قیـام کـاوه آهنگـر
داکتر آرین
داستان کاوه آهنگر یکی از والا ترین یادمان های حماسی جهان و نبرد بخاطر عدالت و مبارزه علیه حاکمیت سفاک، سنگدل و خونریز می باشد، که با فریاد رسا و خروشیدن مردی وارسته ای آغاز گردید. به گواهی تاریخ، هر زمانی که ظلم بیداد کرده و بی عدالتی جامعه را فراگرفته است و سردمداران قدرت به مکیدن خون شهروندان پرداخته اند، توده های مردم قهرمانانه پرچم افراشته و با شعار آزادی و عدالتخواهی بپا خاسته و کاخ های ظلم و استبداد را سرنگون نموده اند.
حماسه این حکایت با قیام کاوه آهنگر آغاز می شود، در این داستان ، ضحاک حاکم ستمگر مصاحب و همکار ستمگران و قرین دیوها، غول ها، پری و اجنه ها می باشد، که سالیان متمادی برتوده های مردم ظلم نموده و ازجوانان قربانی می گیرد. ماهیت این روش ددمنشانه و غیرانسانی ضحاک و دستگاه حاکم او را، حماسه سرای سرآمد زبان پارسی- دری ابوالقاسم فردوسی چنین توصیف می کند:
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بـرو سـالـیان انجـمـن شـد هـزار
سـراسـر زمـانـه بـدو گشـت باز
بــرآمــد بــریـن روزگــار دراز
نـهـان گـشت کـردار فـرزانگان
پـراگـنـده شــد کـام دیــوانــگـان
هـنـرخـوار شـد جادویی ارجمند
نـهـان راسـتـی آشـکارا گــزنـد
شده بـر بـدی دست دیـوان دراز
بـنـیکی نرفتی سخن جـز به راز
ضحاک فریاد داد خواهی مردم را در گلو خفه کرده و صدای عدالت خواهی توده ها را با برچه خاموش می نمود، عالم و عاقل را توهین نموده خوار و ذلیل می شمرد، نادانان و بدکاران را عزت و احترام می کرد. او چون همنشین دیوها، غول ها و اجنه بود، روزی دیوی برشانه های ضحاک بوسه می زند و از جای بوسه های دیو ناگهان دو مار سیاه سر می کشد، هرچه مارها را گردن می زنند دوباره سر می کشند و ضحاک را نهایت شکنجه نموده و از آن درد می کشد، یگانه راه آرام گرفتن این مارها تهیه خوراک از مغز سر آدمیزاد آنهم از مغز سر جوانان می باشد، طبق فرمان ضحاک روزانه دو جوان به قربانگاه فرستاده می شد و مغز سر آنان خوراک مارهای پادشاه می گردید:
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چـه کـهتـر چـه از تـخـمه پهلـوان
خـورشگـر ببردی به ایـوان شـاه
هــمی سـاخـتی راه درمــان شــاه
بـکشـتـی و مـغـزش بـپـرداخـتی
مـران اژدهـا را خـورش ساخـتی
ضحاک که خود را مختار در تمام امور کشوری و لشکری و صاحب جان و مال مردم میشمرد و رژیم استبدادی اش در جنایتکاری، بیدادگری و غارتگری در جهان ورد زبان ها شده بود، به مثلی هر خونخوار دیگر از مردم و از آینده وخیم و هولناک خویش هراس داشت که مبادا مردم قیام نموده برج و باره اش را ویران و خودش را در محکمه خلق، داد رسی کنند، شبی که در کنار دختران جمشید ، شهرناز و ارنواز مست خوابیده بود، به خواب می بیند که او را از تخت شاهی به زیر افگنده اند و کشان کشان بطرف کوه دماوند می برند، ضحاک که بسیار ترسیده بود از خواب تکان خورده و بیدار می شود:
یکی بانگ برزد به خواب اندرون
که لـرزان شد آن خانه صد ستون
بـجسـتـنـد خورشید رویان ز جای
از آن غـلغـل نـامـور کــد خــدای
سپـهبـد گشـاد آن نـهـان از نهـفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
ضحاک تمام موبدان کشور و عوامفریبان دولتی را بخواست و از آنها تعبیر خواب خویش را پرسید، اوکه در کشورش بعنوان جلاد، در سر وب و نابود کردن مخالفان خویش مشهور و در خشونت و درنده گی پرآوازه و نامدار بود، هیچ کسی جراات نمی کرد تا در چنین فضای اختناق حقیقت خواب را تعبیر نماید، در روز چهارم ضحاک موبدان را تهدید به مرگ نموده و می گوید که: اگر تعبیر خواب او را نگویند همه را نیست و نابود خواهد کرد، در این میان یکی از موبدان که شجاع تر از دیگران بود:
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدوگفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کسی زمادر نزاد
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خـاک انـدر آرد سر بخـت تو
چـو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
اما زمانی که به هوش می آید ضحاک مانند همه ظالمین و ستمگران دیگر، بجای آنکه از ستمگری دست بکشد و به مردم خود مراجعه نماید، چهره زشت، نفرت انگیز و وحشتناک بخود گرفته دستور می دهد به کمیت لشکرش ، از آدم، دیو، غول و پری افزوده شود، تا از یکطرف از او و از دولت استبدادی اش بهتر و بیشتر حفاظت نمایند و از جانب دیگر بتواند سلاحی برنده تری جهت سرکوب مردم و عدالت خواهان گردد.
