سخنی چند درباره سازماندهی و مدیریت
« جلسات افغانی »
... در مقابل هر دقيقه وقتی كه صرف برنامه ريزی می كنيد، معادل ده دقيقه وقت درحين انجام كار صرفه جويی می نمایید .
دکتر اسد محسن زاده
سازمانهای سیاسی و موسسات اداری ، اقتصادی و اجتماعی برای پیشبرد امور روزمره و تدوین و کنترول از برنامه های کاری و اماج های تعین شده شان پیوسته جلساتی را در سطوح مختلف مسوولیت سازماندهی می نمایند. سازماندهی و مدیریت در اقتصاد بخش جداگانه وبا اهمیت علمی را تشکیل داده ؛ و پیوسته درهمین میدان پژوهش های فراونی صورت گرفته و می گیرد. دانشمدان این میدان با تکیه بر دستاوردهای دانشی ، انقلاب فنی ، و اندوخته های انسانی پیوسته از ابزارهای تازه و سودمند تری برای سازماندهی و مدیریت جلسات استفاده نموده ؛ می کوشند تا با صرف هزینه کم ( پولی و زمانی ) دستاوردهای کاری شان فزونتر، و بهره اقتصادی شان بزرگ تر گردد.
آنچه مرا واداشت تا حرف رک و راست درباره این مساله گفته ؛ و چیزی درمورد بنویسم ، سطح نازل سازماندهی و مدیریت « جلسات افغانی » است ، که من بعضا درآن شرکت می نمایم . البته این جلسات با ده ها جلسه و نشستی که اروپایی های سازماندهی و مدیریت نموده ومن در آن شرکت می نمایم ؛ با هم تفاوت ماهوی دارند.
از دید من بزرگ ترین کاستی « جلسات افغانی » عدم « برنامه ریزی » دقیق این جلسات می باشد. بیشتر جلسات « برنامه کاری» ، یا اجندا نداشته ؛ و مشکل مدیریت این کاستی را چند برابر می سازد.
شرکت کننده گان اکثرا پیش ازحضورشان درنشست نمی دانند برای چه دعوت شده ؛ و روی چه مساله ای درجلسه بحث و گفت وگو صورت می گیرد. آنها بدون آماده گی قبلی روی موضوع بحث و تصمیم گیری، در جلسه حضور ؛ و وقتی درجریان جلسه می خواهند چیزی بگویند به کلی گرایی و بی برنامه گی روبرو بوده ؛ و درصحبت ها هرچه دل تنگ شان خواست می گویند. این شیوه برخورد زیاد زمان گیر بوده و برای همین هم «جلسات افغانی » ساعت ها به درازا می کشد.
در کنار نبود اجندا ،«جلسات افغانی » چوکات زمانی نداشته ؛ وهرکی ، هر قدرکه خواست ، درهر باره ایی که دلش می شود صحبت می نماید. یعنی در«جلسات افغانی » وقت چیز بی ارزش بوده و پايبندی به جدول زمانی در آن وجود ندارد.
شرکت کننده گان « جلسات افغانی » با نشست های قبلی هیچ ارتباط و پیوندی نداشته ؛ و درهرجلسه روی همان مساله قبلی ، دیدگاه ها و برداشت تکراری و یک نواخت خود را با دیگران درمیان می گذارند ، که دلیل آن نبود میکانیزم ثبت و رونوشت صورت جلسه (پروتوکول ) در مورد صحبت ها و تصامیم اتخاذ شده درنشست های قبلی ؛ وعدم بررسی و پيگيری ازمصوبات می باشد. البته درنشست اروپایی ها دربخش آغازین هرجلسه از دسترسی و درستی پروتوکول ، و صورت اجراات از تصامیم نشست پیش تر توسط مسوولین تعین شده گزارش داده می شود.
در«جلسات افغانی » به دلیل بی ارزش بودن وقت ، برای سخن رانان چوکات زمانی مشخص تعین نشده ؛ و هرکس هرقدرکه می خواهد می تواند صحبت نماید. در حالیکه اروپایی ها برای هر سخن ران زمان معینی را از پیش تعین ، و درجریان پیشبرد جلسه کوشش می شود تا بیش تر شرکت کننده گان در گفتمان شرکت ، و اندیشه و دیدگاه های خود را پیش کش بدارند. برخلاف در« جلسات افغانی » بیشتر یک یا چند نفرمعین سخن رانی ؛ و دیگران منحیث شنونده فقط در وقت رای دهی دست شانرا بالا وپایین می نمایند.
در«جلسات افغانی » زمان برای آغاز و انجام جلسه تعین نگردیده ، و جلسات حد اقل یک ساعت دیرتر شروع ؛ و بیش تر اوقات بنابرمشکلات و نارسایی های تخنیکی و فنی انتظار برای برپایی جلسات طولانی ترهم می شود.
برای پیشبرد «جلسات افغانی » اسناد و گزارشات درباره مسایل مورد بحث و تصمیم گیری از قبل آماده نشده ؛ و اگرهم شده باشد در دسترس شرکت کننده گان جلسه قرار نمی گیرد.
در کنارکاستی های شمارمند دربرنامه ریزی «جلسات افغانی» ؛ مساله گرداننده گی و مدیریت جلسات نیز درخورتوجه می باشد. گرداننده گان جلسه در ختم صحبت هرسخن ران خود را « مجبور » می داند تا تبصره و نظرخود را درباره نظر پیشکش شده بیان بدارند. به گونه مثال اگر درنشست ده نفرسحن رانی نماید ، گرداننده جلسه حد اقل ۱۲ بار باید صحبت کند. ( صحبت افتاحیه و اختتامیه خودش؛ و تبصره برصحبت های ده سخن ران !).
گرداننده «جلسات افغانی » منحیث ثالث بالخیر عمل نموده ؛ وجلو صحبت های بی ربط با موضوع تعین شده را نمی گیرند. برای همین هم درهرجلسه ، برسی وعملکرد حکومت ها ، سازمان ها و شخصیت های سیاسی قدیم و جدید ؛ و تکراراخبار شنیده شده جهان، منحیث « تحلیل از اوضاع بین المللی ؟ » وقت زیاد شرکت کننده گان را می گیرد.
از دید من ادامه ؛ وتکرار شیوه های ناقص و ناکارای سازماندهی ومدیریت «جلسات افغانی » باعث دلزده گی وسرگیچی شرکت کننده گان؛ و بی نتیجه گی جلسات شده ؛ نمی تواند با نیازهای جنبش و جامعه همخوان باشد. برای برکنار ساختن این کاستی ها پیشنهاد می نمایم تا مسوولین نهادهای سیاسی و اجتماعی افغان با تکیه براندوخته های علمی معاصر اقدامات عملی در بخش های:
ـ مدیریت قبل ازجلسه ،
ـ مدیریت جریان جلسه و ،
ـ مدیریت بعد از جلسه ،
را روی دست گرفته ؛ و با رویکرد به نظریات هموندان خود راه حل این نقیصه را جست وجو ؛ و گام های عملی در راه افزایش کیفیت فعالیت شانرا بردارند. زیرا قناعت به وضع موجود مانع پیشرفت و ترقی درفعالیت بیش تروبهتر سازمان میگردد.
دراین اقدام منافع بیش تر برایمان متصوراست . به باورکارشناسان : « ...در مقابل هر دقيقه وقتی كه صرف برنامه ريزی می كنيد، معادل ده دقيقه وقت درحين انجام كار صرفه جويی می نمایید».
