شکست‌ناپذیر

 

در فراسوی این شب تیره
که چون مغاکی میان دو قطب
مرا در برگرفته است
برای سرشت استوار و تسخیر ناپذیر خود
شکرگزار خدایانم

در شرایط طاقت فرسا
ودر چنگال ضربات زمانه
سر را سندان صبور کردم
نه دست از تلاش برداشتم
و نه به لابه و زاری افتادم
با پتک ایام و زیر آوار سرنوشت
سرم خونین
اما برافراشته است

فراسوی این جایگاه پراز خشم و اشک
جز سایه های وحشت دیده نمی شود
و تهدید و رنج سالیان
مرا می پاید
اما در من
نشانی از هول و هراس نیست

از این گذرگاه تنگ و تاریک
و از پیامدهای در تقدیر
واهمه ای ندارم
چون سرنوشتم را
با دست خود می نویسم
و سردار فاتح روح خویشتنم.

شعری از: ویلیام ارنست هنلی

 

فرهنگی ـ بامداد۱/ ۱۳ـ ۲۹۱۲

 

      «تارزان» سلطان جنگل و «انومان» خدای جهان؟!

      

                     

                  مکثی بر کلید واژه های «فرهنگ» و «خرده فرهنگ»

 

 محمد عالم افتخار                

اتفاقاً همین چندی پیش بود که محترم ابراهیم ورسجی بحث فشرده ولی مهمی را گشودند که عنوان داشت "نگاهی به فرهنگ سیاسی افغانستان" (۱)  و چند صباحی بعد تر هم بحثی دیگر " به مناسبت روز فلسفه و وضع غم انگیز تفکر فلسفی در افغانستان"(۲)

در بحث نخست ایشان تعریف های اندیشمندان زیادی را از فرهنگ به بررسی گرفته تلاش کرده اند که تعریف همه پذیر تری از فرهنگ فراهم نمایند؛ و بالاخره بدینجا رسیده اند:

«فرهنگ هر ملت یا کشوری متشکل از یک مجموعه ی درهم تنیده و درهم پیچیده ی از اندیشه ها، سنت ها، آداب و رسوم، دین، اخلاقیات، هنر، زبان، ادبیات، فلسفه، معماری، مسئولیت ها و احساس  همبستگی و باهم بودگی و داشتن پیوند و تعلق به سرزمین و کشوری معین و تاریخ مشترکی می باشد که در پیدایش و شکوفائی؟ آن، همه ی افراد و گروه های نژادی- مذهبی در درازنا و فراخنای تاریخ سهم و شرکت داشته اند.».

توجه میفرمائید که جناب ورسجی در آخرین تحلیل؛ از «فرهنگ هر ملت یا کشوری» سخن میگویند؛ در حالیکه هم ملت و هم کشور؛ در عین اینکه مفاهیم و پدیده های بسیار جدید استند؛ اجزای از هم متفاوت و متمایز بشریت میباشند یعنی واحد های در هرحال خُرد یک کُل کلان ؛ لهذا همین جا نیز؛ مراد خُرده فرهنگ هاست؛ و از این دست هر آنچه رنگ تعلق پذیرد؛ خُرده فرهنگ است. و هر آنچه سرتاسر بشری و مشترک و یا غالباً مشترک باشد مانند اعلامیه جهانی حقوق بشر، علوم پایه (ساینس)، فنون مبتنی بر تکنولوژی وغیره؛ طبعاً کلان فرهنگ یا با تلخیص «فرهنگ» است.

به نظر این کمترین؛ چنانکه جناب ورسجی مشروحاً بررسی کرده اند؛ تعریف هاییکه که تا کنون بزرگترین اندیشمندان هم از «فرهنگ» داده اند؛ به خاطری رسایی و توانایی کافی نداشته است؛ که منجمله همین "نکته باریکتر ازمو"؛ مورد عنایت لازم و توجه کافی قرار نگرفته است. از برکت دقت و رقت بر همین" نکته باریکتر از مو" است که میتوان بر تحتانی ترین لایه های خرده فرهنگ ها تمرکز کرد یا به قولی بر «حلقه های گمشده» دسترسی پیدا نمود.

جناب ورسجی  در بحث بعدی که خیلی غنی و پهناور است؛ می نویسند:

«سید جمال،عبده، کواکبی وعلامه ی نائینی، به ترتیب، با نوشتن" ردی بر رساله ی نچریه، تفسیر نو از دین، طبایع الاستبداد و تنزیه الامه" نوخواهی کردند. شایان توجه می باشد که، هیچ کدام مانند: فارابی، الکندی، فخررازی، ابن سینا و...فیلسوف نبودند، و این ها هم مانند: سقراط، افلاطون، ارسطو، ماکیاولی، هیوم، اسپینوزا، کانت، هگل، مارکس، نیچه، هایدگر، راسل، سارتر، فیلسوف پنداشته نمی شوند.

البته که، در میان فیلسوفان مسلمان، تنها ابن رشد، سزاوار فیلسوف شمردن می باشد. ازاین رو، حسن البنا ، پایه گذار نهضت اخوان المسلمین ، سیدجمال را یک فریاد وعبده را یک دانشمند و سازمان خود را یک جنبش اسلامی، ملی، عرفانی و باشگاه مبارزاتی معرفی کرد، و دکتر سید جواد طباطبایی، فیلسوف کنونی ایران، سیدجمال را یک آدم غوغایی بدور از درک فلسفه ی مدرن معرفی می کند.