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پر هنر با گهر بخردان
مرا در نهان یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است
بـترسم که گیرد بمن بر جهان
کـنـد مـر مـرا نـاپدید و نـهـان
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم هم از دیو و پری
ضحاک در میان مردم از جهت معنوی منفور و هر روز از روز پیش تر منفردتر می شد و در جامعه جایگاه نداشته و از پایگاهی اجتماعی برخوردار نبود به این ترتیب ناگزیر بود تا به لشکریان مزدور و پشتیبانان خویش چون دیو و پری تکیه نماید. ضحاک برای خاک زدن به چشم مردم و نهان داشتن جنایات خویش، اگر چه میدانست که دروغ است، تصمیم می گیرد تا اجابت نامه ای توسط کاتبان مزدور و ماموران مجبور نوشته و آنرا بالای مردم بزور سرنیزه امضا نماید و طوری وانمود سازد که دولت اش از پشتیبانی مردم برخوردار است و مردم به رضایت خویش این گواهی نامه را امضا نموده اند، مجلس را ترتیب داد، در این مجلس از هر گوشه و کنار کشور بزرگان و ریش سفیدان مملکت را جمع نموده و از آنان خواست تا به این دروغ بزرگ تن داده و شهادت به نیکو کاری و راستگویی و عدالت پادشاه بدهند.
زبیـم سپهـبد هـمه راستان
بران کار گشتند همدستان
بران محضر ادژها ناگزیر
گواهی نوشـتـنـد برنا و پیر
در حالی که حاضرین دربار، یکی پشت دیگر گواهی نامه را امضا می نمودند، از میان مردم فریاد پر طنین دادخواهی بلند شد که کاخ ظلم را لرزانده و حصار ترس را فرو ریخت، او گواهی نامه را جعلی خوانده و سخن از عدالت و دادگری زد، ضحاک که دراین مجلس چهره انسانی بخود گرفته بود، امر نمود تا به دادخواه آسیب نرسانند و او را در صدر مجلس نشانند، آنگاه از او پرسید، بگو چه کسی بر تو ظلم کرده است؟ کاوه آهنگر گفت: من آهنگر بیچاره هستم به کار و روزگار خویش مصروف می باشم و آزارم به هیچ کسی نرسیده، اما از تو هر روز برای ما آزار می رسد، مردم ما سال های سخت و خونباری را می گذرانند، خون جوانان و فرزندان ما به دست تو و جنایتکاران وابسته به تو می ریزد، تو بر ما و ملت مظلوم و محروم ما ظلم می کنی، هجده فرزند داشتم همه را تو به قربانی گرفتی و این آخرین فرزند من است که تنها او در این زمان پیری و ناتوانی دستم را خواهد گرفت، آخر ظلم و ستم اندازه ای دارد، چرا بر بی گناهان جابر و ستم گار هستی؟ چرا پادشاهی هفت کشور برای تو و کشیدن درد و رنج دایمی برای ما؟ چرا درهر انجمن ماران ات را از مغز سر پسران من تغزیه می کنی؟ با من باید در پیشگاه دادخواهی نشته ، تا معلوم شود که کی گنهکار است:
بـــدو گـفــت مـهـتــر بــروی دژم
کــه بـر گو تا از کی دیـدی ستـــم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
کـه شـا هـا منـم کـاوه داد خـواه
یـکی بـی زیـان مــرد آهــنگـرم
ز شـاه آتــش آیـد هـمی بـر ســرم
تـو شـاهـی و گـر هـژدهـا پیکری
بـبـایــد بــدیــن داســتــان داوری
که گر هفت کشور به شاهی ترا ست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
کـه مـارانـت را مـغـز فـرزنـد من
هــمـی داد بـایـد ز هــر انـجـمــن
فریاد آتشین و شجاعانه کاوه آهنگر در یک سکوت مرگ بار و فضای ترس و تسلیم، به حاضرین دربار روح آزاده گی بخشیده و قدرت ایستاده گی داد، طنین هیبت انگیز این فریاد رسا چون غرش طوفان دیوار ظلم را فروریخت و قانون ستم را شکست و آزادی را بشارت می داد. ضحاک از خروش دادخواهی کاوه شگفت زده شده و دستور داد تا فرزندش را آزاد نموده و به او دوباره بدهند:
سـپـهـبـد بـه گـفـتـار او بـنگریـد
شگفت آمدش کان سخن ها شنید
بـــدو بــاز دادنـــد فـــرزنــد او
بــه خـوبـی بجـستـنـد پـیونـد او
بـفـرمـود مـر کـاوه را پـادشـاه
که باشد بران محضر اندر گواه
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سـوی پیران آن کـشورش
