب را فراهم می ساختیم .

شب های جمعه آغاگل قلعه ، که پسر کاکای مادرکلانم بود ، اغلب در خانه ای ما مهمان می آمد، آغاگل که نام اصلی اش میر احمد بود در آن سالها هفتاد یا هشتاد سال عمر داشت ، گرم وسرد روزگار را خوب دیده بود ودر این راه پیراهن های رنگه  و سیاه وسپید زیادی را کهنه کرده بود ، آدم با اندوخته ای بود به داستان ها و، افسانه ها وقصه های زیادی دسترسی داشت .

شب ها قصه های سبزپری ، دیو برزنگی ، رستم و سهراب، ورقه و دلشاد ، لیلی و مجنون ، ایوب ستاره شناس ، رموز حمزه ، علی بابا وچهل دزد، قصه های از شهنامه ، داستان های شیرین وفرهاد وغیره را با آب وتاب آن قصه می کرد ، او این داستان ها را چنان زیبا وشیرین بیان می کرد ، که هیچ داستان سرای به زیبایی او سخنرانی نمی نمود هنگام قصه گویی آغا گل به اصطلاح کسی چُرق نمی کرد، گاه گاهی روی می داد ، که باید به کاری واجبی پرداخت ، مگر قصه ها ی آغا گل قلعه یا قلا آنقدر دلچسپ بودند ، که تا دیر وقت ها از انجام آن صرف نظر می کردیم، گاه گاهی که مادرم به کاری مصروف می شد ، از آغاگل خواهش می کرد ، تا قصه هایش را منتظر بسازد ،مادر کلانم ، که بهشت برین جایگاهش باشد ، منتظر نمی ماند و در این میان می گفت : آغا گل باز چطور شد؟

وآغاگل از همان بخش قصه را که گفته بود دوباره ادامه می داد. به همین ترتیب ، طی مدت بیست ویا ۲۵ سالی که هنوز تلویزیون نیامده بود ، ماسرگرم قصه های آغاگل بودیم و این یکی از مصروفیت های زمستانی زیر صندلی خانه ما بود.

من که جوان شدم ، آرزو داشتم تا این قصه را باز نویسی کنم و به چاپ برسانم ، بادریغ روزگار طوری آمد ، که در جوانی نتوانستم  وحالا که امکانات نوشتن را دارم ، این قصه ها از گنجینه ای خیال هایم فرار کرده اند و چیزی جز شمه های آن ها به یادم نیست.

باری در یک مجله کیهان خوانده بودم: که اساس کار وبن مایه آثار ادبی فرنگی ها را اساطیر یونان و روم (میتولوژی) وقصه های کتاب مقدس می ساخت . آن را به مثابه یک اندیشه دیده بودم ، هنگامی که کتاب اناتول فرانس را مطالعه کردم ، با آنکه نویسنده ادعا می کند ، که مرد دینگرایی نیست ، مگر با تسلط وهنرمندی تمام قصه های انجیل را در داستانهایش بکار برده است. این وضع در آغاز ادبیات داستانی غرب به گونه وضوح به دیده می آید.

بادریغ هنگامی که هنر داستان نویسی در کشور ما ره گشود، از همان نخستین روز های پی ریزی این هنر که می شود آن را به داستان جهاد اکبر محمد حسین پنجابی در سال ۱۹۲۰ در ماهنامه «معرف معارف » ویا به داستان بی بی خوری وتصویر عبرت نوشته عبدالقادر در سال ۱۹۲۰ ویا ندای طلبه معارف نوشته محی الدین انیس در سال ۱۳۰۶ خورشیدی۱مربوط پنداشت تا این زمان که داستان ها ورمانهای زیادی به نشر رسیده اند کسی بازتاب ادبیات حماسی پیشین تاریخ کشورما را در داستان های کوتاه و رومان ها ی شان در افغانستان به دیده نداشته است.

به هر حال داستان نویسان کشور عزیزما افغانستان بدون اینکه به بن مایه های داستانی وقصه های اساطیری روی می آوردند ویا آن را به گونه ای در داستان های شان بازتاب می دادند ، به تقلید از ادبیات نوین غرب به داستان های گونه ای همزیستگاهی روی آوردند.

در حالی که حماسه و داستان های شفاهی مانند یک رود خروشان است که به پویایی و روالی نیاز دارد.

زمانی در کشور ما نقال ها وسادو ها بودند ، آنها نیز به گونه ای بسیار جالب در حالی که مردم گرد آنها حلقه می زدند ، داستان هایی از شهنامه ، رموز حمزه ، قهرمانی های حضرت علی ، فتح خیبر ، جنگ کربلا و شهادت امامان را به گونه ی بسیار جالب و رسا بیان می داشتند ، در میان یک نفر همکار نقال یا سادو که حلقه مردم را کنترول می کرد واز اینسو به آنسو می رفت ، به آواز بلند صدا می کرد « جان! باز چی شد؟» ونقال پیاپی ماجرا را با آواز بسیار رسا وآهنگین ادامه می داد.

زمانی هم در تکیه خانه هاو مسجد ها منقبه خوانان بودند ، که با آواز های رسا رویداد های دینی وقصه های مذهبی را در شبهای ماه محرم ودهه های عاشورا میخواندند و مردم زیر تآثیر این رویداد ها سخت غمگین می شدند ، اشک می ریختاندند وگریه ونوحه سر می دادند.

افزون بر اینها در شبهای زمستان ، شهنامه خوانی ، مثنوی خوانی وبیدل خوانی ، توسط قوالان وسخنوران ورزیده به راه می افتاد.

زمانی شد که ماهم بزرگ شدیم آغاگل فوت کرد و حوادثی رویداد ،که نه قوالان ماند و نه سادو ها وشب های مثنوی خوانی ، شهنامه خوانی ،نیز به فنا رفتند.