دلیل این که شماری از اندیشه ورزان آن ها را فیلسوف نمی دانند؛ روشن است و آن اینکه سنجه ی فیلسوف بودن، معنای نو وغربی اش می باشد و فلسفه ی غربی هم، از شکم رنسانس/نوزایی، سده ۱۵ و اصلاح مذهبی سده ۱۶، نهضت روشنگری سده ۱۸، انقلاب فرانسه و نهضت های ایدیولوژیک- سیاسی سده های نزدهم و بیستم برخاسته است که رهایی عقل و اندیشه از بند مذهب و کلیسا و پذیرش عقل خود مختار ستون فقرات آن می باشد. ازاین رو، هیچ کدام از فرهیخته گان مسلمان یادشده فیلسوف به شمار نمی آیند. به این لحاظ که در چنگ عقل شرعی فرومانده و به شرع عقلی نرسیده بودند. اگرهم رسیده بودند، شاید هراس از ستم شاه و شیخ و تجربه ی جنبش شوربخت معتزله (۳) وادارشان  کرد که در خم یک کوچه بمانند!

بازهم، اگرچه بزرگان نامبرده فیلسوف نبودند، جای مسرت است که با فلسفه و فیلسوفان هم دشمنی نداشند. افزون بر اینکه، با فلسفه و اندیشه ورزی دشمنی نداشتند، مسلمان ها را به خواندن اندیشه های نو تشویق هم کردند. بنابرآن، ازاین سبب که در زبان یونانی، فیلاسوفیا، به معنای دوست داشتن دانش هم می باشد، همه ی بزرگان یاد شده با چنان تعریفی شایسته ی فیلسوف بودن می باشند.»

در بالا دیدیم که «اندیشه ها» شامل تعریف فرهنگ و نیز «خرده فرهنگ» است؛ پس فلسفه که اندیشیدن و اندیشه میباشد؛ از مهمترین های فرهنگ بائیستی باشد. و وقتی به حق یا ناحق هنگ غربی و شرقی و اسلامی و هندویی و چینایی و مسیحی و یهودی و آریایی و ترکی و ایرانی و افغانی و امریکایی و یونانی و اینکایی و... و... میخورد؛ خُرده فرهنگی میشود. اینجا درست و نادرست بودن و جهل یا علم بودن و خوب یا خراب بودن مطرح نیست فقط «محدود» و «متعلق» بودن هدف میباشد!

بعد تر جناب ورسجی؛ از شمار انبوه اندیشمندان در جوامع اسلامی چنین یاد و تجلیل می نمایند:

 «اقبال لاهوری، محمدالطالبی از تونس، خانم لیلااحمد از کانادا،عرب تبار،عبدالرحمن بدوی، طهطاوی، امین الخولی، محمد احمد خلف الله، مصری،عابدالجابری، مراکشی، صابرعصفور، طه حسین، حسن حنفی، محمد سعیدالحشمائی مصری، محمد نذیراند ونیزیایی، ایس ایم ظفر پاکستانی، صادق جواد سلیمان، نصرحامد ابوزید مصری، فاطمه مرنیسی مراکشی، آمنه ودودمحسن امریکایی، محمد شهرور سوری، چاند را مظفر مالیزیایی، محمد ارکون الجزایری ـ فرانسوی، مالک بن نبی الجزایری، عبدالله نعیم سودانی- امریکایی، حاجی آجولا نیجریایی، بازرگان، شریعتی، طالقانی، سروش، شبستری و ملکیان ایرانی، محمود طه سودانی، نورخالص مجید اندونیزیایی، ماما دیودا سینیگا لی، داکتر فضل الرحمن پاکستانی، بشیراختر پاکستانی، و شماری دیگری که نام شان در ذهنم نمانده است.

شایان یادآوری می باشد که از اندیشمندان یاد شده شماری شان در گذشته اند و شماری دیگر شان در قید حیات می باشند که در بخش های مختلف علوم دینی و بشری کار می کنند. نویسنده که با نوشته های بسیاریی آن ها سروکار دارد، مطمئن است که نیروی بزرگ و مؤثری در قلمرو فکر و اندیشه ی اسلامی در جهان نو می باشند و اندیشه های شان بدون شک می تواند مسلمان ها را کمک نماید که میان جنبش عقلانی پیش از بسته شدن دروازه ی اجتهاد(۴) و جنبش های کنونی جهان اسلام و اندیشه و فلسفه ی مدرن غربی پل بزنند. پُلی که بدون شک می تواند دو کار زیر را به خوبی انجام بدهد:

نخست، تفکر نقد از خود را که اصل جوهری در فلسفه ی نو می باشد، وارد فرهنگ مسلمان ها کند.

دوم، با نقد از فرهنگ خودی و فرهنگ و فلسفه ی مدرن غربی، تفکر فقهی شاهی- شیخی را به بازنگری وادار و همچنان بنیاد گرائی اسلامی را که از نهایت تنگ دستی بزورگوئی و خشونت متوسل شده و می شود، سرعقل بیاورد. در واقع، با سرعقل آوردن بنیادگرائی یک مانع عمده از سر راه تفکر مدرن فلسفی برداشته می شود. در این صورت، فلسفه ی اسلامی به روز می شود و توانِ این را پیدا می کند که با فلسفه ی مدرنِ غربی به گفت و گو و رقابت برخیزد. رقابتی که بدن شک می تواند جهان اسلام را وارد جهان نو نماید.»