خـروشیـد کـای پای مردان دیـو
بـریـده دل از ترس کیهان خدیـو
هـمه سـوی دوزخ نهادیـد روی
ســپردیـد دلهـا بـه گـفتـار اوی
نباشـم بـدیـن محضر اندر گـواه
نه هـرگز بـر اندیـشم از پادشاه
خروشید و بر جست لرزان ز جای
بدریـد و بسپرد مـحضر به پای
گـرانـمایه فـرزنـد او پـیـش اوی
زایوان برون شد خروشان بکوی
زمانی که کاوه از مجلس شاه بیرون شد مردم گرد او جمع شده بودند، کاوه آهنگر آنها را به قیام و مبارزه علیه دولت ستمگر ضحاک دعوت نمود، طوری که پیداست ، در شرایط اختناق هر شعارکه بخاطر عدالت خواهی داده شود گیرا و امید وارکننده است، تا چه رسد به اینکه در پیشاپیش آن مردان قهرمان قرار بگیرند، شجاعت کاوه از میان ناباوری ها و ناتوانی ها و سُستی های مردم، که پذیرفته بودند « ستم گران برای ستم نمودند و ستم کشان برای ستم کشیدن است »، راه را بطرف نبرد برای عدالت خواهی و مبارزه جهت سرنگونی حاکم مستبد باز نمود و پیام روشنی برای پایان دردهای توده های مردم و راهگشا برای یک انقلاب بزرگ مردمی گردید:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بــرو انـجــمـن گشـت بـازارگـاه
هـمی بر خروشید و فریاد خـواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازآن چـرم کاهنگران پشـت پـای
بـپـوشـنـد هـنـگام زخــم درای
همان کاوه آن بـر سـر نیزه کرد
هـمانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
کـه ای نامـداران یزدان پرست
کسی کـو هـوای فـریدون کـنـد
دل از بـنـد ضحـاک بیـرون کنـد
کاوه آهنگر پیش بند چرمی آهنگری را بر سر نیزه بست و به دعوت مردم به حمایت از مظلومان و پیکار با ستم پیشه گان و پایان دادن به جوان کشی ضحاک نمود، کاوه از مردم خواست تا بدور فریدون جمع شده و او را به پادشاهی برگزینند، او به هر شهر و کوچه و گذری که می رفت مردم را به حملات سلحشورانه فراخوانده، آتش مبارزه را شعله ور تر و فریاد خلق را رساتر و تعداد لشکرش را بیش تر می کرد، مردم که از ظلم و ستم بداد آمده بودند و بیش تر از این نمی خواستند جوانان شان را ضحاک روزانه به کام مرگ بفرستد، بدور کاوه حلقه زده، فریدون را به شاهی پذیرفته و جهت یورش و قیام آماده می شدند:
بـپـوییـد کین مهتر آهـرمـنسـت
جهان آفرین را به دل دشمن است
بـدان بـی بـها نـاسـزاوار پوست
پـدیـد آمـد آوای دشـمـن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
جهـانی بـدو انجـمـن شد نـه خـرد
بـدانـست خـود کآفـریدون کجاسـت
سر اندر کشید و همی رفت راست
بـــیـامـــد بــه درگــاه ســالار نــو
بـدیـدنـدش آنـجا و بّرخـاسـت غــو
در این سرزمین هرچه پلید، فاسد، چپاولگر و خونخوار بود با دربار وبه دور ضحاک گرد آمده بودند و هرچه پاکنهاد، با وجدان، آگاه و از جان گذشته بود در زیر پرچم کاوه آهنگر جمع شدند. فریدون در کنار کاوه آهنگر توده های مردم را دید که در صفوف فشرده تنظیم شده اند و با عزم راسخ به پاخاسته اند، آنرا به فال نیک گرفته وهمت آنان را ستوده، تمام نیروی خود را متوجه مهمترین هدف که سرنگونی دولت ضحاک و استقرار عدالت در کشور بود، ساخت:
چو آن پوست بر نــیزه بر دیـد کـی
به نــیکی یکی اخــتـر افـگـنـد پـی
بـیـاراسـت آن را بـه دیــّبـای روم
زگـوهـــر بـرو پـیـکر و زر بــوم
فروهشت ارو سرخ و زرد و بنفش
هــمـی خـوانـدش کـاویـانی درفــش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
بـه شـاهـی بـه سـر بـر نهادی کلاه
بــر آن بـی بـهـا چــرم آهــنـگـران
بــر آویـخـتی نـو بـه نـو گـوهــران
ز دیـــبـای پــر مــایــه و پـرنـیـان
بــر آن گـونـه شـد اخــتـرکـاویــان
فــریـدون چو گیتی بر آن گـونه دیـد
جــهـان پـیش ضحاک وارونه دیـد
ســوی مــادر آمــد کـمــر بــر مـیان