روانشناسان به این باور اند ، که ادبیات حماسی نقش درخشانی بالای ذهن کودکان به جا می گذارند، برونوبتلهایم روانشناس کودکان به این باور است ، که قصه ها، کهن ترین میراث  فرهنگی بشر هستند. او می نویسد : به گونه نمونه گاهی بچه ها از میان پنج تا شش قصه ، به قصه ای معینی دل می بندد، واگر یکبار بگویید باز می گوید ، همان قصه را بگو، هر بار که بگویی باز مشتاق شنیدن آن را دارد، بتلهاییم می گوید، این قصه مرهم وعلاجی بر درد روحی آن بچه است وبه همین دلیل می خواهد آن را تکرار کنید ، با آنکه الفاظ وعبارات قصه در ذهنش ته نشین می شوند و از اول تا آخر قصه را می داند، با آنهم می خواهد آن را بار بار بشنود.

بتلهایم در کتاب « روانشناسی قصه های کودکان » می افزاید: داستان هزار یکشب ، یا علا الدین با چراغ جادوی اش طی سده ها به وسیله بزرگان برای کودکان سینه به سینه انتقال داده شده اند، آن های که این قصه را پرداخته وساخته اند تلاش کرده اند ، تا این قصه ها جاودانه نسل به نسل انتقال یابد. این قصه ها باید به همان شکل آن انتقال ونباید تغییر پذیرند.۲

واما تقسیم بندی این قصه ها :

برخی از این قصه ها شفاهی وبرخی دیگری نوشتاری یا تحریری اند . قصه های تحریری را می توان هر لحظه جمع آوری وچاپ نمود ، چنانی که قصه های داستان های شهنامه ویا شهادت حضرت امام حسین اغلب تحریری اند ومی توان آنها را از روی نسخه های اصلی آنها باز نویسی کرد وچنانی که در ایران اغلب این داستان ها چاپ وبه نشر رسیده اند. مانند : گرشاسپنامه اسدی ، اسکندر نامه نظامی ، بهمن نامه ، فرامرز نامه .

حماسه سرایی در ایران رساله ی دکترای داکتر ذبیح الله صفا است ، که در آنها کتاب های حماسی همه تشریح وتوضیح شده اند.

در کتاب شناسی فردوسی ایرج افشار فهرست عنوان های مطلب های که راجع به شاهنامه نوشته شده اند به ۵۰۰ رویه یا برگه یا صفحه می رسد ، واگر مقالات ومطالبی که در افغانستان وطی این بیست سال اخیر در ایران در باره شاهنامه نوشته شده اند بآن افزود کنیم به ۱۰۰۰ رویه می رسد اگر رویه های مقالات را کم از کم میانگین ۱۰۰ رویه به دیده بنگریم مجموع برگه های مطلب های که پیرامون ویا در باره شاهنامه نوشته شده اند به۱۰۰۰۰ برگه خواهد رسید.

مگر داستانهای همین کتاب گرانقدر وغیر قابل تقلید را قوالان وشاهنامه خوانان به اندازه درک و آگهی شان در شهر ها و روستا ها می خواندند ونقل می کردند ، مردم هم نشان داده بودند ، با چه صمیمت وعلاقمندی به آنها گوش می دادند.

 

اما در باره برخی داستان های شاهنامه:

فردوسی داستا ن های شاهنامه که را که از آنها نزدیک به ۲۰۰۰ سال می گذشت جمع آوری نموده بود واز آفرینش شاهنامه چیزی بالاتر از هزار سال می گذرد این داستانها پیشینه گی نزدیک به سه هزار سال دارند، که در حقیقت تاریخ حماسی کشور ما را تشکیل می دهد. خود فردوسی فرموده است:

یکی نامه دیدم پر از داستان

پسندیده از دفتر راستان

فسانه کهن بود ومنصور بود

طبایع زپیوند او دور بود

گذشته بر او سالیان دوهزار

گر ایدون که برتر نیاید شمار

از همین رو وبر همین بنیاد اگر این داستان ها خوانده می شوند ومردم خاموش وبا کیف ولذت به آنها گوش فرا می دهند وکودکان آنها را بار بار می شنوند و می خواهند تا ایماگین یا حفظ کنند برای اینست که این قصه ها در خون آنها عجین شده بودند.

با درد و دریغ ، که از مدت ها شاهنامه خوانی و قصه خوانی از خانه ها برداشته شده اند جای آنها را فلم های هندی، کارتونی ، بازی های کمپیوتری فیس بوک و دیگر سرگرمی های پیشرفته جهانی گرفته اند.

در میان اروپاییان با آنکه بانیان فرهنگ مدرن هستند ، هنوز گرایش جدی اطفال وکهن سالان به داستانهای یونان قدیم وکتاب مقدس وجود دارد ودر اغلب خانه ها این رسم و این روش ادامه داده می شود.

اگر مادران وپدران شاهنامه را بازکنند وداستان های آنها را برای اطفال شان بخوانند ، طفل تا سن ده سالگی که دیگر به بازی های بیرونی روی می آورد ، در درون آنها یک عشق آتشین نسبت به شاهنامه وداستان های حماسی آن وتاریخ کشور ایجاد می شود ، این عشق می تواند ، به آنها نیروی زیستن در همزیستگاه یا جامعه بدهد وآنها می توانند تا افتخارات ملی شان را بیآموزند وهنگام نیاز آنها را به دیگران باز گو نمایند.

آنچه که در راستا ی شاهنامه خوانی در خانه ها مهم است وباید به دیده نگریسته شود ، روح ومتن اصلی این حماسه درخشان تاریخ بشری است ، نباید ، تحریف شوند ، نباید ، نادرست خوانده شوند ، نباید دیدگاه ها وذهن خود را در آن شامل نمود ، آنگاه این تداوم وتناول جاودانه باقی می ماند.