مسلماً احاطه اطلاعات جناب ورسجی در مورد اندیشمندان مسلمان و سروکار داشتن با اندیشه های بسیاری از آنان شگفتی آوروتحسین برانگیز است و در عین حال قوت و اعتبار استنتاج اخیر شان را می نمایاند.

ولی آنچه ما اینجا ضرورت داریم، دیدن این حقیقت سخت و زمخت در نوشتار جناب ورسجی است که ایشان از «خرده فرهنگ» های دارای محدودیت ها و تمایزات شدید و تعلقات بارز و محکم سخن میگویند:

 فرهنگ خودی، فرهنگ و فلسفه غربی، تفکر فقهی شاهی ـ شیخی، بنیاد گرایی اسلامی، فلسفه اسلامی!

ولی صرف از واژهِ «خرده فرهنگ» استفاده نمی فرمایند  چرا که قرار نیست از کلان فرهنگ و فرهنگ عموم بشری طرح و تیزیس و شرح و بیان و دلالت و اشارتی ارایه بدارند؛ قرار نیست از جهانبینی و جهانشناسی علمی و ساینتفیک یعنی عموم بشری حرف و حدیث داشته باشند، قرار نیست به «گوهرآدمی» و ذات و سرشت و خمیره و کودهای اطلاعات ژنتیکی مشترک و بنیانی نوع بشر و ممیزات جهانشمول مغزی و سیستم عصبی او؛ بحث و فحص را بگسترانند و حتا قرارنیست به جهت سابقه ها و سایقه های آنهمه چیزهایی که درتعریف فرهنگ آورده اند توسن اندیشه و خیال را جولان دهند: یعنی به سابقه ها و سایقه های پیدایش و تشکل و تطور « اندیشه ها، سنت ها، آداب و رسوم، دین، اخلاقیات، هنر، زبان، ادبیات، فلسفه، معماری، مسوولیت ها و احساس  همبستگی و باهم بودگی و داشتن پیوند و تعلق به سرزمین و کشوری معین و تاریخ مشترک ».

از اینجاست که ایشان و هکذا خیلی از اندیشمندان خوب و خراب دیگر منجمله ساموییل هانتینگتون نویسنده کتاب «برخورد تمدن ها» که در واقع منظورش «برخورد خرده فرهنگ ها» ست؛ گویا نیازی به تفکیک دقیق و رقیق «فرهنگ» سرشتی بشری از «خرده فرهنگ» های متعدد و متکثر و چه بسا تنفر زا و خصومت پرور و خشونت گستر ندارند.

اینجا گفتنی است که تقریباً هیچ خرده فرهنگی فاقد رگه ها و عناصر و ارزش های « فرهنگ » سرشتی بشری، فرهنگ عموم بشری یعنی انسانی و انسانیتی نیست معهذا تقریباً هیچ خرده فرهنگی محضاً به علت «محدودیت» و «تعلق» هم که شده فاقد عناصرغیرانسانی وانسان ستیزانه کم و بیش نیز نمیباشد و نمیتواند باشد. خرده فرهنگی که مبرا از عناصر غیر انسانی و انسان ستیزانه گردد  دیگر «خرده فرهنگ!» نیست!

و اما آیا معنا و منظور و هدف و غایت « فرهنگ» و «خرده فرهنگ» همان چیزهایی است که جناب ورسجی آورده اند؟

برای پاسخ به این پرسش؛ بنده دنبال اندیشمندان و نوابغ قدیم و جدید شرق و غرب و اسلامی وغیر اسلامی ... راه نمی افتم بلکه یک سلسله فاکت ها و حقایق را خدمت عزیزان میگذارم که بر اساس آنها خود بتوانند به پرسش؛ درست ترین پاسخ را بدهند.

در امریكا مردی جاه‌طلب به نام ادگار رایس بورو كه برای پولدار شدن هر كاری می‌كرد و خود را به هر دری می‌زد، سرانجام در سال ۱۹۱۲ به قصه ‌نویسی روی آورد. معروف است كه او پس از خواندن دفتری از قصه‌های عوام‌ پسند گفته بود: «اگر با همچوچرندیاتی بشود پول در آورد، پس من هم می‌توانم چنین مزخرفاتی سرهم كنم!» و او اشتباه نكرده بود، چون افسانه ای كه نوشت با استقبال زیادی روبرو شد و پول فراوانی به جیب او سرازیر كرد.

داستان او به نام " تارزان در میان میمون‌ها" ضبط و ربط درستی نداشت، اما جذاب و سرگرم‌ كننده بود، و می‌توان گفت كه نویسنده روی "رگ خواب" خلایق دست گذاشته بود. رایس كه هرگز به افریقا قدم نگذاشته بود، تنها بر پایه‌ تخیلات خود، قهرمان محبوبش را به جنگل‌های افریقا فرستاد و او را به كارهای عجیب و غریب واداشت، كه به دنیای واقعی هیچ ارتباطی نداشت.

بر این مبنا کودکی در جنگل به دنیا می آید ولی بلافاصله مادرش میمیرد. او که پدر و دیگر کسی هم ندارد تصادفاً توسط میمونی به فرزندی گرفته میشود و درجمع میمونها بزرگ میگردد.