بـــه ســـر بـرنــهـاده کــلاه کــیــان
کـــه مـن رفـتـنی ام ســوی کـارزار
تــرا جـز نـیـایـــش مــباد ایــچ کـار
فریدون همراه برادران خود کیانوش و شادکام با لشکر از توده های مردم زحمکش و ستمدیده به سپه سالاری کاوه آهنگر با قیام مردمی در یک نبرد خونین بر ضحاک و ضحاکیان یورش برده پیروز شدند و سر زمین باستانی خویش را از چنگال مزدوران بیگانه نجات داده و ضحاک بد ذات را اسیر و در غاری کوه دماوند زندانی نمود:
هـمـه بـام و در مـردم شـهر بـود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
هــمـه در هــوای فـریـدون بُدند
کـه از درد ضحـاک پر خون بُدند
ز دیـوار ها خشـت و ز بـام سـنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
بـبـاریـد چــون ژالـه ز ابـر ســیـاه
پـیـی را نـبـد بـر زمـیـن جـایــگاه
به شهـر اندرون هـر که بـرنـا بُدند
چه پیران کـه در جـنگ دانـا بُـدنـد
ســوی لشــکر آفـــریــدون شـدنـد
ز نیرنگ ضحاک بـیـرون شـدنـد
خــروشـی بــرآمـــد ز آتــشـکـــده
کـه بـر تـخـت اگـر شـاه باشد دده
نــخـواهـیــم بـر گــاه ضحـاک را
مـــرآن اژدهــادوش نـــا پـاک را
ســپاهـی و شـهـری بـکـردار کـوه
سراسر بـه جـنگ اندر آمد گروه
بـبـردنـد ضحاک را بر افگنده زار
بـه پــشـت هــیـونی بـسـتـه خــوار
بــیـاورد ضـحاک را چـون نـونـد
بـه کــوه دمـاونــد کــردش بـه بـند
ازو نام ضحاک چون خـاک شـد
جــهــان از بــد او پــــــاک شــــد.
این تنها یک داستان نیست، بلکه واقعیت های زمان است، که هزاران سال در دل تاریخ خوابیده و بیانگر فرهنگ و زنده گی مردم و روایت گر پیروزی توده های خلق و سرگذشت شکست های اسفب بار فرمانرویان ستمگر است، این شرح فقط منحصر به دوران ضحاک نمی باشد، بلکه بر همه حاکمیت های ظالم، دولت های مستبد و دوره های اختناق مطابقت می کند. آشکار است که این مبارزات همواره با شکست و پیروزی، دوره های اوج و فروکش را سپری نموده، اما آنچه که اهمیت دارد تجارب تاریخی و گرانبهای این مبارزات می باشد که طی قرن ها اندوخته شده است.
امروز که میهن ما به جولانگاه ضحاکان تاریخ مبدل شده است و چنگال های آنان گلوی جوانان ما را بیش تر از هر کسی دیگر می فشارد و جوخه جوخه در انتحار و انفجار جان می دهند، برای رهایی از این بلای همه گانی راهی جز همکاری و اتحاد جوانان وجود ندارد، تا دست بر دست هم داده و در برابر دستگاه فاسد « دولت اسلامی افغانستان » به پا خواسته حق خویش را از حلقوم مزدوران بیگانه و باند های مافیایی کشیده و به ظلم ضحاک های بی رحم و همیشه گرسنه و عریص پایان بدهند، تنها در این صورت است که مردم افغانستان از کشتار های پی در پی و جوانان ازدادن قربانی های روزانه رهایی می یابند.
باز نجات میهن است کاوه آهنگری
باز میدان نبرد گشته و رزمی دیگری
باز اینجا ضحاکان بال و پر افگنده اند
باز مردم انتظاری کاوه مردی دیگری.
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۱۸ـ ۲۸۰۵
یادداشت : دیدگاه های ارایه شده اندیشه و نظر نویسنده را بازتاب می دهـد. دیدگاه های حزب متحد ملی ترقی مردم افغانستان در اسناد و اعلامیه های رسمی آن انعکاس یافته است .
استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2018
پیام همدردی بنیاد فرهنگی اوستا
به مناسبت درگذشت هنرمند پرتلاش کشورمحترم ف.عبادی
با اندوه فراوان خبر درگذشت محترم ف عبادی را بدست آوردیم.
محترم ف. عبادی از شمارهنرمندان برازنده هنر تمثیلی کشوربوده ، و زنده گی پربارخویش را وقف تیاتر، سینما و برنامه های هنری رادیو نمود. زنده یاد ف. عبادی ، با هنرنمایی در صد ها نمایش تیاتری و ده ها فیلم هنری ؛ پیگیرانه کوشید تا هنر را با زنده گی پیوند داده ، و از آن منحیث حربه ایی در برابر نابسامانی های اجتماعی، ظلم و بی داد استفاده نماید.