بامداد ـ سیاسی ـ ۲/ ۱۷ـ ۲۰۰۹
کـورگـره بند تنبان
دکترحمیدالله مفید
درتشناب مردانه آوازهای عجیب وغریبی شنیده می شد. نفس زدن های پیاپی ، زور زدن ها ، هوف وهف گفتن ها وای ! وای گفتن های بدون ایستایی جریان داشت. این سو وآن سو نگریستم دریافتم ، که در تشناب مردانه سالون عروسی کدام دسته گلی به آب داده می شود .
پله ترازوی حس ماجرا جویی ام سنگین تر شد، نفسم را آرام تر ساختم و تلاش کردم تا آوازی که از پاشیدن پیشآبم بر می آید ، نیز شنیده نشود. به اتاق های کموددانی ها نگریستم ، دیدم که تنها دروازه یک اتاق بسته است و دروازه های دیگر اتاق ها باز اند. با خود گفتم: ،هر چه که است ، در همین اتاقی که دروازه اش بسته است ، جریان دارد .
به گوشم رسید که آواز کمک! کمک ! به زبان المانی ، از همان اتاق بر می آید.
زنجیرک پطلونم را بستم و دو دل را یک دل کرده به زبان المانی پرسیدم: خیریت است ؟ چرا ؟ چی شده که کمک می خواهین؟
طرف نیز به زبانی المانی گفت : خودت کیستی ؟ نامم را گفتم ، شناخت و گفت: بچه کاکای خانم عزیزم ، به لحاظ خدا بیاکه نزدیک است ، نفسم برآید، نیم ساعت است ، که جان می کنم تا بند تنبان لعنتی ام را باز کنم ، نمی شود ، به خیالم که کورگره خورده است و باز نمی شود،هر چی کردم نشد، دیگر قایم گرفته نمی توانم ، نزدیک است ، که از پاچه هایم فوران بزنند.
گفتم : دروازه اتاق را بازکن شاید من کمک تان کرده بتوانم. گفت بیا داخل ! دروازه باز است،
داخل شدم ، دیدم که «پیتهر مولر» المانی شاه جوان، داماد کاکا شریف ام ، که امشب عروسی اش است و او راپیراهن وتنبان افغانی با واسکت و لنگی پوشانیده اند، در گرو کورگره بند تنبان افغانی گیرمانده است . رنگ سپیدش مانند لبلبوی غزنی سرخ گشته بود ونفس های عمیق می کشد ، عرق ازسر بی موی زیر لنگی اش در روی سپید پر گوشتش جاری شده بود ، از چشمان آبی دریایی اش آب مانند باران روان بود. دلم پشتش سوخت .
در داخل اتاق کمود که بسیار تنگ بود ، نتوانستم تا بند تنبان او را باز کنم، ازش خواستم ، که از اتاق کمود به داخل تشناب بیرون شود . پذیرفت و از اتاقک کوچک کمود به داخل تشناب آمدیم . گفتم دامنت را در زیر دندانت بگیر واجازه بده تا من کورگره بند تنبانت را بیابم و باز کنم.
بیادم آمد ، که در وطن همیشه هنگامی که می خواستم ، بند تنبان خود را ببندم و یا باز کنم، نوک دامن پیراهنم را در زیر دندان هایم می گرفتم و سپس بند تنبانم را می بستم و یا باز می کردم .
پیتهر این هنرهای پیراهن وتنبان پوشیدن را نمی دانست .
هردو بند را یافتم ، بد رقم با هم گره خورده بودند، پتهر مولر که با بندبازی ها وبند بسته کردن ها بلد نبود ، بجای اینکه گره را باز کند با زور زدن های بیجایش گره را آنقدر سخت ساخته بود ، که به این ساده گی با ناخن و انگشتان دست باز نمی شد.
پیتهر مولر مانند مار زخمی نفسک می زد، های وهوف می کرد بالای پای هایش خیزک می زد، وپیاپی می گفت : « زود شو ، به لحاظ خدا زود شو! که می ریزد ، دیگر طاقتم طاق شده است »، گفتم :صبر کو تلاش می کنم ، مگر گره آن را بسیار سخت ساختی .
در فکرم گشت ، که بیا پاچه های او را بالا کرده واز آن طریق رفع حاجت کند، رویکرد کردم ، که پاچه هایش نه تنها که بسیار تنگ هستند ، که از بند ساق پای او هم بالا نمی روند.
در جوانی گاه گاهی که کورگره ها را با دست وناخن باز نمی توانستم ، آنها را با دندان باز می کردم، این هنر افغانی به یادم آمد، گفتم: صبر کو با دست وناخن باز نمی شود ، با دندانهایم بازش می کنم.افزودم : طاقت بیاور ! حالا بازش می کنم.
یک سوی گره را با دستم وسوی دیگر آن را با دندانم کشیدم ، تا باز شود، مگر هر قدر زور زدم ، باز نشد.
درهمین هنگام حاجی کاکا جانم یعنی همان کاکا شریف سابقم وارد تشناب شد.بادیدن من ، ولا حول والله قوت الا بالله گفت:و سیلی محکم به فرقم زد و گفت: « او خبیث ، نمی شرمی ؟ این کار از کردن است ؟ بی حیآ ! مه از این فعل بدت خبر نداشتم ، او هم درتشناب ، آنهم با داماد خودم ، حالی مه کتیت کار دارم» گفت وشروع کرد به زدنم، پیتهر به زبان المانی به کاکایم گفت : که او مرا کمک می کند ، چون کاکایم زبان المانی را چندان خوب بلد نبود ، سخن های او را درست ندانست ،
کاکایم ، با دیدن چهره سرخ شده وعرق کرده پیتهر زیادتر مشکوک شد وبه دشنام ها وسیلی زدن هایش ادامه داد .
این دومین بار بود که کاکایم بالای من بی مورد قهر می شد. بار نخست درست به یادم است ، هنگامی که ما تازه المان آمده بودیم وکاکا شریفم را مهمانی کردیم ، مانند گذشته برایش ویسکی ریختم ، بالایم قهر شد وگیلاس ویسکی را در دیوار زد، من شگفت زده شده بودم ، که کاکا شریفم را چی شده است ؟ چرا چنین تغییر خورده است ؟
بعد دریافتم ، هنگامی که پای کاکا شریف ام در المان کشید ه شد ، با دیدن خانواده خانمش ۳۶۰ درجه تغییر خورد بود ویک مسلمان سرا پا قرص بنیادگرا شده بود ، در افغانستان که بود ، مو های دراز داشت وریشش را می تراشید یگان بار نی بلکه اغلب لب با می تر می نمود، نماز و روزه را چندان بلد نبود ، در شهر ماسکو درس خوانده بود و در وزارت معادن و صنایع حتا تا مدیریت عمومی نیز رسیده بود ، در المان که آمد زیر تآثیر خانواده خانمش قرار گرفت، مو های سرش را تراشیده وریش دراز وبلند گذاشت، بجای نکتایی بند تنبان وجای دریشی پیراهن وایزار می پوشید،حج رفت وبجای شریف لقب حاجی را بالایش گذاشتند، او را حاجی صاحب می خواندند.