مگر بخش شفاهی این قصه ها از آن میان قصه های ایوب ستاره شناس ، دیو برزنگی وباسوس ویا رموز حمزه که همه شفاهی اند واز نسلی به نسلی انتقال شده است و با دریغ در این اواخر که خانواده ها یا متلاشی شدند ویا جای قصه پردازی ها را فیسبوک ، تلویزیون ، تا رنما ها ، گرفته اند در حال نابودی اند و اگر همان قصه پردازان قدیم و پیشین که در حافظه ها دارند آنها را ننویسند ویا برای دیگران انتقال ندهند ، شاید به زودی یک بخش فرهنگ شفاهی و داستان ها و حماسه های شفاهی ما نابود شوند وچنانی که دیده می شود ، همین اکنون در حال نابودی اند.

در کودکی قصه مشهور بزک چینی را که گاهی منظوم وگاهی منثور بود به یاد داشتیم اینکه ساخته وپرداخته کی بود ، کسی به خاطر ندارد. با این قصه گاه گاهی عشق می ورزیدیم ،فکر می کردیم ،که بزک چینی ، همان بزک خود ماست ، که زحمت می کشد ، کار می کند ، مگر گرگ ظالم می خواهد تا انگک، بنگک ، کلوله سنگک وموری پتک او را بخورد ، از اینرو درهمان کودکی از گرگ متنفر بودیم ، بازتاب این قصه در روح و روان ما چنان بود ، که گاه گاهی خود را در رویایی بزک چینی می نشاندیم .

قصه های آغاگل قلعه حشمت خان پسر خاله مادرم نیز در ذهن ما ته نشین شده بود ، ایوب ستاره شناس با دوستانش ، که به خاطر بدست آوردن محبوبش از هفت دریا ، هفت جنگل ، هفت زمین سوخته می گذرد ، با دیو ها ، با جادو گران می جنگد وخودش را تا منزل مقصود می رساند ، در روان ما روح مقاومت ومبارزه با دشواری ها را بار می آورد ، ترس از شب وتاریکی را از دل ما می زداید، این داستان ها وقصه ها در رویا های ما بال وپر می گشود و روان ما را در بستر آرام زیستن ونترسیدن می نشاند نه تنها ترس را در دل ودرون ما می زدود بلکه تاریخ حماسی کشور ما را نیز در درون ما ته نشین می ساخت.

برای رسیدن بر این آرمان اینک به یک داستان حماسی بر گرفته از شهنامه فردوسی پرداخته می شود:

داستان سیاوش:

در یک سپیده دم بانگ خروس، گیو ، گودرز وطوس با سوارکاران وشکارچیان وباز ویوز شادمان سوی نخجیر گاه شتافتند، شکار فراوان گیر آورند. برای شکار پیش رفتند تا بیشه ای در مرز توران پدیدار گشت طوس وگیو تاختند ودر آن بیشه بسیار گشتند ، ناگهان چشم شان بر دختر ماهروی افتاد که مانند ماه می درخشید ومانند آفتاب نور افگنی می کرد، شگفت زده شدند، از حالش جویا شدند دختر گفت : :« دوش پدرم سرمست به خانه آمد وبر من خشم گرفت وتیغ زهر آگینی بر کشید تا سرم را از تن جدا کند،چاره جز آن ندیدم تا بر این بیشه بگریزم ، در راه اسپم باز ماند ومرا بر زمین نشاند ، زر وگوهر بی اندازه باخود داشتم ، که رهزنان از من به زور گرفتندواز بیم تیغ شان به اینجا پناه گزیدم، » چون از نژادش پرسیدند خود را از خانواده ی گرسیوز برادر افراسیاب شناسایی کرد.

طوس وگیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند وهر یک به بهانه آنکه او را زودتر یافته است از آن خودش می پنداشت.

سخنان شان به تندی بجای رسید

که این ماه را سر بباید برید.

یکی از دلآوران میانجی شد وگفت : « او را نزد شاه کیان ببرید وهرچه او بگوید بپذیرید ».

همچنان کردند ودختر را پیش کاووس بردند،

چو کاووس روی کنیزک بدید

دلش مهر وپیوند او بر گزید.

همینکه دانست او از نژاد مهان است ، اورا در خور خویشتن دانست ، با فرستادن ده اسپ گرانمایه وتاج وگاه ، سپهبدان را خشنود ساخت ودختر را به شبستان خویش فرستاد .

چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر

یکی کودک آمد چو تابنده مهر.

چون خبر زادن پسر به کاوس رسید شاد گشت ونامش را سیاوش نهاد وستاره شناسان را بخواند ، تا طالع کودک را ببینند ، اختر شناسان آینده ی کودک را آشفته وبختش را خفته دیدند ودر کارش به اندیشه فرو رفتند.

چون چندی گذشت ، کاوس سیاوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد واو را پهلوانی بیاموزد.

رستم او را پرورش داد وهنر سواری وشکار وسخن آموختن آموخت.

سیاوش چنان شد که اندر جهان

بمانند او کس نبود از مهان

سیاوش روزی دیدار پدر را ارزو کرد واز رستم خواست تا او را نزد پدرش شاه کاوس ببرد.

بسی رنج بردی ودل سوختی

هنر های شاهانم آموختی

پدر باید اکنون ببیند زمن

هنر ها وآموزش پیلتن

رستم سیاوش را با سپاه گران به درگاه شاه برد.

کاوس شاه چون از آمدن پسرش سیاوش آگاه شد، شاد گشت وفرمان داد تا دلاوران به پیشبازش روند.