درآن سالهای که هنر و هنرمند به ویژه هنر تیاتر درکشورمورد توجه دولت و مردم قرارداشت، با استواری در راه تعالی هنر، از جمله هنر تیاتر و سیمنا تلاش ؛ و در این راه ازهیچ زحمتی فروگذاشت نکرد. برای همین هم مورد توجه و ستایش هنردوستان، دولت و جامعه قرارگرفته و موفق به دریافت جوایزهنری گردید.
ما شاهد آنیم که دوست گران ارج ف. عبادی ، درشرایط دشوارمهاجرت نیز آرام ننشسته و منحیث هنرمند توانا و شناخته شده به فعالیت های فرهنگی وهنری دست یازیده ، و با هنرنمایی در ده ها برنامه و نشست فرهنگی برای جامعه مهاجر افغان دراتریش و اتریشی ها توجه و احترام دیگران را نسبت به خود جلب نمود. هنر و شخصیت هنری ف. عبادی پیوسته مورد احترام مردم و هواخوهانش قرارمی گرفت.
درگذشت این دوست و هنرمند پرتلاش و مبتکر را به جامعه فرهنگی کشور، خانواده و همه بسته گان داغدار، دوستداران و ارادتمندان ایشان تسلیت گفته ، برای بازمانده گان معزز صبرو شکیبایی آرزو داریم.
روحش در آرامش ، و یادش همیش باد !
پوهنمل دکتراسد محسن زاده ، رییس بنیاد فرهنگی اوستا
اتریش ، ۱۹ می ۲۰۱۷
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۱۸ـ ۱۹۰۵
یادداشت : دیدگاه های ارایه شده اندیشه و نظر نویسنده را بازتاب می دهـد. دیدگاه های حزب متحد ملی ترقی مردم افغانستان در اسناد و اعلامیه های رسمی آن انعکاس یافته است .
استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2018
ف .عبادی هم از جمع ما رفت !
چهاردیوال
بادرد و دریغ دیروز خبر درد بار درگذشت هنرمند برجسته سینما و تیاترکشور محترم ف .عبادی را شنیدم.
ف .عبادی هنرمند مردمی ما سال های فراوانی را با خلاقیت و پشتکار درخدمت به هنر و مردم گذشتاند که به همین دلیل هم مورد حرمت و احترام مردم ، و جامعه فرهنگی کشور قرارگرفت . وی در مهاجرت درکشوراتریش نیز فعالیت های پرثمر فرهنگی و اجتماعی را انجام داد.
لازم می دانم به پاس ارجگذاری به این شخصیت برجسته فرهنگی کشور خاطره ایی از او را بادوستان شریک بسازم. برای این فرهنگی پرتلاش کشور روح شاد و فردوس برین آرزو نموده ، برای بازمانده گان و جامعه فرهنگی کشورصبروشکیبایی آرزو دارم.
خاطره از اولین ملاقات و دوست شدنم با محترم ف .عبادی
سال ۱۳۷۱ خورشیدی من همچو صدها هموطن دیگر نظربه دلایل معلوم آنزمان عزم هجرت نمودم که از بخت خوب ویا بد با فامیلم مسکن گزین شهرعظیم و بی سر وپای مسکو گردیم. آن شهر زیبا و با عظمت از دست خاینین و وطنفروشان همچو یلتسن ، گرباچف و ده ها سگ و سوگور دیگرش در حیرت و پریشانی قرارداشت و مردمان آن در بلاتکلیفی مطلق قرارداشتند و همه نظارگر مردان بودند که تا دیروز حرف اول را درکرملین می زدند و داد از انقلاب ، کار وکارگر ومارکس و لن ین و.... ، همه یک شبه در دفاع از سرمایه وغرب ، سرمایه داری ودوستی با غرب وامریکا قرار رفتند. خوب به هر صورت اصل داستان را باید تعریف کرد . در چنین هوا و فضا شهر مسکو روزی در یکی از واگون های مترو نظرم به مرد با چهره آشنا و صمیمی افتاد که البته قبلا از نزدیک وی را هیچگاهی نه دیده بودم و صرف از پرده تلویزیون و امواج رادیو با چهره و آوازاش شناخت کامل داشتم. این مرد با وقارمحترم عبادی صاحب بود و من واقعا خوشحال گردیم که ایشان را از نزدیک و در پهلو خود می بینم . خلاصه به ایشان سلام گفتم که اوهم درجواب سلام وعلیک گفت و بعد در صبحت بین ما باز گردید که نکات عمده صحبت ما را سقوط حاکمیت ، آمدن مجاهدین ، چور و چپاول داری عامه توسط آنها ، آغاز جنگ های تنظیمی قومی ، و مهاجرت مردم مظلوم کابل به نقاط مختلف جهان بود . بحث و صحبت ما دوام داشت و من بیچاره بی خبر از این که عبادی صاحب در مسکو چه می کند و مصروف چه و در کجا می باشد ؟ واقعا از صمیم قلب برای شان صادقانه گفتم که ; حیف وطن ما که همچو شما هنرمند عزیز ومردمی از دست این « اشرار وحشی و بی فرهنگ و بی کلتور » آواره و سرگردان گردیده است . ایشان بعد از شنیدن این جملات خاموشانه طرفم دید و گفت شما راست می فرماید اما چاره چیست ؟
بعد از لحظه مترو توقف کرد و هر دو با هم از مترو خارج گردیم تا پی کار خویش رویم و زمان خداحافظی رسید و طبق عادت ما اکثر افغان ها خواهان تماس بعدی با یک دیگر و گرفتن آدرس و حد اقل شماره تیلیفون خواستیم . من و عبادی صاحب هم شماره ها را به هم دیگر دادیم و خداحافظی میکردیم ، در حالیکه عبادی صاحب دستم را به خاطر خداحافظی می فشرد به خنده وکنایه برایم گفت ; دوست عزیز اگر در سفارت ما کدام کار و مشکل داشتی بنده در خدمتم چون من « اتشه کلتوری و فرهنگی » سفارت می باشم . من بازهم به خنده برایش گفتم : « زنده باشی عبادی صاحب شما همیشه طنزهای جالب و به موقع می گوید » . از هم جدا گردیدیم و من یکی دو روز بعد خبر گردیم که عبادی صاحب شوخی نه میکرد بلکه واقعا در همان پست سفارت کارمیکرد. این بود آغاز دوستی ما که بعدا بسیار با هم صمیمی گردیدیم ولی همیشه شروع آشنای و صحبت من را یاد می نمود و می خندید.