هنگامی که ما نیز آب در هاون غربت کوبیدیم وتیل در شیطان چراغک مهاجرت انداختیم و پای ما را گاو روزگارپناهنده گی در شهر هامبورگ المان لگد کرد و در این شهر گلم غم پناهنده گی خودرا هموار کردیم ، کاکا شریفم نیز در همین شهر حاجی شده بود و ذکر خدا را می کرد.
در همان روز نخست دیدار با کاکا شریفم ، که به خاطر ویسکی بالایم قهر شده بود ،خانم کاکایم ، که او نیز حالا دامن مینی ژوب را به دارشرعیت آویخته بود وحجاب دو منزله را در سر و روی ماسکو درس خوانده اش پوشانیده بود، نی بُرد ونی آورد ، گفت : او بچه ها ! دیگر کاکای تان را به نامش صدا نکنین ، بی ادبی است ، او را حاجی کاکا جان بگوید، سر از امروز دیگر او کاکا شریف نیست بلکه حاجی کاکا جان است.
از همان روز دربافتم ، که کاکا شریفم از شریف بودنش گذشته و حاجی شدن را برگزیده است.
دختران وپسران کاکایم که نام خدا به یک درجن می رسیدند ، نیز هر کدام درس خوانده وتعلیم دیده بودند.دختر ارشدش فهیمه جان دانشکده انجنیری را به پایان رسانیده بود و در شرکت طیاره سازی سرانجننیر بود و با « پیتهر مولر » المانی وکیل مدافعه آشنا شده بود و پس از چندین سال رفت و آمد بالاخره فیصله کرند تا با هم عروسی کنند.
کاکا شریفم ، که حالا حاجی کاکا جان شده بود ، دو پای را در یک موزه کرده بود . تا پیتهر مولر مسلمان شود و در مسجد در برابر همه کلمه بخواند و ختنه یا سنت نیزشود.
پیتهر به خاطری عشقی که به فهیمه داشت ، تمام خواسته های کاکایم را پذیرفت و زیر بار هر آنچه کاکایم خواسته بود رفت.
کاکا شریفم به خاطر اینکه سرش پیش خانواده خانمش بلند شود ، در شب عروسی پیتهر بیچاره را پیراهن وتنبان با واسکت و لنگی پوشانیده بود و حتا درپا های او پیزار بینی چنگ را که در پایش دو نمره کلان بود وبا آن به مشکل راه می رفت نیز کرده بود.
من دیدم ، که گلوی خرد کاکایم را سوتفاهم فشار می دهد، دستان او را محکم گرفتم و بدون انتظار با داد وفریاد گفتم:
کاکا چی می کنی ؟ می دانی من چی می کردم ! نمی دانی ؟ داماد تان می خواهد تا در تشناب رفع حاجت کند ، بند تنبانش را بجای اینکه باز کند با زور زدن های بی جا و نادرستش آن را آنقدر سخت ساخته است ، که باز نمی شود ، در تشناب زور می زد وآن را باز کرده نمی توانست، من کمک اش کردم واکنون می خواستم ، تا با دندان هایم آن را باز کنم ، که شما آمدین .
همینکه کاکایم پی برد ، که همه چیز در جای های شان هستند وچیزی از تنبان او بیرون نبرآمده است ومن مصروف کدام کار بدی نبودم ، مرا تیله کرد وگفت : دورشو ! خودم بازش می کنم.
کاکایم که حالا عمرش به سوی هفتاد سالگی قدم ارش می رفت نه تنها توان باز کردن بند تنبان داماد عزیزش را نداشت ، که بند بوت پیتهر را نیز باز کرده نمی توانست. من دوباره گفتم ، کاکا جان ! دوران زور زدن شما خلاص شده ، بگذارین تا من آن را باز کنم .
پیتهر که حالا دیگر نزدیک اس که بی آب شود و از پاچه هایش سر کند، از کاکایم خواست تا از سر کلش دست بردارد واز من خواهش کرد ، تا او را کمک کنم.
بار دوم زور زدم ، که دستم ناغلطی در مادر ذاتی اش خورد ، چیغ زد و وای گفت ! گفتم : چرا ؟
گفت : دستت در زخم ختنه شده گی ام خورد ، درم دادی ، درد باز نشدن بند تنبان کم بود ، که زخم دوشبه ام را نیز تازه کردی؟
گفتم : مگر ترا ختنه نیز کرده اند؟ گفت : بلی ! از پیش شرط های کاکایت بود .
به نظرم رسید ، که درد ، چهل سال پیش ختنه خودم دو باره تازه شده است.
هشت ساله بودم وبه صنف دوم مکتب درس می خواندم ، رخصتی های زمستانی مکتب های ما آغاز شده بود ، که در یک روز جمعه پدرم ،من ، برادر بزرگترم وبرادر کوچکتر از من را از کوچه خواست و گفت که خانه بیایم، هر سه برادر از برف جنگی و یخمالک بازی دست کشیدیم و خانه آمدیم. خلیفه نور محمد ختنه گر در اتاق سالون انتظار ما را می کشید، گفتند در اتاق خواب بنشینید آنجا نشستیم نمی دانستیم که چی روی می دهد، نخست برادر کوچکم را بردند و ختنه کردند ، سپس نوبت من رسید ، همنیکه در اتاق سالون وارد شدم متوجه شدم ، که دروسط یا میان اتاق سالون چوکی یک نفری را گذاشته اند، کاکا شریفم مرا بالای چوکی نشاند و گفت ، تنبانم را بکشم ، من مانع شدم ، گفت : اگر نکشیدی من آن را به زور می کشم ، می خواستم فرار کنم ، می شرمیدم ، مادر وخواهرانم در اتاق دیگر انتظار ما را می کشیدند ،پسران کاکای کلانم که هم سن و سال ما بودند ، نیز در اتاق دیگر منتظر نوبت بودند .
می خواستم فرار کنم، که کاکا شریفم و برادر ارشدم که هم سن و سال کاکا شریفم بود ، به زور تنبان مرا در آوردند و دودست مرا از میان دو رانم گذشتاندن و آن را به دستور خلیفه نور محمد محکم گرفتند ، برادر ارشدم سر مرا بالا گرفت وخلیفه نورمحمد گفت :
« اونه جان کاکا در چت گنجشکک طلایی است آن را ببین» ، در همین هنگام احساس کردم ، که خلیفه نورمحمد با مادر ذاتی ام مصروف است ، دردی مانند زنبور گزیده گی در مادر ذاتی ام احساس کردم ، درد به شدت زیاد شد ، چیغ زدم، برادر ارشدم ، به خاطر اینکه بالای برادر بزرگترم چیغ من اثر نکند ، دهن مرا با دستش بست ، چیغ هایم که باید بیرون می جهیدند در درون گلویم گیر کردند، درد آنقدر زیاد شد، که فکر کردم بود ونبود مرا بریدند.
چون من کمی شوخ بودم و شاید هم از اثر تماس با مکروب ، زخم من آپسه کرد و پندید ، آن را مکروب گرفت و درست یکماه در جای افتادم،
با چیغ زدن پیتهر ، سر و گردن همان درد یک ماهه چهل سال پیش در وجودم خله زد و پیدا شد و روح مرا در قبضه خود گرفت ، چنان احساس کردم ، که درد گزک کرده گی چهل ساله ای من تازه شده است .
درست یک ماه در جای افتاده بودم . مرا نزد دکتر بردند برایم انتی بیوتیک داد. یک ماه رخصتی های من زار شده بود، همه بازی می کردند ومن زهر درد جانگداز ختنه را می کشیدم.