 تارزان بسیار تنومند و پر قدرت بار آمده و نیزلابد به دلیل عقل و هوشیاری مزید بشری داشتن؟؛ همه حیوانات جنگل را یکی پی دیگری تسخیر نموده خودش «پادشاه جنگل» میشود!

این افسانه قرن بیستمی را که فیلم ها از آن ساخته اند و به طرق دیگر به زبانهای بسیاری نشر و پخش نموده اند نه تنها بیشترین کودکان باور میکنند بلکه بسیاری از بزرگسالانی که به لحاظ عقلی کودک  مانده اند نیز باور میکنند. در گذشته ها از باوری چنین گسترده و همه گیر ادیان و مذاهب درست میشد.

در حالیکه اکنون علوم و تجربیات بشری کاملاً اثبات کرده است که این باورومماثل های آن ابداً حقیقت داشته نمیتواند. البته که تارزان و کودکان مثل او به طریق فرزند خوانده گی توسط حیوانات مختلف ممکن است که بزرگ شوند ولی آنها صرف از نظر ژنتیکی اندامواره بشری میداشته باشند. تارزان از همین منظر ژنتیکی طوری تکامل نکرده است که توانایی بچه شادی ها را داشته باشد؛

لهذا تارزان نزد شادی ها که به لحاظ ژنتیکی استعداد های متفاوت متکی به نظام «اتوماتیزم غریزی» دارند یک خِنگ وغول عقب مانده بیش نیست.

«از قرون کهن تا عصر حاضر در تاریخ، همیشه داستان‌هایی از بچه‌های جنگلی به چشم می‌‌خورد. موجوداتی وحشی که چهاردست و پا راه می‌‌روند و درجنگل زنده گی می‌‌کنند. آنها نه شبیه به انسان‌ها هستند و نه شبیه به جانوران و در سنین پایین به ‌گونه‌ای از جامعه انسانی(همان فرهنگ!) کنار گذاشته شده‌اند، گم شده‌اند، دزدیده شده‌اند و یا دردامان جنگل رها شده‌اند. این کودکان که از مردم(فرهنگ) دور مانده‌اند، توسط حیوانات تغذیه شده‌اند و به هر صورت ممکن خود را زنده نگه داشته‌اند ولی قادربه تکلم نیستند و اغلب نمی‌‌توانند راه بروند و رفتاری کاملا حیوانی و غریزی دارند.

 ۱ ـ پسران وحشی آغاز و پایان قرن ۱۸

اولین کودک جنگلی معروف و شناخته شده "پیتر وحشی" بود. یک موجود عریان قهوه‌ای رنگ با موهایی سیاه که در سال ۱۷۲۴ در "هانوور" کشف شد و در آن زمان حدودا ۱۲ سال داشت. او به آسانی ازدرخت بالا می‌‌رفت و گیاهان را می‌‌خورد و توانایی تکلم نداشت. او نان را رد می‌‌کرد و ترجیح می‌‌‌داد پوست شاخه‌ های سبزگیاهان را بکند و شیره آنها را بمکد ولی به تدریج یاد گرفت سبزیجات و میوه‌ها را بخورد. پیتر شصت و هشت سال در میان مردم زندگی کرد ولی هیچ‌ گاه نتوانست جز دو کلمه " پیتر" و "شاه جورج" حرف دیگری بزند.(چرا که فرهنگ در ۸ ـ ۱۲ ساله گی جذب و نهادینه و روانی میشود!)

پسر وحشی اهل " آویرون" یکی دیگر از این بچه‌های جنگل است که داستان زنده گیش در فیلم "کودک وحشی اثر " ترافوته " به تصویر کشیده شد. او که در قرن هجدهم می‌‌زیست توسط کشاورزان روستای آویرون در جنوب فرانسه کشف شد. روستاییان او را در حالی در جنگل یافتند که مثل یک حیوان وحشی پرسه می‌‌زد. آنها بالاخره با زحمت بسیار او را گرفتند ولی مثل تمام بچه‌های جنگل مدتی بعد از این‌‌ که او را در میدان روستا به نمایش عموم گذاشتند از آن‌جا فرار کرد و به دامان طبیعت گریخت.

یک سال بعد دوباره روستاییان او را گرفتند. این ‌بار یک هفته در خانه زنی که به او لباس و غذا داده بود دوام آورد ولی دوباره فرار کرد. از آن پس هر از گاهی به روستا می‌‌آمد و از مردم غذا می‌‌گرفت ولی باز هم در جنگل و به تنهایی زندگی می‌‌کرد.

دو سال بعد در زمستان بسیار سرد ۱۷۹۹-۱۸۰۰ میلادی این پسر وحشی دو باره به میان مردم آورده شد. در آن زمان او ۱۲ سال داشت. دکتر" ژان ایتارد " او را " ویکتور" نامید و بیش از ۵ سال‌ بر روی او تحقیق کرد و به پیشرفت‌هایی نیز نایل آمد ولی در یک زمینه هیچ توفیقی نیافت و آن برقراری ارتباط او با مردم دیگربود، در نتیجه ویکتورهرگز نتوانست به کسی بگوید چرا تنها در جنگل رها شد و یا آن اثر زخم کهنه‌ای که روی گردنش است از کجا ایجاد شده است.