روح و روانش شاد باد ، یاد و خاطره آان همیشه با ما است !
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۴/ ۱۸ـ ۱۷۰۵
یادداشت : دیدگاه های ارایه شده اندیشه و نظر نویسنده را بازتاب می دهـد. دیدگاه های حزب متحد ملی ترقی مردم افغانستان در اسناد و اعلامیه های رسمی آن انعکاس یافته است .
استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2018
پیام همدردی وغمشریکی شورای کشوری اتریش ح م م ت م ا
باردیگر جرس قافله مرگ به صدا آمد و اینبار هنرمند رسالتمند و شناخته شده کشور ما فضل الحق عبادی را همسفر خویش ساخت .
روحش شاد و یادش گرامی باد !
فضل الحق عبادی چهره درخشانی از جهان هنر تمثیل و تیاتر میباشد که کار ها و آفریده های هنری اش مانده گار و نقشش در سینمای تازه کار ، برنامه های تلویزیونی و نمایشات تیاتری کشور ما به یادماندنی است .او به رسالت هنر و به ویژه هنر تمثیل باور راستین و آتشین داشت و با قبول دشواری های فراوان و عشق بی پایان از راه عرضه بیدریغ هنر خویش در بیداری و اصلاح جامعه کوشید و مشعل روشنگری را فروزنده نگهداشت.او در دیار غربت هم این کار را مینمود و لحظه ای در معرفی وارتقا فرهنگ خود فرو گذاشت نکرد . افسوس و صد افسوس که درد جانکاهی بسراغش رسید ونیرو و توانش را ربود . عبادی در واپسین لحظات زنده گی خوش آرزو داشت تا یکجا با تعدادی از هنرپروران افغان در اتریش برنامه های نو تمثیلی را اجرا و برای هموطنان خود تقدیم نماید. دریغا که این خواستش نیز برآورده نگردید و او بسیار زود رخت سفربست.
شورای کشوری اتریش ح م م ت م ا درگذشت دردناک عبادی را فقدان بزرگی برای جامعه فرهنگی و همه روشنفکران کشور تلقی نموده ؛ و خود را دراین سوگ عظیم با خانواده و همه وابستگانش شریک میداند .
با ابراز مراتب تسلیت و همدردی به اعضای خانواده ، دوستان و هواداران هنرش برای همه بازمانده گانش شکیبایی و برده باری فراوان آرزو می نماییم .
بهشت برین جایش باد !
فاضل دلزاده
رییس شورای کشوری اتریش ح م م ت م ا
ویانا
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۲/ ۱۸ـ ۲۰۰۵
یادداشت : دیدگاه های ارایه شده اندیشه و نظر نویسنده را بازتاب می دهـد. دیدگاه های حزب متحد ملی ترقی مردم افغانستان در اسناد و اعلامیه های رسمی آن انعکاس یافته است .
استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2018
فریاد مادر داغدیده
عبدالوکیل کوچی
شرح حال مادریست که از شرایط جامعه ارباب رعیتی پرده برمیدارد ومیگوید سه بار به گناه ناکرده محاکمه و قربانی بقایای مناسبات برده گی یعنی نظام ملوک الطوایفی وخانخانی شدم .