این درد در روان من چنان اثر کرده بود ، که تا سال ها هرکسی را که ختنه می کرند ، درد ختنه در وجود من زبانه می کشید. حالا نیز همین که پیتهر واخ گفت و برایم از ختنه کرده گیش شکایت کرد زخم چهل سال پیش من شگفت .
به نظرم رسید که ختنه یعنی عذاب کُش کردن انسان ، ختنه یعنی یک بخش بزرگ انسان را بریدن، ایا واقعآ این ختنه از اصول دین اسلام است ؟
پرسش های ذهن مرا در میان آتش سیال شک می کشانید، به نظر می رسید ، که آیا پیامبر اسلام پس از آنکه در چهل سالگی مبعوث شد ، خودش را ختنه کرد؟ به ذهنم می رسید ، که آیا ابوبکر صدیق وعمر فاروق وبه ویژه حضرت عثمان در سن ۴۵سالگی خود را ختنه کردند ؟ آیا هزار ها انسانی که در همان روز های نخست پیدایش اسلام به دین اسلام گرویده بودند ، همه ختنه شده بودند.
به نظرم می رسید ، که در جنگ های احد ، بدر و خندق مسلمان ها ختنه شده گی چاک ،چاک راه می رفتند وچاک ، چاک جنگ می کردند.
آیا زخم های آنها به زودی جور شد، آیا زخم های آنها را نیز مکروب گرفته بود؟ یا این که آنها ختنه نشدند ، و ختنه پسان ها در اسلام رواج یافت ؟
این پرسش ها در مغزم یکی پی دیگری رسم وگذشت می رفتند. اندیشیدم ، که چرا خداوند آیین ختنه کردن را در قران بیان نکرده است ؟ چرا آن را سنت می گویند؟
پیتهر چیغ می زد و کمک می خواست و من هک و پک مانده بودم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود ،خود را به خاطر اذیتی که به زخم او رسانیده بودم ، سخت نفرین کردم .
کاکایم ، که وضع پیتهر را چنین خراب دید ، به من گفت :
برو او بچه یک قیچی یا کارد پیدا کو تا بند تنبان او را ببریم ، اگر نی در این شب عروسی از پاچه هایش سر خواهد کرد. بینی ما را خواهد براند.
من رفتم تا قیچی ویا کارد پیدا کنم ،
هنگامی که می خواستم از تشناب بیرون شوم ، متوجه شدم ، که پشت دروازه تشناب تعداد زیاد مردم جمع شده اند وداستان کورگره بند تنبان شاه جوان پیتهر آهسته آهسته در سالون می پیچد.
نزد آشپز رفتم و از او خواستم تا یک کارد و یا قیچی بدهد ، گفت:
- برای چی می خواهید؟ اجازه نداریم تا برای کسی کارد و یا قیچی بدهیم ، پولیس ممنوع کرده است .
گفتم ، که برای بند تنبان شاه جوان می خواهم.
گفت: برای تان نمی دهم ، کسی را به نام فرید صدا کرد و و برایش کارد را داد و گفت: که برو با این آغا هرچه را که می خواهد ببرد خودت ببر؛ و کارد را به کسی دیگر ندهی !
درهمین هنگام به یاد چند لحظه پیشتر افتادم که پیتهر و فوزیه آهسته برو می شند،
هنگام آهسته برو پیتهر و فهیمه از منزل دوم ، آهسته آهسته پایین می شدند، پیتهر آهسته و چاک چاک پایین می شد، هوش و گوشش به سوی درد جانگداز ختنه بود ، که مبادا، دوباره آسیب پذیرد.
چون شماره پیزارش ده وپایش هشت بود ، با پیزار نیز به مشکل راه می رفت. هنوز چند پته پایین نشده بودند ، که پیزارش از پایش پیش پزکی کرد و مانند کشتی تیتانیک فرزده از پایش برآمد و پیش از شاه و عروس به زمین رسید.
پیتهر و فهیمه از این حالت سرخ شدند.
آهنگ زیبای آهسته برو جریان داشت وشاه جوان پیتهر به جای آهسته ، چاک ، چاک راه می رفت،
به نظرم رسید ، که چرا پیتهر پیش تر به جای آهسته برو چاک ، چاک راه می رفت با خود گفتم ، کاش آهنگ خوان بجای :« آهسته برو ماه مان آهسته برود »: می خواند « چاک برو شاه جوان چاک چاک برو.»
به نظرم رسید، که تمام سالون چاک ، چاک راه می روند و همه سالون تازه ختنه شده اند،
به نظرم رسید ، که شاید تمام مسلمانان جهان امشب چاک ، چاک راه می روند.
به سوی چند عکسی که در دیوارهای سالون آویزان شده بودند ، نگرستم به نظرم رسید که تابلو های را نیز سنت کرده اند و چاک ، چاک راه می روند .
به نظرم می رسید ، که در جنگ های احد ، بدر وخندق مسلمان ها ختنه شده گی چاک ، چاک راه می رفتند و چاک ، چاک جنگ می کردند.
با خود گفتم : اگر ختنه کردن از اصول دین اسلام است ، پس چرا خداوند آن را در قران نیاورده است؟ آیا باور کنم ، که پیامبر اسلام در سن چهل سالگی پس از آنکه مبعوث شد ، خودش را ختنه کرده باشد؟
آیا باور کنم ، که یاران او که همه در سن های پیری وجوانی مسلمان شده بوند ، پس از مسلمان شدند خود را ختنه کرده باشند.
ختنه کردن در کتاب مقدس یهودیان دو بار ذکر شده است و از فرایض دین یهودی می باشد، دین مسیحیت درمورد ختنه کردن هیچ اشاره ای نکرده است، در دین اسلام هم ختنه کردن در قران عظیم الشآن نیامده است .
درتاریخ طبری نیز در مورد ختنه شدن پیامبر اسلام و یارانش چیزی نگفته است ، به نظرم رسید که شاید این عمل را یهودان پسان ها در دین اسلام شامل ساخته باشند؟
دوباره به یاد دردی افتادم ، که یک ماه تمام به خاطر ختنه شدند ، مانند موریانه مرا می خورد.
در فکرم گشت ، که شاید پیتهر را بیهوش کرده باشند ، مگر مرا بیهوش نکرده بودند، من درد ختنه شدن را با تمام تار وپودم احساس می کردم ، دردی که مانند زنبور گزیده گی بود.
در فکرم رسید ، که در دوران پیامبر اسلام نیز دوایی بیهوشی نبود ، ایا آنها هم آن درد را چشیدند ؟ آیا ساحه زخم آنها هم مکروب گرفته وگزک کرده بود؟ آیا آنها هم یک ماه در خانه تب کرده وافتاده بودند؟ در آن زمان ها انتی بوتیک نبود ، چگونه تداوی شده بودند؟
دکتر پس از آنکه ساحه ختنه شده گی مرا دیده بود به پدرم گفته بود : که اگر او را نزد من نمی آوردین ، شاید ، برای همیش او را از دست می دادین؟
این سخن دکتر مانند گرس آتشین دوزخ مغز مرا به خود مصروف ساخته بود . به نظرم می رسید که شاید هزار ها کودک در سال های قدیم ، از اثر زخم ومکروب گرفته گی ختنه مرده باشند.