۲ ـ دختر وحشی شامپاین

"دختر وحشی شامپاین" احتمالا قبل از رها شدن در جنگل می‌‌توانست حرف بزند زیرا او از موارد نادراین‌گونه کودکان است که یاد گرفت صحبت کند ولی چیز زیادی از گذشته و زمان زندگی در جنگل که احتمالا دو سال طول کشیده را به خاطر نمی‌‌آورد. وقتی در سال ۱۷۳۱ در منطقه فرانسوی (شامپاین) پیدا شد تقریبا ده ساله بود، پای برهنه و لباس‌هایی ریش‌ریش شده بر تن داشت و سرش را با برگ کدو پوشانده بود.

او جیغ می‌‌زد و فریاد می‌‌کشید و بی‌‌نهایت کثیف بود .
غذای او را پرنده گان، قورباغه‌ها، ماهی و برگ و شاخه و ریشه گیاهان تشکیل می‌‌داد. اگر یک خرگوش جلوی او می‌‌گذاشتی در چند ثانیه، پوستش را می‌‌کند و حریصانه آن را می‌‌خورد.! " چارلز ماری دو کوندامین" دانشمند معروف فرانسوی که از نزدیک شاهد او بود می‌‌نویسد: انگشتان و به ویژه شست دست او به ‌طور غیرعادی بزرگ است. او از دستانش برای کندن زمین و خوردن ریشه‌ ها استفاده می‌‌کند و مثل میمون از شاخه‌ ای به شاخه دیگر می‌‌پرد. او خیلی سریع می‌‌دود و قدرت بینایی فوق‌العاده‌ای دارد.
۳ ـ چهارده بچه جنگلی

تا اکنون چهارده بچه جنگلی در هندوستان پیدا شده اند ولی معروف‌ترین آنها دو دختر بودند که در سال ۱۹۲۰ در قلمرو گرگ‌ها در" میرناپور" در غرب کلکته کشف شدند. گرگ مادر تیر خورده و مرده بود و روستاییان آن دو دختر را که به نظر هشت ساله و دو ساله می‌‌رسیدند، به دست کسی موسوم به "روجال سینج" سپردند.

به گفته سینج دخترها که "کامالا " و " آمالا "نام گرفتند پنجه‌ هایی تغییرشکل یافته داشتند و چشم‌‌هایشان درست مثل سگ‌ ها و گربه‌ها در تاریکی می‌‌درخشید.

سینج هیچ اطلاعی از کودکان جنگلی دیگر نداشت ولی توضیحاتی که درباره " کامالا " و" آمالا " می‌‌دهد کاملا شبیه به دیگر بچه‌هاست. این دخترها هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند و بیشتر افکار گرگی در سر داشتند.

آنها لباس‌هایشان را پاره می‌‌کردند و گوشت خام می‌‌خوردند و به هنگام خواب به یکدیگرمی ‌‌پیچیدند و خرناس می‌‌کشیدند. آنها بعد از بالا آمدن ماه از خواب برمی‌خاستند و درصدد فرار بر می‌آمدند. آنقدر بر روی چهار دست و پا مانده بودند که مفصل‌ها و استخوان‌هایشان تغییر شکل داده بود ونمی‌‌توانستند راست بایستند.
" آمالا " دختر کوچکتر‌ یک سال بعد از دنیا رفت ولی " کامالا " تا سال ۱۹۲۹ ادامه حیات داد. در طول آن سال‌ها او به تدریج یاد گرفت گوشت مردار نخورد، روی پا راه برود و تقریبا پنجاه کلمه را ادا کند.

۴ ـ پسر گرگی ترکمنستانی

در سال ۱۹۶۲ زمین شناسان پسری را دیدند که همراه یک گروه هفت نفری از گرگ‌ها در بیابان بزرگی در ترکمنستان می‌‌دود. آنها توری بر روی پسر انداختند تا او را از میان گرگ‌ها بیرون بکشند ولی گرگ‌ها برای حمایت از او به روی تور پریدند و آن را با دندان دریدند. در نهایت شکارچیان مجبور شدند تمام گرگ‌ها را بکشند. چهار سال بعد آن پسر که" دیجوما " نام گرفت آموخت چند کلمه حرف بزند. او به پزشکان گفت که چطور به هنگام شکار؛ گرگِ مادراو را بر پشت خود می‌‌نشاند تا این ‌که بالاخره یاد گرفت همراه آنها روی چهار پا بدود. چند سال بعد سرانجام "دیجوما" توانست روی تخت بخوابد ولی بنا به گزارشی که متعلق به سال ۱۹۹۱ است او همچنان بر روی چهار پا راه می‌‌رود، گوشت خام می‌‌خورد و به هنگام عصبانیت دیگران را گاز می گیرد.

۵ ـ  پسر شامپانزه‌ ای

در سال ۱۹۹۶ پسری حدوداً دو ساله توسط شکارچیان کشور نیجریه پیدا شد که در میان شامپانزه‌ها زندگی می‌‌کرد. شکارچیان او را به مرکز نگهداری از کودکان بی‌‌ سرپرست بردند و در آنجا نام"بلو" را بر روی او گذاشتند. گفته می‌‌شود او احتمالا فرزند عقب‌افتاده یکی از خانواده‌های کوچ‌نشین است که او را به خاطر ناتوانی‌اش در جنگل رها کرده‌اند. این کوچ‌ نشین‌ها بارها این کاررا تکرار کرده‌ اند و معمولا بچه‌ها فوراً می‌‌میرند ولی این بار یک گروه از شامپانزه‌ها کودک رها شده را به فرزندی گرفتند.