چون پسر را بآن برز وبالا ودانش وخرد دید در شگفتی ماند ، وجهان آفرین را ستایش ونیایش کرد وپسر را در کنار خود بر تخت نشاند .

بهر جای جشنی بیاراستند

می ورود ورامشگران خواستند

یکی سور فرمود کاندر جهان

کسی پیش از آن حود نکرد از مهان

پس از هفت روز کاوس شاه در گنج برگشاد ، واز دینار ودرم ودیبا وگهر واسبان وبرگستوان وخدنگ به سیاوش بدره داد ومنشور کهستان را بر پرنیان نوشت وبر او بفرست.

روزی شاه کاوس با سیاوش پسرش نشسته بود که شاه بانو سودابه زن سپید بخت کاوس شاه دختر شاه هاماوران از در درآمد

چو سودابه روی سیاوش بدید

پر اندیشه گشت و دلش بر دمید

پنهانی به سیاوش پیام فرستاد تا به شبستان برود ، مگر سیاوش بر آشفت وگفت ، «مرد شبستان نیم».

سودابه که چنین دید، شبگیر نزد کاوس شتافت وگفت : بهتر است تا سیاوش را نزد شبستان خودبفرستی ، تا خواهران خود را ببیند، که همگی آرزوی دیدارش را دارند . شاه پسندید وسیاوش را خواند واو را به رفتن به شبستان ودیدار خواهران بر انگیخت .

پس پرده ای من ترا خواهر است

چو سودابه خود مهربان مادر است

پس پرده پوشیدگان را ببین

زمانی بمان تا کنند آفرین

سیاوش پنداشت که پدر خیال آزمایش او را دارد، پس گفت :بهتر است که او را نزد بخردان وبزرگان کار آزموده ونیزه داران وجوشن داران بفرستد نه به شبستان ونزد زنان .

چه آموزم اندر شبستان شاه

به دانش زنان کی نمایند راه

شاه پاسخ او را نیکو پنداشت وپذیرفت ، مگر با آنهم او را به رفتن به شبستان تشویق نمود.

سیاوش دستور پدر را پذیرفت وبا هیربد پرده دار روانه ی شبستان شد ، آنجا را پر از مشک وعبیر وزعفران ومی وآواز رامشگران یافت.

چون چشم سودابه به سیاوش افتاد از تخت زرین فرود آمد . او را به بر ګرفت وچشم ورویش را بوسید، واز دیدارش سیر نشد ویزدان را ستایش کرد ، که چنان فرزندی دارد. مگر سیاوش که دانست آن مهر چگونه مهر است ، زود نزد خواهرانش خرامید ومدتی آنجا ماند وسپس پیش پدر بازگشت .

همه نکویی در جهان بهرتست

زیزدان بهانه نباید ت جست

شاه از گفتار پسر شاد گشت .

شبانگاه چون شاه به شبستان رفت از سودابه در باره سیاوش پرسید ، سودابه او را بی همتا دانست وپیشنهاد کرد ، که اگر رآی شاه وسیاوش باشد ، یک دختر خود را به سیاوش به زنی بدهد( بادریغ در دین زردشتی ودر زمانه های نزدیک به چهار هزار سال پیش پیوند یا ازدواج خواهر با برادر مروج بود). شاه پسندید واین سخن را با سیاوش در میان گذاشت،سیاوش گفت:

چنین گفت من شاه را بنده ام

به فرمان ورایش سرافگنده ام

به سودابه زینگونه گفتار نیست

مرا در شبستان او کار نیست

شاه از گفتار سیاوش خندید ، چون نبود آگه« از آب در زیر کاه »از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت.که گفتارش از روی مهربانی است ، ونشاید که گمان بد ببرد،

سودابه هیربد به دنبال سیاوش فرستاد ، چون سیاوش به شبستان آمد ، سودابه برخاست وبر تخت زرینش نشاند ودست بر سینه پیشش ایستادودختران ماه رویش را یکایک به سیاوش نشان داد وگفت : بر این بتان سیمین اندام بنگر تا چه کسی پسندت آید ؟

سیاوش چون اندکی چشم بر ایشان انداخت سودابه همه را روانه کرد وخود تنها ماند وپرسید:

از این خوب رویان به چشم خرد

نگه کن با تو که اندر خورد

اما سیاوش که دل به کشورش بسته بود ، داستان های شاه هاماوران ودشمنی های او را با پدر وگرفتاری کاوس همه را به یاد آورد ودر دل گفت:

پر از بند سودابه گر دخت اوست

نخواهد مر این دوده را مغز وپوست

سودابه که دید سیاوش لب به پاسخ نگشاد ، نقاب از رخ به یکسو افگند ودلبری آغاز کرد،خود را خورشید ودختران را ماه دانست وبرتری خود را بر ایشان نمایان ساخت .

کسی کو چون من دید بر تخت عاج

زیاقوت وپیروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت او به مه ننگرد

کسی را بخوبی بکس نشمرد

من اینک به نزد تو استاده ام

تن وجان شیرین ترا داده ام

زمن هرچه خواهی همه کام تو

برآرم نپیچم سر از دام تو

سپس سودابه سر سیاوش را سخت در آغوش گرفت وبی شرمانه برآن بوسه زد .چهره ای سیاوش از شرم خونین گشت وشرمنده شد وبا خود گفت:

نه من با پدر بی وفایی کنم

نه با اهریمن آشنایی کنم

سیاوش پنداشت ، که با این اهریمن مانند نمی توان کنار آمد ، به حیله دست زد وگفت:

سر بانوانی وهم مهتری

من ایدون گمانم که مادری

این را گفت وبیرون رفت . سودابه شب به شاه مژده داد که:

جز از دختر من پسندش نبود

زخوبان کس ارجمندش نبود

شاه از این خبر شاد گشت ودر دم سر گنج گشاد ودیبای زربافت ، گوهر وانگشتر وتاج وگردبند بیرون کشید ، بر تخت نشست وسیاوش را پیش خواند ، از هر در با او سخن راند وگفت: پسرم برایت گنجی فراهم ساخته ام که دوصد پیل برای بردنش لازم فتد ، سودابه پیشی کرد وگفت: ایدون دخترم را به تو می سپارم واز آنچه شاه فراهم کرده است فزونتر برایت می دهم.