به نظرم رسید ، که پیتهر مانند زخمیان ترور وانتحاری افغانستان در خون ختنه شده گی اش می تپد، به نظرم رسید ، که پوست بدن او را مانند پوست مادرذاتی اش بریده اند.
من با جوان آشپز خانه ویک کارد تیز داخل تشناب شدیم ، پیتهر مانند مار زخمی خود را کلوله پیچ کرده بود وکنجلک در گوشه تشناب نشسته وبا دو دستش مادر ذاتی اش را محکم گرفته بود.
کاکایم مانند بدری خورده گی ها متاثر و آشفته معلوم می شد، شاید از این کرده اش و از این جنایت اش پشیمان شده بود وتری ، تری سوی پیتهر می نگریست. با دیدن من خون لخته شده وجدانش به حرکت افتاد ، خواست کارد را از من بگیرد ، که پیتهر دخالت کرد وبه زبان المانی از کاکایم خواست ، تا از سر کل لنگی پوشیده گیش دست بردارد، از من خواست تا از شر این بند تنبان لعنتی نجاتش بدهم.کارد را با هزار مشکل داخل تنبانش کردم وبا بریدن آن آغاز کردم ، چند لحظه طول کشید ، تا بند تنبان پیتهر را بریدم.
پیتهر تنبانش را کشید ، به مادر زاتی اش که مانند طالب بچه های مدارس پاکستان لنگی سپید بسته بودندش ، دیدم ، به یادم آمد ، که مادر ذاتی من نیز یک ماه لنگی سپید پوشیده بود.
پیتهر تنبان گیبی اش را کشید و در روی تشناب انداخت وبا یک خیز خودش را داخل اتاق کمود رسانید و هر آنچه که او را اذیت می کرد دور ریخت.
با خود گفتم: ترا از شر بند تنبان کورگره خورده گی نجات دادم ، ای کاش یک کسی دیگری مانند من پیدا شود تا افغانستان را از شر بند کورگره خورده گی طالبانی نجات بدهد.
( پایان )
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳/ ۱۷ـ ۱۸۰۹
زنان نخستین آماج حملات متجاوزین
نادیه کوچی
افغانستان کشوری که درآن از هزاران سال تا بدین سو، زنان همراه با مردان در سنگر کار ومبارزه تا پای جان ایستاده گی کرده اند و فقط باریختن خون های پاک شان پاداش خود را از جامعه می گیرند . بلی در کشوری که زنان برای مردانش منحیث مهمترین ناموس از نوامیس مادر وطن را تشکیل می دهد و با داشتن حق مادری ، خواهری ، همسری وشریک زنده گی ، با مردان ؛ از جا نب مردان زن ستیز و گذشته از آن بوسیله گروه های خشونت گرا به شیوه قرون وسطایی سرکوب می شوند.
هر روزی که می گذرد پیکرخونین مادروطن توسط فرزندان ناخلف وطن و گروه های مرگ و وحشت مورد حملات مرگبار قرار می گیرد .
با گذشت بیش از چهل سال جنگ درافغانستان اخیراً با بد تر شدن اوضاع امنیتی در کشور، زنان نخستین آماج حملات متجاوزین قرارگرفته در گوشه وکنار کشور درمحلات ، قرا وقصبات در میان منازل و مساجد با هجوم طالب وداعش سر بریده می شوند .وحشیان دوره حجر در منطق تحت تسلط خود زنان را جبراً به کنیزی وبرده گی گرفته ودر اسارت گاه ها نگهمیدارند و دختران عفیف و پاکدامن را با ازدواج اجباری مجبور ساخته ؛ مورد آزار وتجاوز قرار می دهند .
گروه های اجیر شده طالبی وداعشی این پیام آوران مرگ ، فرزندان کودک اعم از دختران و پسران را در نقاط تحت امر شان از مکتب وادامه تعلیم محروم و از خانواده های شان جدا ساخته ، بجای درس و تحصیل ، استعمال سلاح وحملات انتحاری را به آنها می آموزند یعنی مطابق سناریوی دشمنان تاریخی افغانستان درس تخریب وطن را به فرزندان وکودکان وطن یاد میدهند .دربسیاری مناطق زیر امر داعش وطالب زنان جوان ودختران معصوم را بنام یاد دادن مسایل دینی از ادامه تعلیم وتحصیل باز داشته با مغز شویی آنها را مورد تجاوز قرار میدهند .
قرار احصاییه غیر رسمی منابع خبری در سه ماه گذشته بتعداد یکصد وسی زن وکودک درمربوطات ولایات بغلان ،سرپل ،کندز، ننگرهار، غور ، هرات ، بدخشان ،زابل ،هلمند و ولسوالی میرزا ولنگ ، سربریده شده است. در همین ولایات و دیگر نقاط کشوربه تعداد صدها زن به اسارت رفته است و تعدادی از زنان خودکشی کرده و برخی در گروگان طالب کشانیده شده ، تعدادی مفقود الاثر و جمع کثیری از خانواده ها با از دست دادن جگرگوشه های شان فراری شده اند .
سوال درینجاست که چرا قشر مرد درین کشور نمی توانند از مادر وطن خود دفاع کنند. این مردانی که شاهد تجاوزگری دشمنان مردم افغانستان در وطن خود هستند احساس شان نمی جنبد و در راه نجات زن پای غرور شان می لنگد و از مقابل ظلم بالای زنان با سکوت می گذرند .
علمای دینی هم در برابر این وظیفه و وجیبه دینی تاثیر به سزایی نداشته وبا حفظ احترام بر علما و روحانیون پاکنهاد باید گفت که ملاهای بی عمل وسازش گر نیز از وعظ نصیحت ومحکوم کردن ظلم وتجاوز در محلات خود داری واز دفاع حقوق حقه زنان چشم پوشی می کنند . آیا جواب این گروه مفتخوار واجیر در برابر خدا ومردم افغانستان چه خواهد بود .
تا جایی که دیده می شود ملاهای بی عمل وکم دانش در گوشه وکنار وطن تمام ظلم های طالب وداعش را نادیده گرفته ، دختران معصوم صغیر را از دامان مادرانشان جدا ساخته با زورمند ان ثروتمند عقد می بندند .
مردم قرا وقصبات که اکثراً اسیر رسوم بیجا وغیر تحمل می باشند وبسیاری از جوانان در اثر شرایط بد تحمیل شده از جانب دشمنان وطن جبراً به کشتزار کوکنار وکارهای غیر قانونی کشانیده می شوند، ملاها ضرر دینی ، اخلاقی وتلفات انسانی این وضعیت را محکوم نکرده ؛ تمام تبلیغات شان را در منبر نمایشی از مساله قیود و زیرستم قرار دادن زنان ومحکومیت زنان ومادران آغاز وبه انجام میرسانند .
پدران و برادران آزاده !
دشمنان وطن خود بصورت دسته جمعی حملات شان را بر علیه خانوده های تان و تک تک شما ادامه داده و با تکرار تجاوزهای وحشیانه و حملات انتحاری هر روز از خانواده های داغدیده هموطن قربانی می گیرند .
نگذارید که نوامیس پاک وطن در زیر پاشنه های شیاطین تاریخ خورد وخمیر شود . نگذارید که گیسوی مادران پاکنهاد وخواهران عفیف شما دردستان اهریمن سیه دل ملوث شود .
نگذارید که دامان پاک خواهران شما در دستان متجاوزین آلوده شود .