 معلوم نیست"بلو"چه مدت در میان این حیوانات به سر برده ولی با توجه به تغییراتی که پیدا کرده است، کارشناسان این زمان را حداقل شش ماه می‌‌دانند. " بلو" هم ‌اکنون ۱۲ سال دارد ولی مثل بچه‌های چهار ساله به نظر می‌‌رسد. وقتی او را پیدا کردند درست مثل شامپانزه‌ ها بر روی دو پا راه می‌‌رفت و دستانش را به روی زمین می کشید .

ابتدا خیلی بی‌‌قرار بود و همه چیز را پرت می‌‌کرد و شب‌ها بر روی تخت‌ها جست‌ و ‌خیز می‌‌کرد ولی حالا آدم‌تر شده است. او هنوز هم جست‌ و خیز می‌‌کند و مثل شامپانزه‌ ها بالای سرش دست می‌‌زند. او حرف نمی‌‌زند و فقط صدایی شبیه به شامپانزه‌ها در می‌‌آورد.

موارد بچه‌های جنگلی بسیار زیاد هستند. ویکتور، کامالا، بلو، کاسپار، هوسر، اوگر، دختر خرسی ترکیه و... هیچ ‌یک از آن‌ها نتوانستند بخندند یا لبخند بزنند. (کاسپار) واقعیت و خواب را از هم تشخیص نمی‌‌داد و نمی‌‌توانست عکس خود را در آینه بشناسد. دختر خرسی ترکیه ساعت‌ها به آینه خیره می‌‌شد و"اوگر" پسری که با غزال‌ها بزرگ شده بود به عکس خود به چشم یک دشمن غریبه می‌‌نگریست.

دلیل رها شدن بچه‌های جنگل هیچ‌ وقت مشخص نشده است ولی در عصر حاضر، بوده ‌اند پدران و مادرانی که فرزند خود را با قساوت از اجتماع دور نگه داشته و سبب وحشی شدن آنها گردیده‌‌اند. بچه‌هایی همچون (زهرا و معصومه) که در کشور (ایران) از بدو تولد در خانه محبوس مانده و بدون ذره‌ای رفتار اجتماعی بزرگ شده‌اند و (سمیرا مخملباف) فیلمساز جوان، فیلم مستند آنها را با عنوان (سیب) در معرض دید جهانیان قرار داد.»

http://www.tafrihi.com/archive/2006/12/2.htm

با تمام اینها افسانهِ وارونهِ تارزان؛ نزد مردمان اهل خرده فرهنگ های مختلف و متضاد پذیرفتنی و حداقل مطبوع است و خریدار بسیار دارد.

افسانه دیگر ولی متناظر با افسانه تارزان در شبیه قاره هند تا آنجا باور شده است که مدت هاست ستون ستبر یک دین و آئین پهناور را تشکیل میدهد. بر اساس این افسانه؛ در زمانه های نه چندان قدیم راجا زاده ای که توسط فامیلش به جنگل تبعید شده بوده با یک شادی که گویا پادشاه شادی ها بوده رفیق شفیق میگردد تا آنکه «سیتا» خانم راجا زاده مذکور که «رام» نام دارد؛ ربوده میشود.

آنگاه این شادی در امر نجات دادن سیتا خانم؛ قهرمانی های بسیار بسیار بالاتر از کلیه پهلوانان افسانوی انجام داده رباینده سیتا خانم را که شیطان لانکا یا سلطان سرزمین سریلانکای وقت میباشد؛ زیر پاهای خویش له و لورده میسازد.

مسلماً هم به لحاظ ژنوم میمون و هم به لحاظ سایر قوانین و ضوابط عینی طبیعت؛ اینهمه از محالات میباشد مگر آنانی که کم و بیش درین راستا عقل کرده اند؛ این اباطیل را بدینگونه توجیه نموده اند که گویا در پیکـر شادی کارستان ساز؛ روح خدا وجود داشته است؛ لهذا رفته رفته او؛ به بزرگترین خدا و بگوان مبدل گردیده و معابد و مجسمه های بیحد برجسته و باشکوهش سراسر هندوستان را پوشش داده است.

 به یاد کارنامه اینچنین توهمی سرسام آور آن؛ همه ساله هندوستان به یک تیاتر بزرگ «راون سوزان» مبدل میگردد که مقدمه ای برای جشن کبیر «دیوالی» است!

گفتیم به لحاظ ژنتیک و سایر قوانین و ضوابط عینی طبیعت!

آیا علم ژنتیک چقدر پیشینه دارد و هکذا چقدرزمان میشود که قوانین و ضوابط طبیعت؛ کشف و آگاهی یک بخش خیلی محدود و نازک جوامع پیشرفته بشری بر آنها مترتب شده است؟!