فردا دوباره سیاوش به پافشاری شاه به را به شبستان فرستاده شد .

سیاوش که از این پیشکش شرمنده شده بود ، به هیچ روی بر خود سستی را راه نداد و سودابه را از خود راند.

سیاوش بدو گفت کاین خود مباد

که از بهر دل من دهم دین باد

چنین با پدر بیوفایی کنم

زمردی ودانش جدایی کنم

تو بانوی شاهی وخورشید گاه

سزد کزتوناید بدینسان گناه

پس از آن با خشم از تخت برخاست که بیرون رود ، ناگهان سودابه بر او آویخت وگفت:راز دل با تو گفتم ، ایدون رسوایم می کنی ، جامه بر درید وخروشید، فریادش از شبستان به گوش شاه رسید .شاه شتابان خود را به شبستان سودابه رسانید ، او را زار وآشفته یابید ، سودابه همینکه چشمش به شاه افتاد ، روی خراشید وگیسوان برکند وخروشید ، که سیاوش به او نگاه بد دارد ،، بر او دست یازیده وبر تنش آویخته است ، تاج از سرش بر گرفته وجامه اش را چاک کرده است .

شاه از این سخن پر اندیشه شد ، سیاوش را پیش خواند وجویایی راستی شد.

سیاوش بگفت آن کجا رفته بود

وزآن کوزسودابه آشفته بود

سودابه همه را انکار کرد وگفت : خواستم دخترم را با چندین دیبا وگنج آراسته به او دهم نپذیرفت .

مرا گفت با خواسته کار نیست

به دختر مرا راه دیدار نیست

ترا بایدم زین میان گفت بس

نه گنجم بکار است بی تو نه کس

وافزود: شهریارا! از تو کودکی در شکم دارم که از رنج این پسر نزدیک به مرگ بود ودنیا از این رنج به چشم تنگ وتاریک آمد.

شهریار از راه آزمایش وبرای یافتن گنهکار اندیشید ، نخست دست وبر وبازو وسراپای پسر را بویید وبوسید هیچ بویی از سودابه به مشامش نرسید وچون نزدیک سودابه رفت سراپایش را پر بوی مشک وگلاب یافت ، غمگین گشت وسودابه را گنهکار یافت وخواست تا او را بکشد چند چیز به دیده اش رسید: یکی اینکه هماوران پدر سودابه به خونخواهی او آشوب وجنگ خواهد کرد.« در این بخش داستان همگونی های میان داستان یوسف وزلیخا وسیاوش وسودابه وجود دارد».

دوم : اینکه هنگامی که در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاری نداشت .

سوم :اینکه کودکان خُرد از او داشت که تیمار شان آسان نبود

چهارم: چون دلش از مهر او آگنده بود ، بخشایش را برتر دانست .پس از کشتنش چشم پوشید مگر خوارش داشت.

سودابه که دانست ، دل شاه از او دگرگون گشته است ، دلش از کینه آغشته شد وچاره تازه ای بکار برد.

در سراپرده زن افسون وحیله گری داشت ، که آبستن بود ، او را خواندونخست پیمان استواری از او خواست ، پس زرش بخشید تا با دارویی بچه اش را بیندازد و به شاه کاوس چنین وانمود کند ، که بچه از سودابه است ، نه از زن

جادوگر وسیاوش موجب مرگش شده است ، زن افسونگر چنان کرد ودو بچه دیو مانند از شکمش بر زمین فتاد ، تشت زرینی آورد ، وبچه ها را در آن نهاد وخروشید وجامه درید ومویه کند ، تا فغانش به گوش شاه رسید وسراسیمه به شبستان درآمد

بدان گونه سودابه را خفته دید

سراسر شبستان بر آشفته دید

دو کودک بدانگونه بر تشت زر

نهاده به خواری وخسته جگر

سودابه زار گریست وگفت : این بدی از سیاوش رسیده است وتو باور نکردی . شاه به اندیشه فرو رفت ودرمان کار خواست ، اختر شناسان را خواست ، پنهانی از کودکان وسودابه سخن سخن گفت .

پس از یک هفته به حل معما پرداختند وگفتند:

دو کودک ز پشت کسی دیگرند

نه از پشت شاهند وزین مادرند.

کاوس ازآن پس همیشه در اندیشه بود تا راستی را روشن سازد ، موبدان پیش خواند ودر کار سیاوش وسودابه با آنها شور کرد ، آنها چنین رآی دادند : برای رهایی از این اندیشه باید آزمایشی کرد، به این گونه که هردو از آتشی بگذرند، تا گنهکار از بی گناه شناخته شود ، زیرا هرگز آتش به بی گناهان گزندی نمی رساند.

شاه سیاوش وسودابه را پیش خواند واین آزمایش را به آگهی شان رساند.سودابه که در دل هراسان بود و موضوع کودکان را پیش کشید وخود را بیگناه وستمدیده نشان داد وسیاوش را نخست سزاوار آزمایش دانست.

سیاوش خود را برای آزمایش آماده ساخت .

کاوس دستور داد تا صدکاراوان شتر سرخ موی هیزم گرد آورند واز آن دو کوه بلند بر پا کردند وهمه شهروندان به تماشا نشستند و بر زن بد کیش نفرین وبر سیاوش ستایش ودرود فرستادند .آتش بر افروختند .