تا وقتی که شما متحد نشوید و نیروی جمعی را در قرا وقصبات خود ایجاد نکنید وبه هستی ویاری زن باور نداشته باشید ، هیچ گاهی به تنهایی نخواهید توانست در برابر وحشیان آدمکش قرن بیست ویکم استاده گی نمایید .
پدرانم ، برادرانم همانطوری که پدران غیور وغازیان وطندوست وآزاده ما درجنگ متجاوزین استعماری در میدان میوند همراه با قهرمان زنان چون ملالی ها و زرغونه ها ودر کابل زهرا ها حماسه آفریدند ودرصحنه های جنگ بیرق برادران آزادی خواه خود را به زمین نگذاشتند بماند، حالا نیز زنان آزاده در کنار شما ایستاده اند .
پلان های شوم دشمنان تاریخی افغانستان برای فلج نگهداشتن نیمی از پیکر جامعه وبسر بردن آنان در محکومیت ، بدون هیچ جرمی، در واقع فقیر وذلیل نگهداشتن کشور بوده است که مردم غیور این سرزمین همیشه آغشته به فقر ، مرض وبی سوادی رنج برده ، دست شان بسوی خارج دراز باشد .
پدران گرامی وبرادران عزیز، شما در طی نزدیک به بیست سال اخیر شاهد کمک های سرشار اقتصادی جامعه جهانی بوده اید. ولی این را هم می دانید که مقدار اکثریت این کمک ها چه شد وبه جیب کی ها ریخت وغارت شد ، آنهایی که تکیه بر اریکه قدرت را محصول جهاد دانسته ازهمه پیش تر وبیش تر به سرقت دارایی عامه دست یازیدند ومملکت را در آتش فقر ،جهل ومرض نگهداشتند به هیچ وجهه نمی توان از آنها توقع کار وخدمت داشت .
مردم افغانستان در مدت چهل سال جنگ به خصوص سی سال اخیر دولت ها را نیز تجربه کرده اند که در زمان آنها اولین کار زورمندان زن ستیز با دیگاه تعصبات جنسیتی وغیره سلب آزادی خداداد قشر زن وهمچنان حقوق و امتیازات احیا شده در زمان دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان را از زنان سلب وبا وضع قیودات اسارت بار و سرکوب و حشیانه ، کرامت زن راپایمال نمودند .
زنان آزاده کشور تلاش ومبارزه شما بخاطر آزادی ونجات زن از رنج های بیکران ، مستلزم فهم دانش شما می باشد که برای احیای حقوق زن درافغانستان هما نا صنف درسی ، مدرسه وآموزشگاه وفراگیری علم ودانش مبرمیت اساسی دارد که بر بنیاد آن اتحاد وهمبسته گی با سایر زحمتکشان وطن بدور یک سازمان دموکراتیک وجنبش ترقی خواهی وعادلانه کشور شکل گرفته و راه بسوی پیروزی میگشاید .
بنا بر آن هیچ کاری برای نجات مادر وطن بدون همبسته گی مردم آزاده ما ومشارکت زنان آگاه ، امکان پذیر نبوده؛ وفقط همبسته گی واتحاد است که همه ناممکنات را ممکن ساخته وجامعه را به سوی آزادی وشگوفایی رهنمون می شود .
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۲/ ۱۷ـ ۱۷۰۹
دختران و زنان جوان پناه جوی سوری که از جنگ این کشور به ترکیه پناهنده شدهاند در برابر ۵ تا ۶ هزار لیره ترکی * به عنوان همسر دوم به شهروندان ترکیه فروخته می شوند…
نشریه جمهوریت در گزارشی به وضعیت دختران و زنان آواره سوری در ترکیه پرداخته که بخشی از آنها برای رهایی از وضعیت اسفبار خود به عنوان همسر دوم به عقد شهروندان ترک درآمدهاند.
در این گزارش که منبع اصلی آن تایمز انگلیس عنوان شده، آمده است: دختران و زنان جوان پناه جوی سوری که از جنگ این کشور به ترکیه پناهنده شدهاند در برابر ۵ تا ۶ هزار لیره ترکی به عنوان زن دوم به شهروندان ترکیه فروخته می شوند.
بنا براین گزارش مردان مسن ترک ، دختران جوان سوری را از خانوادههای آنها خریداری می کنند. برای این اساس قیمت این دختران با توجه به ظاهــر، قــد، رنگ چشمان و سن قیمت گذاری می شوند.
بسیاری از این دختران بعد از چند ماه زنده گی که با سختیهایی برای آنها همراه است جدا شده و خانه های این افراد را ترک می کنند.
در حال حاضر ۳ میلیون پناهنده سوری در ترکیه حضور دارند که این رویداد در بخشی از این پناهنده گان در جریان است. بنا بر گفته یکی از واسطه ها این ازدواجها، بعضی دختران سوری تا ۱۱ هزار لیره نیز به فروش رسیدهاند که جوانترین آنها ۱۳ سال داشته است.
از آنجا که همسر دوم در ترکیه چندان مرسوم نیست، این ازدواجها به صورت مخفی انجام می گیرد و بعد ازمدتی این مردان دچار مشکلاتی می شوند که مجبور به رها کردن دختران سوری می شوند. بیش تر این دختران هنگام فروش ۱۳ تا ۱۸ ساله بوده؛ و به مردان مسن ترک فروخته می شوند.
این دختران بعد از جدایی از مردان ترک از روی خجالت و شرمساری به سمت خانواده خود باز نمی گردند و بر این اساس به شهرهای بزرگ ترکیه رفته و کار می کنند که برخی از آنها مسیرشان به کلوبهای شبانه می افتد.
بیش از ۶ سال از بحران سوریه می گذرد که حاصل آن دهها هزار کشته و میلیونها آواره سوری است. در این بحران برخی کشورهای همسایه و جهان به ویژه امریکا اقدام به حمایت از تروریستهای سوری و خارجی و نیز تسلیح آنها کردند تا نظام سوریه هر چه زودتر سقوط کند اما با مقاومت ارتش سوریه و حمایت بخش اعظم مردم این کشور از دولت دمشق چنین اتفاقی رخ نداد. با این وجود آثار مخرب این جنگ ۶ ساله که از همه دنیا تروریستها با حمایت عربستان و اردن و امارات در آن حضور دارند ؛ و کشورهایی نظیر امریکا و ترکیه نیروهای نظامی خود را بدون اجازه دولت دمشق وارد این کشور کردهاند ویرانی سوریه را در پی داشته است. دستگاه ولایت مطلقه فقیه و حاکمیت دینی نیز در این جنایت و ویرانگری سهیم است.
مردم سوریه نیز که دارای تمدنی کهن هستند ، مجبور به کوچ به کشورهای دیگر شدهاند شرایط خوبی را در کشورهای میزبان ندارند. / ص م
جناب موسی فرکیش از شمار داستان نویسان ومنتقدان برازنده ادبی کشور می باشد که داستان ها و نقدهایش مورد پسندش ادب دوستان کشورقرار دارد. داستان « آتش و طراوت برگ » را برای آن برگزیدیم که دارای سوژه عالی ، شیوه بیان دلاویزبا ترکیب واژه های پر معنا می باشد .او خود در باره همین داستان می نویسد : « یکی از داستان های کوتاهم که خیلی دوستش دارم. دراین پرداخت داستانی، درد و شعر ساختار واژه ها را تا درون قصه غم رقم زده اند. حین نوشتن، فریاد و رهایی بر رخش چیدمان حس و واژه می تاخت و هنوز تلاش خوش نمادینه کردن آن حس، از نوک قلمم نخشکیده است.» ـ بامـداد
ایستاده برلبه بام ، آبشارموهایش را بدست امواج باد سپرده بود. نگاهش آن سوی دیوارها پریده بود ، بالای درختان ، لای شاخچه ها. هوس پرواز و چرخیدن زیر طرب انگشتان درخت را می کرد و اشتیاق چهچه سرایی با گنجشکان را داشت. پایین بام را دیگر نمی نگریست. چند بار خانه چشمانش رنجمایه حویلی را نگریسته بود و بعـد عطش زده به بیکرانه دشت و درخت خیره مانده بـود.