ولی خرده فرهنگ ها فقط دارای اینگونه عناصر نیستند. مثلاً «به عبارات زیر که جملگی از تلمود یعنی بخش تفصیلی و تفسیری تورات انتخاب شده است دقت کنید:

۱- نطفه ی غیر یهودی مثل نطفه ی بقیه ی حیوانات است.
۲- کلیسا های نصاری که در آن سگ های آدم نما به صدا در می آیند به منزله ی زباله خانه است.
۳- نطفه ای که ازغیر یهودی منعقد شود نطفه ی اسپ است.
۴- سگ افضل برغیریهودی است.
۵- اجانب (غیر یهودی ها) برای خدمت کردن به یهود به شکل انسان خلق شده اند.
۶- حیات و زندگانی دیگران (غیریهودی ها) ملک یهود است.
۷- تعدی کردن به ناموس غیریهودی مانعی ندارد زیرا حیوانات را زناشویی نیست.
۸- ما (یعنی یهودیها) مخلوق برگزیده ی خداوندیم و لذا برای ما حیوانات انسان نما خلق کرده است.....»
اینکه در جنگ های اول و دوم جهانی رویهمرفته ۷۰ میلیون نفرقتال و خاکستر گردید؛ در لشکرکشی های سکندر و اعراب و مغول و انگلیس و روس و امثالهم بر ابنای بشری چه ها روا داشته شد؛ و اینکه:

۱) در ماجرای پا گذاشتن اروپاییان به قاره آمریکا، ۱۵ میلیون سرخپوست کشته شدند.
۲) هاییتی، جزیره ای که کریستف کلمب در۶ دسامبر ۱۴۹۲ بر آن پای نهاد و آنرا «هیسپانیولا» نامید، قبل از هجوم اروپاییان به آن، حدود ۹۰۰ هزار نفر جمعیت داشت. در دهه ۱۴۹۰، اروپاییان جهت یافتن طلا به این سرزمین هجوم آوردند و آنقدر از مردم این سرزمین کشتند که در نیمه سده هجدهم، دیگر اثری از ساکنان اصلی این سرزمین باقی نماند.
۳) در ۱۴۹۲،کریستف کلمب، به جزیره کوبا پا گذاشت. سه سده بعد نشانی ناچیز از نسل مردم بومی آن بر جای مانده است.
۴) جزیره تاسمانیا، در جنوب استرالیا، در ۱۸۰۳ به تصرف انگلیسیها در آمد. تا سال ۱۸۷۶، سیاست امحاء بومیان، نسل سکنه اصلی این سرزمین را به تمامی نابود کرد.
۵) در هندوستان و سرزمین های متعدد افریقایی ... مالکان قبلی سرزمین ها برده و کنیز و حتا  به مقام منفورتر ازجانوران (نجس و پلید) تنزل داده شدند.

اینها مشت نمونه خروار نه که ریگ هایی از شنزاران بیکران است که نیروی شر نهفته در خرده فرهنگ ها به منصه ظهوررسانیده است و میرساند. اغلب خرده فرهنگ ها؛ اهالی خرده فرهنگ های دیگر را «داخل آدم» حساب نمیکنند!

سوال بزرگی است اینکه نوع بشر؛ از همچو باتلاق هایی میتوانسته است برکنار بماند یا خیر؟

ولی؛ اگر قرار است هدف و آرمانی برای آینده جهانِ زیاد به هم پیوسته کنونی و فردایی یا «دهکده جهانی» مان داشته باشیم؛ آن همانا خشکاندن اینهمه باتلاق و مبدل ساختن آنها به باغ و بوستان خواهد بود و این میسر نمیگردد مگر با تکیه و تأکید همگانی بر «گوهر اصیل آدمی»!

 

رویکردها:

 

۱ـ http://www.ariaye.com/dari10/siasi2/warsajee8.html

 

۲ـ http://www.ariaye.com/dari10/siasi2/warsajee12.html

 

۳ـ زمانی که در پسین برهه حکومت عباسیان، صلیبی ها ازغرب حمله کردند و تهدید مغل ها از شرق نمایان شد؛ بنام حمایت ازاسلام، دروازه اجتهاد در زمان سلجوقیان، به فرمان خلیفه ی نادان بغداد بسته شد.

 

۴ـ در پیوند با فلسفه و فلسفه ورزی در متن فرهنگ اسلامی، واقعیت تلخ این است که از زمان غلبه ی اشعری گری بر جنبش عقلی- معتزلی در نیمه ی دوم و آغاز سده ی سوم هجری- خورشیدی- نهم میلادی، تا برآمدن فقه به حیث ایدئولوژیی سیاسی سلاطین و پادشاهان وعالمان رسمی شان تاکنون، بیشتر از هر پدیده ی دیگری، فلسفه زیان دیده است. زیانی که در آن شورش غزالی با نوشتن"تهافت الفلاسفه"، علیه فلسفه، و ناکامی ی تلاش های ابن رشد و سرزنش شدن"تهافت التهافه" اش که به دفاع از فلسفه، علیه تهافت الفلاسفه ی غزالی نوشته بود، توسط شاهان و شیخان، در تیره ساختن سرنوشت فلسفه، تاثیر بسیاری داشته است. شاهان و شیخانی که در طول تاریخ سیاسی- فکریی مسلمان ها، فقه را ابزاری مردم سواری ساخته و برای بهره کشی های نادرست از ملا وعوام، آن را به حیث لجام درکله ی آن ها انداخته و مانع هرگونه نوآوریی فکری- فلسفی در جامعه ی اسلامی شده اند. از جانب دیگر، چون فقه بخاطر گسترش قلمرو سرزمینی اسلام و طرح شدن پرسش های نو توسط تازه مسلمان های آگاه تر ازعرب های مسلمانِ کم دانش و کمترغازی و بیشتر چپاولگر، در مخمصه قرار گرفت که باید کاری می کردند و کاری که به کمک شاه و شیخ یا زور کردند، ایجاد علم کلام یا عقاید بود که تا کنون به نام عقاید نسفی در مدرسه های سنتی تدریس می شود.