همه مردم از کار سیاوش هراسان شدند .

سیاوش با کلاه خود زرین وجامه ای سپید مگر با لب پر خنده وامید بر اسب سیاه نشست ، نخست پیش شاه شتافت ، پیاده شد ونیایش کرد وچون پدر را شرمگین یافت ، به سوی کوه های آتش روانه شد وبه داور پاک راز گفت وزاری نمود ، اسب بر انگیخت ،سودابه بر به بام آمد ودر دل آرزو کرد تا بر سیاوش بد رسد .

مردم همه خشمگین به کاوس چشم دوخته بودند وخشمگین می گریستند.

سیاوش با اسب خود را میان آتش انداخت وچنان در میان شعله ها می تاخت که گویی اسبش با آتش سازش دارد ، اما آتش همچنان زبانه می کشید که اسب سیاوش را در خود پنهان کرد.

یکی دشت با دیدگان پر زخون

که تا او کی آید زآتش برون

پس از درنگی سیاوش با لبان پر خنده از آتش بیرون آمد، همینکه چشم همزیستگاه هان بر او فتاد شاد شدند واز شادی خروش بر آوردند.

چنان آمد اسب وقبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار.

«در اینجا همگونی های میان داستان نجات سیاوش از آتش با ابراهیم پیامبر عبری که به خاطر نابودی تندیسه ها او را در آتش انداختند ، دیده می شود.»

مگر سودابه از خشم موی می کندواشک می ریخت .

همینکه سیاوش پیش پدر رفت وکاوس نمادی از دود وآتش وگرد وخاک در او ندید ، از اسب فرود آمد وتنگ به برش کشیدوبا او به دیوان شتافت وسه روز به شادی نشست ، پس از آن در کار سودابه پرداخت ودر اینمورد با دیوانیان به شور ورآی زنی پرداخت ، همه او را سزاوار مرگ دانستند . شاه با دلی پر درد ورنگ ورخسار زرد فرمان به دار آویختن سودابه را داد .

سیاوش اندیشید ، که شاه روزی از این کرده پشیمان خواهد شد واو را مسبب اندوه خود می داند ، پس از شهریار خواست تا سودابه را به او بخشد ، شاید پند بپذیرد واز این راه بر گردد ، شاه او را بخشود به شبستان فرستادش.

چون روزگاری گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت

چنان شد دلش باز در مهر اوی

که دیده نه برداشت از چهر اوی

ماجرا های زنده گی اندوه بار سیاوش ، رفتن او به گرازان ، خیانت ها ، زندانی شدن او نزد شاه توران وتا کشته شدنش ، بسیار دور ودراز ودلچسپ است ، که از حوصله این جستار بیرون است ، از اینرو ، تنها به همین بخش کوتاه بسنده می شوم واین نوشته را در همین جاه پایان می دهم.

 پانویس ها :

۱- ادبیات دری درنیمه نخستین سده ای بیستم داکتر اسدالله حبیب چاپ دوم انتشارات ملتهب رویه :۱۲۶

۲- کاربرد افسون یا روانشناسی قصه های کودکان اثر بتلهایم

 بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳ /۱۷ ـ ۱۲۰۱

گزارشی از کنفرانس پژوهشی « منع خشونت عليه زنان »

 

انجمن همبسته گی زنان افغان شهر آيندهوفن  در کار مشترک با اتحاديه انجمن های افغان ها در هالند به تاريخ ۲۷ نوامبر ۲۰۱۵ ترسایی کنفرانس پژوهشی يک روزه را به مناسبت روز جهانی منع خشونت عليه زنان سازماندهی نمود.
هدف از برگذاری آن، دريافت راه های بيرون رفت و ارزيابی انگيزه های وضعيت ناگوار زن و موقف اجتماعی آنها در هالند و سرزمين های ديگر بود.
در کارکنفرانس بيش تر از ۱۲۰ تن زنان، مردان، فرستاده گان نهاد های فرهنگی و کلتوری از شهرها و کشورهای مختلف اروپايی ، نهاد های هالندی، افغانی و معاون شهردار شهر آيندهوفن اشتراک ورزيده بود.
پروگرام در سه بخش تنظيم گرديده ، که هر بخش آن از مزيت خاص و جالب خود برخوردار بود.
کنفرانس ساعت ۱۵:۰۰ با گرداننده گی دوچهره جوان سودابه وفا و هوسی توده يی با سخنان افتتاحيه بانو سيده طلوع مسوول انجمن همبسته گی زنان افغان در شهر آيندهوفن رسماً آغاز بکار نمود.
خانم سيده طلوع در نخست از اشتراک و تشريف آوری همه دوستان تشکری نموده و در مورد انگيزه به راه انداختن کنفرانس متذکره ، تاريخچه به وجود آمدن خشونت عليه زنان و همچنان در لابلای صحبت خويش از کارکرد ها و فعاليت های انجمن همبسته گی زنان افغان معلومات ارايه داشتند که با استقبال حاضرين مواجه گرديد.
صحبت کننده دومی ناهيد صديق علومی سکرتر مسوول اتحاديه انجمن های افغان ها در هالند بود که در رابطه به ريشه های خشونت عليه زنان پرداخت ، و گفت: سوال در اينجاست که چه ميتوان کرد تا خشونت عليه زنان را کاهش داد.
وی فاکت ها وعوامل خشونت مانند: ريشه های مذهبی خشونت، حکومتداری ناسالم ، ارتقای سطح آگاهی خود زنان، آگاه سازی مردان از حقوق حقه زنان ، که همان رعايت حقوق زنان، احترام به کرامت و حيثت انسانی آنها را در برمي گيرد  را بر شمرد ويادآور شد.