این آسمان خدا تا کدامین مژه لبخند چتر شده است؟ شاید پرسیده بود در گنگی سخن. و این باد و درخت چه آزاد بر سر و روی هم بوسه می زنند. و چشم انتظار کودکان خاک چه تشنه است. و بر خاک زیر بام نگریست، که افتاده در خلوت بی خیال، تنگستان حویلی را نیشخند می زد. چادر از سرش افتاده بود و او ایستاده بر لبه بام، پروایش نبود که باد نامحرم چنگ بر شبستان گیسوانش بزند. راضی از دست بازی باد، خاک افتاده را مین گریست. می خواست از همان بالا روی شیون خاک بپرد و در خلوت بی خیال، شبساره رنجش را نیشخند زند. می خواست خودش را باندازد پایین. می خواست سرش را با آنهمه فریاد های دوره گرد صحرای کله و نابرآمده از گلو؛ مهمان سنگ و خاک کند تا آرام گیرند، تا دیگر آنهمه نیازارندش؛ تا دیگر مروارید چشمانش را روی دامن اش تسبیح نسازند. و خاک چه بی خیال است و آن دور ها، آن شوخی باد و درخت چه وسوسه انگیز حیات اند و این آسمان خدا تا کدامین کوه و دریا ، آبی است؟
بر لبه بام نزدیک تر شد وباد، دریای گیسوانش را به آغوش هوا سپرد. دختر بار دیگر بر دشت و درخت نگریست به بهانه وداع. و یک پایش را از لبه بام برکند با نیت خیز به روی خاک وسنگ، با نیت پرواز به سوی مرگ. چشمانش بسته بود و پایش ازلبه بام برکنده شد؛ نفس اش در سینه گیر کرد ، چرا بزمین نم یرسید؟ چرا جابجا مانده بود و شبستان مرگ او را به آغوش نمی گرفت؟
احساس کرد که کسی پنجه بر دریای گیسوانش انداخته و او را پس می کشد. چشمانش را باز کرد و تن و روانش در آتش چشمان پدرش سوخت. پدر او را از لبه بام پس کشید. دختر بازی گوشی شاخه ها را می نگریست که باران ضربه های درد انگیز او را به خاک افگند. مزه خون در دهانش فریاد میکرد و حلقه گیسوانش در قلاب دست های خشن کنده می شد که دختر افتاده روی خاک، از حال رفت. و چه بهتر، درد را به قهقه نسیان سپرده بود.
***
برگ ها عجب طراوتی دارند و شوخی باد با برگ و گیسوانش عجب لذتی را در رگ رگ جانش می دواند. صدا در صدای باد، خرامان پرواز برگ را سفر می کند. این بالا ها رهایی است؛ آزادی است وهیچ زهری صفای برگ ها را کدر نمی کند. درخت چه شاد است با رقصِ شاخچه هایش و چهچه مرغکانش. آسمان آبی است و پرواز سوی آبی بیکران شوری دارد از جنس عشق و سوختن. چرا می سوزد؟ دردی از ژرفا، رویایش را شب می کند. تاریک است و درد از ذره ذره وجودش سر بالا می کند. چرا رقص برگ در آبی بیکران نماند؟ چرا نسیم می رود و غضب طوفان میآید؟ شب را چه شجره ای از نسلِ ماندن است که روز را می خورد ؛ که آفتاب را می بلعد در عطش پر دوام سیاهی؛ که روشنایی را تا اندرون خواب می کشد در فریفته گی بی خودی؟ شب نبود، چشمانش را که گشود، خروش درد آنها را دو باره بست. در پرواز روی آبی بیکران نبود، همدم رقص باد و برگ نبود؛ افتاده بود روی غمستان درد با تن کوفته و کبود. اینجا زمین خشن وسخت بود و طراوت عشق ، آنجا لای شاخچه ها مخفی شده بود و از ترس بی چون پایین نمی آمد. از درد که فریاد زد او را نشاندند و شنید که می گفتند:
ـ شوی نمی کنی؟
سر و کمرش را درد بهم پیچاند و در تاریک ، روشن اتاق، شعله اریکین را دید که می لرزید.
ـ میخواستی خوده بکشی؟
شعله اریکین می مرد و زنده می شد و اتاق تار می نمود. عشق از آنجا کوچانده شده بود و عنکبوت خشم، هشت پای و هزار تارش را روی دروازه روشنی پیچانده بود. دهن و چشم دختر خشک بود و درد توانش را ربوده بود. افتاد و سر بر زمین گذاشت که بلندش کردند. شیشه شکسته اریکین سیاه بود و روشنی را مجال پرواز نمی داد.
ـ سبا طوی ات اس!
شعله اریکین عجب سخت جان می تابید و تاریکی را می خواست بخورد که نمی توانست. تاریکی مایه سنگین و تیره داشت در تقلای جدل روشنایی ، دامن اش دراز تر پهن می شد. تاریک در تاریک پرخاش بود و سر و دل دختر تار می شد. دنیا را نمی شناخت ، دنیا او را می شناخت؟ وشب، صدای باد را روی دستان درخت می گذاشت. شب آمده بود تا آن اندک شعله را هم با خود ببرد. ژرفای شب، روشنی را می گشت و اریکین در جدل ناهمسان از دست می شد.
ـ سبا تره صوفی میبره!
تاریکی آمده بود و اریکین مرده بود.
ـ زن صوفی میشی !
دود اریکین بالا شده بود و بوی سوخته گی از قفس اریکین فرار می کرد. درد، دختر را با خود برد و آهی از سرزمین ناگفته های سوختن، لای تاریکی خزید و گم شد. شب آمده بود و دختر می نالید در آرامشی که خواب به تن و بدن کبودش بخشیده بود. خوابیده بود وچه بهتر، درد را به قهقه نسیان سپرده بود.
***
و این باد و بازی با برگ برگ درخت، چه لذت بخش است. این باد چه کودک شوخ و نترسی است ، لای موهایش می دود و آنرا یگان یگان و دسته دسته روی طراوت مست هوا می گذارد. و او خود خوش است و می خواهد آن بالا برود : روی شاخچه ها، روی دست هوا، سوی آسمان خدا. می رود ، می پرد و دست در دست باد، در آغوش نامحرم درخت می خزد و می لولد. واین جا چه صفایی است. های، دیوانه کجایی؟ پوست در پوست درخت می شود، سبز می شود و شاخچه وار می رود بالا؛ می پرد سوی آسمان خدا. چشم در چشم با ملکوت رهایی، تا سلامِ مرغکان بهشت می رود. و آن پایین سنگ است و سخت است و شب است. و آن پایین ایستاده او، همسان پدرش، همصدای پدرش:
ـ می گیرمت !