شرایط درد آلود دیرپایی مناسبات ظالمانه فیودالی دهه آغازین سده چهاردهم خورشیدی را رقم میزد که در یک خانواده کم زمین دهقانی واقع شش کروهی کابل دیده بجهان گشودم . ارتجاع واستبداد بمثابه حامیان روابط منحوس نظام فیودالی وستمگران طبقاتی که پایه های اساسی سلطنت را تشکیل میداد برهمه چیز سایه افگنده بود .طبقه دهقان واقشار وابسته به آن در زیربار ستم مالکان زمین و درخدمت شباروزی صاحبان دم ودستگاه به سختی نفس می کشیدند .حکام ظالم و ژاندرمری پولیس درشهر ودهات بیداد میکردند. گذشته ازهمه ملاهای ناملا ونادان همه کاره نظام شاهی بودند وطلسمات جادوگرانه آنها همچون تارعنکبوت جامعه را در خود تنیده و برهستی مردم پیچیده بود .
این گروه مفتخوار در زیر سایه ی قدرت های خشن ارتجاعی ومذهبیون عقبگرا به نماینده گی از خدا وپادشاه برعقب مانده ترین مردم جهان امر ونهی صادرمیکردند . دراین چنین جو ناهنجارسیاسی و اجتماعی ، قرا وقصبات کشور به جولانگاه جواسیس پاکستانی بنام صوفی ،شیخ ، مداری ،فالبین ، میمون باز ،جادوگر ، ملنگ وفقیر وچوری فروش ...وغیره مبدل گردیده بود .
درحلقات نظام حاکم ، فساد ،بیعدالتی ، چپاول ورشوت ، دستبرد به دارایی عامه و بیروکراسی شدیداً گسترش می یافت که در نتیجه آن سیه کاری ها ، جامعه در گرداب فقر ،مرض ،بیکاری وبیماری ،گرسنه گی ،قحطی وبی عدالتی ، وبزرگ شدن فاصله طبقاتی ومرگ ومیر فرورفته کشور بطور کل به گورستان آرام و متحرک مبدل گردیده بود . دهقانان کارمزدوری واقشار تهیدست جامعه هیچ نوع صلاحیت خود ،فامیل وفرزندان خود را نداشتند واز حق تعین سرنوشت خود محروم بودند .
رسوم بی جا وعنعنات فرتوت فیودالی غیرپسندیده وکمر شکن که در بسا جهات از مذهب پیشی میگرفت در تار وپود جامعه تنیده ، در خون مردم ترزیق ودر روان مردم بشدت تلقین شده که در اثر آن سیمای جامعه تخریش وقامت مردم در را برآن خم گردیده بود . مردم در زمان مصیبت گرسنه گی ،قحطی ، مریضی ، جنگ های خونین ،مرگ ومیر ، راه وچاره و نجات شان را از بالا میطلبیدند که با فعالیت های جادویی ، کف وپف ملایان وتطبیق داروهای گیاهی ،تعویذ ، تومار ، شویست ، دودی ، بازار جادوگران ،سوداگران ،وطبیب های پاکستانی وملاهای لنگ گرم بود . از شام تا بام حاصل کار زحمتکشان شهر ودهات، نثار نفس پلید اعلیحضرتان ،والا حضرتان ،سرداران ، بالا نشینان فاسد نظام سلطنتی وگروه مفتخواران مذهبی گردیده بود .
در چنین حال وهوا وقتی دیده بجهان گشودم وبا گذشت دوران کودکی رفته رفته جهان را در حصار دیوارهای سر بفلک سنگی وپوشیده با گنبد نیلگون مملو از ابرو تیره گی در یافتم .هنوز سن سه چهار سالگی را سپری نکرده بودم که بجای لبخند مادرانه ، اوامر پس شو ، پیش شو ،بگو ، مگو ، برو ، نرو، همه اینها سبب احساس ترس ، بی باوری ، روحیه احتیاط وعدم اعتماد بنفس در وجودم گردیده و از طرفی فشار های زنده گی کار شاقه در مزارع ، در منازل ، آنهم در شرایط مریضی وفقر، برخورد خشن متعصبین زن ستیز، شیوع امراض وعقاید عقب مانده وفرهنگ پوسیده نظام ارباب رعیتی ،پدرسارلاری ورسوم بیجا وغیر پسندیده ، زنان و دختران را در موقف متاع ناچیز قرار داده بود که دراثرعوامل یاد شده پدرم با یک ناگزیری خاص مرا در سن ۱۷ سالگی به عقد شخصی مسن ۵۶ ساله در آورد به این ترتیب با محاکمه اول بخاطر گناه ناکرده محل سکونتم از منزل پدر به زندان شوهر تغیرکرد .
با آغازمشقات شوهرسالاری پس از ده ما و ده روز، شوهرم پیش از آنکه نور چشمی اش را ببیند چشم از جهان پوشید . برادر شوهرم با غصب متاع ناچیز بجا مانده از برادرش ، مرا با طفل یتیمم برون انداخت . بنا بر آن بخانه پدر مراجعه کرده و در خدمت والدین واعضای فامیل وفرزندم قرار گرفتم. پس از دوسه سال پدرهم نتوانست خواستگاری ارباب قریه دورتر ازهمجوار ما را ردکند.