صحبت کننده ديگر داکتر فهيمه پوپل مسوول نهاد زنان درشهر weesp امستردام بود که با آمار و ارقام خشونت عليه زنان را به بررسی گرفت . وی به ادامه گفت: « انسان بايد خجالت بکشد که در همه کلتور ها وهمه کشور ها دختران و زنان را مورد خشونت روحی وجسمی قرار ميدهند، و از وضعيت نامساعد و بد زنان افغان در زمان طالبان و الی اکنون که کشورهای خارجی آنجا حضور دارند، ولی بهبود قابل لمس در وضعيت زنان رخ نداده ياد کرد، زيرا کار بنيادی برای بهبود وضعيت تعليمی، تحصيلی و صحی آنها نه شده است .
داکتر فهيمه پوپل  نظر به امار دست داشته گفت: « خشونت عليه زنان، لت و کوب ، روز تا روز ابعاد گسترده تر را به خود مي گيرد، که هم دولت و هم قوای خارجی در افغانستان مسووليت آنرا بدوش خواهند داشت.».
صحبت کننده ديگر محترم عزت عزيزی کواردیناتور(coordinator) کمیته مهاجرین شمال غرب هالند از الکمار هالند بود، وی بيان داشت که خشونت نه تنها جسمی است بلکه به همان اندازه روانی نيز مي باشد، و از انواع قتل ها، به شمول قتل های ناموسی و دلايل آن به شکل فشرده معلومات ارايه داشتند.

بخش دوم اختصاص يافته بود به بحث آزاد تحت عناوين ذيل:
- چطور ميتوانيم خشونت عليه زنان را توقف دهيم؟
- آيا در هالند ازدواج های اجباری واقع شده؟
- آيا مرد ها نيز مورد خشونت واقع ميشوند؟
در بخش مناظره آزاد که یکی از قسمت های دلچسپ برنامه بود که در حدود ۳۰ تن از شرکت کننده گان در آن سهم فعال گرفتند و در یک فضای دو ستانه به بحث پرداختند که آنها عبارت اند از: محترمه سهیلا زحمت ،محترم انوری ، محترمه پرنیان و محترم اسحق زی، محترمه عزیزه عنایت، محترمه فوزیه شریف ، محترمه ستوری احمدی، محترمه سانگه صدیقی و محترم عبدالرزاق طلوع . قابل یاد آوری است نظريات حاضرين توسط خانم ناهيد صديق علومی سکرترمسوول اتحاديه جمعبندی و توضحات فشرده ارايه گرديد.
در لابلای برنامه ، گروه موسيقی هالندی بنام « lopend Vuurtjes » پارچه ها ی زيبا را با گيتار و نمایشنامه اجرا نمودند، که با استقبال گرم حاضرين استقبال گرديد.
وقفه يی برای صرف غذا و تفريح اختصاص داده شده بود.


بخش سوم شامل سخنرانی های مختلف ، که از قبل ثبت نام نموده بودند، صورت گرفت.
- صحبت کننده ديگر محترم سيد ضيا الدين قطبی نويسنده مستعد کشور از ماستریخت هالند بود، که پيرامون قتل فرخنده و آسيب های ناشی از قوانين اسلامی را يادآوری وگفت: « يگانه انگيزه قتل فجيع فرخنده وخشونت عليه زن در افغانستان همان بی تفاوتی دولت، بي سوادی وعدم بازخواست ارگان های امنيتی بوده است».
- خانم عزيزه عنايت ، شاعر توانا ، ازشهر تلبورخ هالند سروده زيبايی در مورد خشونت عليه زنان را به خوانش گرفته که مورد استقبال حاضرين قرار گرفت.
- بعداً خانم سهيلا زحمت مسوول شورای سراسری زنان از شهر هارنیم ارقام خشونت عليه زنان در اروپا و داخل کشورصحبت نمودند.
- خانم سانگه صديقی شريفی ، بعد معرفی مختصر خود، در مورد وضعيت زنان ، تحت عنوان « جايگاه زن افغان در ساختار های حقوقی و اجتماعی »  که با ريسرج دقيق و همه جانبه انجام داد، در مورد قانون های اساسی دوره های مختلف کشور از سال ۱۹۱۹ ترسایی که آنزمان مدرن ترين قانون اساسی در منطقه و بهتر از قانون اساسی کشورهای همسايه ما بود الی حال پرداخت، و گفت: خشونت عليه زنان بايد توسط يک کشور مقتدر و قانون مند مهار و اداره گردد، که اين قانون بايد توسط آدم های با سواد وکارفهم تطبيق گردد، بادريغ که چنين کارشناسان نداريم ويا آنها صلاحت کاری ندارند.
- بعداً دوشيزه مرجان مقتدر، از شهر تلبورخ هالند يک پارچه آهنگ زيبای«  بيا که بريم به مزار، ملا محمد جان»  را با ويلون نهايت زيبا نواخت ، که با کف زدن های ممتد بدرقه گرديد.
در ادامه  «  mev.Anneke stichting Shakti  »  از ایندوفن صحبت معلوماتی در مورد انگيزه ها و دلايل خشونت را برشمرد و اضافه نمود که با تدوير چنين کنفرانس ها مي توانيم مشترکاً راهای بيرون رفت را جست و جو و برای کاهش آن مشترکاً تلاش نمايم.
انجنير فرديانا- ظريفه طبيب زاده، شاعر و نقاش چهره دست از شهر بریده هالند در مورد شعر زيبای که به همين مناسبت بنام قا تلان سروده بود، آنرا به خوانش گرفت.
صحبت کننده ديگر حیلما فرانک « mev. Eelma Frank Stichting Nieuwkommers Vluchtelingwerk N-B »  بود، او نيز گفت که « صحبت همه اشتراک کننده گان را به درستی نه فهميد، ولی همه ما از يک درد که همانا خشونت عليه زنان است رنج مي بريم، ولی توانايی های ما زيادتر از آن است ، که فکر مي کنيم او هم از انجمن همبسته گی که سازمانده این کنفرانس با اهمیت است ابراز سپاس نمود ».
بعد يک تفريح کوتاه،نوبت صحبت به معاون شهردار شهر آيندهوفن رسيد.
«  mev. J. Visscher Wethouder gemeene te Eindhoven »
وی در قدم نخست به خاطر فراخواندنش در کار کنفرانس از خانم سيده طلوع اظهار سپاس نمود، و بعد از آن از تدوير چنين کنفرانس ها و موثريت آن برای روشنگری زنان و مردان ابراز پشتبانی نمود.و از نام شهرداری شهر آيندهوفن پشتبانی خويش را برای تدوير چنين همايش ها ابراز داشت.
عده‌ای از دوستان بنابر ضيقی وقت نه توانستند ، که موقع صحبت يابند، که از آنها معذرت خواسته شد.
برنامه با اهدای دسته گلهای زيبا که از جانب اتحاديه انجمن ها و انحمن همبسته گی تهيه و ترتيب گرديده بود به بيانيه دهنده گان ودوستانی که درکار برنامه سهم فعال داشته اند اهدا گرديد، ضمناً سپاسنامه که از جانب اتحاديه انجمن ها ی افغان ها و انجمن همبسته گی زنان افغان برای همسويی و همکاری های دوستانه خانم حفيظه جان سخی زاده ترتيب گرديده بود، توسط مسوولين نهاد ها، سیده طلوع ، ولی شاهپور تفويض گرديد.