دستان برگ چه ضعیف اند، تاب او را ندارند و پاره می شوند و دختر پایین کشیده می شود. نمی خواهد و اما کشیده می شود. و چشمان اشک آلود درخت ، در خونابه ناچاری غرق است. میافتد و می نشیند. بازهمان درد، همان سوختن. نشانده شده است روی فرش کهن. روی چشمان نور، چادر انداخته اند و اما کلکین ها با لرزشی شیشه یی، نور را داخل اتاق می فرستند. نور به بوسه پاهایش آمده و پیراهنی گلدار بزرگ، روی زانوانش خوابیده است. همان صدا، صدای خشم و شکست:
ـ خلاص کنید، می بریش !
پرده، چشمان آفتاب را می بندد و نور از روی پاهایش رفته است. پیراهنش را می پوشانند ، گلدار و بزرگ. پر از گل و همه رنگ. دختر بیرنگ است و بوی هیچ گلی به مهمانی بوستان شبابش نیامده است. گل ها روی دامن دختر، با هیچ بویی؛ همه رنگ بر بدن دختر، هیچ رنگی در تاریکنای زیست. خواب است یا بیدار؟ زنده هست؟ نمی داند، بر می خیزد و میایستد و پس می نشیند. بی همه است و با درد است ومی خواهد بپرد روی دستانی درخت، برود بالا روی عرش طراوت. می خواهد اندوهش را بگرید روی چشمان آسمان و می گیرید. کسی اشکش را می زداید و نور به بوسه پاهایش می آید. همان صدا، همان خشم وشکست:
ـ خلاص شوین !
و نور، بوسه پاهایش را با سر انگشت سوی آفتاب میفرستد. پرده ، روی کلکین، روی چشمِ آفتاب و لرزش شیشه یی کودکان نور روی زانوان دختر. او را بر می خیزانند که بر می خیزد و می برندش بیرون. اما زود داخلش می کنند در اتاقی دیگر. ساز است و دایره. شب را می سرایند در تمسخری جانب روز. او را چرا اینجا آورده اند؟ نشسته است مات و گل های دامن ها چه بیرنگ اند و این سبز های پیراهن… یاد طراوت سبزِ درخت و برگ، دردناک، در دشت سرش می دود. چیزی درون سینه اش گیر کرده و اشتیاق گریه، چشمانش را می سوزاند. این آواز زنان که غمنامه او را فاش می کند؛ چه پر درد و غریب است.
ـ پرده کنید شاهدا آمده اند !
پرده گرفته اند، مگر نگرفته اند؟ پس کجاست آفتاب، کجاست آسمان خدا؟ مگر آن کودک نور که به بوسه پایش آمده بود؛ از لای پرده نگریخته بود؟
ـ پرده گرفتن !
آفتاب برای کی میتابی در شبستانی که گرفتن نامت ممنوع است؟ ترا پرده گرفته اند!
ـ قبولش داری؟
از او می پرسند؟ نه از او نپرسیده اند، هیچگاهی از او نپرسیده اند. کسی با او و او با کسی سخنی نگفته که تا چیزی باشد تا پرسیده شود. و او پرسش دارد و گفته های از جنس فریاد. پرسش هایش روی لبانش خوابیده اند وسینه ای پر از پرخاش و خشم، خودش را خورده و دور گلویش گره زده است. اجازت پرسش اما نداشته است. آسمان را قصه کرده بود و خدا را تا انتهای ناتوانی روی سجاده دعا گریسته بود. با اشک هایش خوابیده بود و آنوقت بالای شاخچه ها رفته بود تا خدایش را صدا زند. آه که آن خواب سبز سبزه ها چه کوتاه بودند و درد دوامدار او چه دراز.
ـ قبول داره !
و قبول کرده بود که زنده گی زندانی است با دریچه تنگ رو در رو با سراب. قبول کرده بود که از آن زنده گی باید گریخت تا بالای شاخه ها رفت، که تا برگ با برگ درخت ، بودن را فریاد کرد و خدا را. رفته بود و از زنده گی همین را داشت: خاطره سبز یک خواب.
می خواست برود به سرزمین همان خواب آبی. همانجا بماند و برنگردد، همانجا بمیرد و دق دلش را در تار، تار رها یله کند. می خواست رها از درد و کوب تا خود شفافیت صاف خدا رود، تا عرش عشق و برگ.
و این صدای غریب زنان، چه طعنه زنان او را به گریه می اندازد. برخواست که برخواستند و دو باره او را سر جایش نشاندند. تسلای باد و شوخی دستان او با گیسوانش چه دور است، نیست. برخواست و ننشست، رهایش کردند که برآمد. به حویلی شد و به بام نظر کرد. از آنجا می توانست به برگ و درخت بنگرد، از آنجا می توانست به آنها پیام بدهد؛ از آنجا می توانست از آنها وداع کند.
به کنج حویلی دوید. آنجا زیر سه دیوار پوسیده چند بوجی بود و چند قطی آهنی. یکی آنرا برداشت و بازش کرد. بوی پترول روی گل های دامنش دوید. تازه عروس آنرا روی سرش ریخت که تا پاهایش ، بوسه گاه نور، آبشار شد. قطرات هنوز به فریاد زمین نرسیده بودند که آتش گوگرد باغ انگشتانش را سوختاند. این دریای آتش چه داغ است، ندانسته بود که این درد بیکران سوختن، وجودش را تا عمق فریاد و درد می برد. چیغ زنان برآمد و به طرف بام دوید. این اشک هایش چقدر کم اند، نه هیچ نیستند و دریای آتش گل ها و برگ ها را چه هولناک تباه می کند. زنان از عقبش می دوند و آبشار آتش روی بام رسیده بود. دختر دیگر نیست، برگ در دستان هیولای داغ؛ گل بر بستر آتش که سوخته و کباب شده است. چیغی نیست و ناله دلخراش ازسینه درخت. تمامِ قوت سوختن روی روح دختر. جهان سوخته و آفتاب بیتاب فروزان روی بام. او از لای تنگ چشمانش به دور ها نگریست، درخت و برگ کجاست؟ باد چرا نیست تا آبشار موهایش را روی دستان هوا بگذارد. هوای برگ و درخت را داشت و هوای پرواز سوی ملکوت آسمان.
اما این تنور داغِ آتش، برگ و درخت را می سوزاند. باد دیگر نیست و برگ ها بوی گوشت سوخته می دهند. اگر بالای شاخه ها برود، شاید طراوتی باشد ، شاید کودک شوخِ باد آنجا رفته باشد. شاید با برگ و درخت در آن بالا بازیگوشی دارد و آبشار زلفانش را از خاطر برده باشد. او هم باید آنجا برود ، آن بالا، لای شاخه ها، روی پوست درخت. این جا آتش است؛ سوختن است و برگ ها بوی خون می دهند. باید آنجا برود ، روی حریر بازی باد و برگ؛ روی طراوت رهایی. و رفت. پایش از لبه بام خطا خورد و چشمان سوخته اش آن دورها، برگ و درخت را می پالید که سقف حویلی را آتش پرکرد. آن سوخته بین دامن های پر گل افتاد. گل های روی دامن سیاه شده بود ، آسمان خالی بود و برگی گریان به سوی کفن زمین می رفت./
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۱۷ـ ۱۲۰۹