اینباربنده را به نکاح شخص شصت وپنج ساله عقد کردند واین دومین محاکمه ای بود که باز هم بدون رضایت خودم جبراً از فرزندم جدا شدم وحاصل ازدواج دومی دوفرزند بود . تا سه چهارسال در غم واندوه و دوری از فرزند یتیم اولینم گذشته بود که شوهر دومی ام نیز سر بزیر خاک برد و فرزندان کودکم یتیم وبدست بازمانده گان افتادند ومرا بخانه پدری برگشتاندند .عذاب بزرگ این بود هرباری که بدیدن فرزند اولی میرفتم صدای گریه طفل همسایه بگوشم چون صدای یتیمان خودم می آمد وهرباریکه به دیدن دوفرزند دیگرم با پای پیاده فرسنگ ها راه میرفتم واتفاقاً صدای گریه طفل کوچه همانند صدای گریه فرزند اولین قلب مرا می فشرد .
باوجود همه مشقات زنده گی با سوخت وساخت سختی های جانکاه چند ساله همراه با خانواده خود بودم که پدر ریش سفیدم بنا بر مداخلات غرض آلود دیگران ، بنده را به عقد نکاح یک شخص دهقان درآورد که مرا بفاصله ده کیلومتر از فرزندان یتیمم دور میساخت .
در واقع این سومین محاکمه ام بود که تحت شرایط طاقت فرسای نظام متعصب خانخانی از هردو بخش اولادانم جدا شدم . با گذشت زمان ودر راستای زنده گی مشترک با آن مرد دهقان زحمتکش ، حاصل ازدواج ما سه فرزند بود اما دوری از فرزندان یتیمم با فاصله زیاد دیدار و رسیده گی به همه آنها را در یک زمان معین نا مکن میساخت .
به این ترتیب در تمام زنده گی کم از کم یکبار جمع آمد همه فرزندانم را به گرد یک دسترخوان ندیدم . روزها را با گریه بشب میدوختم وشب ها را بروز که این وضع یعنی دوری از فرزندانم جگرم را پاره و پاره میساخت . جای بسیار تعجب است که خشم یکی از پسرانم در زمان ازدواجم با یک دهقان زحمتکش آنقدر شدت میگرفت که تحصیل ، و سن جوانی وماموریت هم نتوانست شرایط حاکم آنوقت و کار افتخار آمیز دهقانی بدستان وعرق جبین خود انسان را بدرک او مبدل سازد .
او در حالیکه عضو یکی از جریانهای چپ مترقی ومدعی خدمت به توده های میلیونی کشور بود ولی در عمل وجدانش در در گرو عنعنات پوسیده واحساسش اسیر نظام منحط ننگین فیودالی بوده وازدواجم را با مرد دهقان بی زمین عار وننگ میدانست که با آداب ترقیخواهی وآزاده گی بسیار فاصله داشت زیرا از یکطرف در تیوری خدمت به زحمتکشان را افتخار خود میدانست ولی در عمل بودن با زحمتکشان را عار دانسته و هرگز به خواهش مادرانه من ونصایح بزرگان خود گوش فرانداده و به اینترتیب دوری ازین پسرم لجوج ام تا آخر عمر مرا ناامید ومایوس نگهداشته وبیشترین عوامل مریضی ام را تشکیل میداد.
تا بلاخره در اثر دوری طاقت فرسای او ودیگر فرزندانم ، اندک اندک مریضی به سراغم آمد وبا تشخیص مرض سرطان وچهار ده سال اطمینان دادن داکتر معالج بزنده ماندنم ، باقیمانده عمرخود را با غم و اندوه ، ناله وفریاد سپری نمودم که باشدت گرفتن مریضی وعاجزماندن وجود ازمقاومت و مقابله با مرض مدهش سرطان درماه میزان سال ۱۳۷۰ خورشیدی بنا به اظهار فرزندش با تمام غم واندوه جهان وداع کرد ه خودش تنها رفت وفرزندان را نیز تنها گذاشت .
این بود شمه ی از مصیبتهای ناشی از ماهیت ارتجاعی وخصلت ظالمانه ، فرهنگ فرتوت فیودالی ، کلتور عقبمانده وناپسندیده نظام ارباب رعیتی که چگونه انسان ها را بکام نیستی کشانده وبه گناه ناکرده محکوم میسازد .
این به فرزندان خبیر ، دانا ، فرهیخته وعدالت خواه تعلق دارد که چگونه جنبش ترقیخواهی گسترده را شکل داده ودر یک جریان همبسته گی دادخواهانه مادران داغدیده ومادر وطن را از چنگال سیه بختی نجات دهند .
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۲/ ۱۸ـ ۱۷۰۵
یادداشت : دیدگاه های ارایه شده اندیشه و نظر نویسنده را بازتاب می دهـد. دیدگاه های حزب متحد ملی ترقی مردم افغانستان در اسناد و اعلامیه های رسمی آن انعکاس یافته است .
استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.
Copyright ©bamdaad 2018