قابل یادآوری است که محترم قطبی نویسنده و آگاه امور اجتماعی از کتاب‌های نشر شده خویش به تعداد ۱۵ جلد را که از محتوای ارزشمند برای آموزش خانواده برخوردار بوده برای انجمن همبسته گی طور تحفه اهدا نمود که از جانب خانم سیده طلوع ازاو صمیمانه ابراز تشکر گردید. کتاب‌های اهداشده « خانه و خانواده » نام دارد.
و بعد از ختم رسمی برنامه ، نوبت به بخش موسيقی لايف رسيد که توسط محترم صابر حکیمی ، ساحل حکيمی،بکتاژ صافی و همراهان شان اجرا شد که نهايت زيبا سراييدند ومورد استقبال حاضرین قرار گرفتند برنامه ساعت ۱۱ شب پایان یافت .

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱ /۱۶ ـ ۲۸۱۲

 یـاد وطـن

شـاد خـاطـرازهــوا و یـاد میهـن میکــنم

باغ دل ازیاد نـامش سبزوروشـن میکنـم

کی شــود تـا بـازگـردد گلشن زیبـای دل

سبزوخرم هرطـرف زیبنده وپرموج گـل

غنچه هـای آرزو بشکفـته گردد هــرکجا

یکدلی را پیشه سازیم ازبــرای ملک مـا

اتفــاق  وهمــدلـی آرد ببـار آســوده گـی

محـــو سازد ظلم وبنیـاد جفـا وبـرده گی

تــابـکـی چشـم امـیــدی ازکسانی  داشتـن

ملک را دردسـت دیگـردادن و بگذاشتـن

گربکابـل بگـذری حیران حیران میشویی

حال مردم  بنگری هردم پریشان میشویی

از فضای دود آلودش چه گویم یک سخن  

درمیــان دود خفتـه جــاده و شهــروطــن

کودکانـش زاروابترهـرسـو نالان میروند

صبح تـا شـام ازپی آوردن نــان میــروند

درس وتعلمی نــدانــد ازجفــای روزگــار

کارشاقــه میکند ازصبـح، او تـا شام تـار

فقر بــردوش هزاران هموطن افتاده است

خانه وکاشانۀ خود مردم ازدست داده است

دردل کوه ها نهفته ثــروتـی بی پــا و سـر

لیک ملت گشتــه خــوارونتــوان  ودربــدر

دزدی و قــاچــاق گشتــه پیشه غـارتگـران  

فتنه آشوب اند، هریک تـا ربـایند نـقد جان

اهـل میهــن درهــراسند هــرکجـا ازانتحار

ازوجــــود دشمنــــان وازربـــودن بـاربـار

قصــر شـدادیـست او را لیک ازحـال وطن

بـی خبــرافتــاده آن غـارتگــر پــرورده تن

تــابــدل دارم «عزیزه» رنج میهـن بیشمـار

راحـت و آســوده گی را آرزو هــرگــزمـدار

  
(عزیزه عنایت )

 

 بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱ /۱۷ ـ ۰۵۰۱

 

پـرچـم ارغـوانــی

 

صدا های خود را جهانی بسازیم

فزآینده و جاودانی بسازیم

بنای هدفمند و همزیستن را

به همسویی و مهربانی بسازیم

وطن را رهانیم زچنگال گرگان

فضای خوش شادمانی بسازیم

چمن را کنیم پاک از لاشه خواران

بهار خوش و بی خزانی بسازیم

ازین خاک دیرینه ُ آریانا

جهان نو زنده گانی بسازیم

به پیکار شب لشکر تیره گی را

زبون و سیه بخت وفانی بسازیم

در آزمون پاکیزه گی وصداقت

محک را از آن سنگ کانی بسازیم

به اندیشه دانش وعلم وفرهنگ

منادی حرف و معانی بسازیم

ز آموزش مکتب آدمیت

وطن را یکی بار ثانی بسازیم

شعار هماهنگ سرتاسری را

طنین افگن و همه گانی بسازیم

همه سنگر قله آرزو را

پر از پرچم ارغوانی بسازیم

(عبدالو کیل کوچی )

 

  بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳ /۱۶ ـ ۲۷۱۲