فرهنگی ـ بامداد۱/ ۱۳ـ ۲۲۱۲

غزل

کهء  منصور  غوندې  په  دار  او  په  سنګسار  شم

نشته  دا  چې  ستا  له  مینې  توبه  ګار شم

څو  مې  شته د عشق خواري  همره  ښادي  ده

کهء  مې  ورکه دا  خواري  شوه  نور به  خوار شم

هیڅ  له  زهده راته  مهء  وایه  ناصحه

دا  وزګاری  به  هالهء کړم  چې  وزګار  شم

د  خسڼي  په  څیر  سپک  ښه  یم  بی  قدره

خدائې  مې  مکړه  هسې  دروند  چې  په  چا بار شم

کهء  مې  قد  د  سرو  قد  راشي  په  خوا کښې

د  چامبیل  په  دود  به سل  ځله  ترې  ځار  شم

د  لالئ  ته  مې  یوسف  تر  خوا  شا  کیږي

په  بازار  چې  ئې  د  حسن  خریدار  شم

چې  خطا  خطا  ګوزار  کړي  رسا  لګي

حق  حیران  د  جادو  چشمو په  ګوزار  شم

هر  سړی دغه  ارزو  کړي باری  نهء  شي

کهء  حمید  غُندې  او څار  په  ښهء  ګفتار شم

شاعر :  عبدالحمید ماشوخیل

***

غزل

چې  ناظر  د  ساده  رویو  په رخسار  شم

په  دا شمعې پروانه  غُندې  نثار شم

کهء  هر څو  په  صبر  زړه  ټولوم  نهء  شي

بی اختیاره لکه  موم  ویلی  په  نار  شم

 غنچه خُله چې  په  خبرو  راته  راکړي

د  نرګس  په  څیر  کوز  ګورم  شرمسار  شم

دم  قدم  ئې په پئیل د  زړه  د  دُرو

د راستئ  په  ستن  وهلی  نری  تار شم

چې  ئې  شونډې  تبسم تازه  انګار  کا

باندې  زهء  لکه  سپند  سوو  ته تیار  شم

ځان  جهان مې  هسې  هیر  لکه  هیر  خوب  شي

د  خندا  په  صبحدم  چې  ئې  بیدار  شم

د  ګلرخو  پابوسي  پریښودی  نهء  شم

کهء  راکیښ  لکه  نسیم  په  خنډ  او  خار  شم

لا  مې  ځائې  نهء  شي  د  ترکو  په  جرګه  کښې

کهء  د  عشق  ټیکه  وهلی  زنار  دار  شم

چې  نا  اهلو  ته  د  اهل  وینا  وایم

زهء  حمید  به  د  منصور  په  شان  په  دار شم

***

شاعر:عبدالحمید ماشوخیل

ترتیب کوونکی:انجنیر عبدالقادرمسعود

 

فرهنگی ـ بامداد۲/ ۱۳ـ ۱۷۱۲

نامه سرگشاده عنوانی دولت وپارلمان افغانستان

انجمن حقوقدانان افغان در اروپا


دسامبر ۲۰۱۳ طوریکه میدانیم مسایل ومصایب مهاجران افغان درکشورهای مختلف بخشی از تراژیدی ملت افغانستان است. بیشتر از سه دهه است که افغانان بلند ترین رقم مهاجران جهان را تشکیل میدهند ونظر به ارقام سال های اخیر سالانه تا دوصد هزارافغان کشور را ترک و درکشور های ایران، پاکستان، کشورهای اروپایی، استرلیا وقاره امریکا سر گردان میباشند. همانطوریکه زیاد ترین تعداد مهاجران افغان درکشورهای ایران وپاکستان بسر میبرند،مشکلات شان نیز بیشترین و دردناک ترین بوده ومنجمله با تبعیض، تحقیر وتوهین مواجه میباشند. با موجودیت این مشکلات دلخراش متاسفانه دولت افغانستان و وزارت مهاجرین دردفاع از آنان تا بحال کدام کارسود مند را انجام نداده است. عده ی ازین مهاجرین هموطن ما با تقبل هزار ویک مشکل ومصارف گزاف خود رابه اروپا میرسانند ، آنان درمسیر راه زحمات فراوان و مصائب زیاد، منجمله حبس، تهدید و شنکنجه روانی را متقبل میگردند ( متاسفانه چندین بار تعداد ازاین هموطنان ما در مسیر راه آبی دربحرغرق و هلاک گردیده اند). افغانان مهاجردراروپا واسترلیا به اساس کنوانسیون ژینو (۱۹۵۱ میلادی) و احکام قوانین مربوط خارجیان درین کشورها متقاضی پناهنده گی میشوند وبا دور جدید از جنجالها ، انتظارطولانی، بی سرنوشتی ودرصورت دریافت جواب منفی به دیپورت جبری مواجه میگردند. درکشور یونان که به دوزخ مهاجران شهرت یافته ،هزاران افغان مهاجر با مشکلات غیرقابل باور دست و گریبان میباشند (درشروع زندان وبعداً بی خانگی، مریضی و... مواجه میباشند ،همین مشکلات طاقت فرسا باعث گردیده که چند جوان افغان دست به خود کشی بزنند ) همین اکنون هزاران افغان درکشور های پناهنده پذیر، با دیپورت جبری مواجه میباشند. پولیس این کشورها با زور، تهدید ودیگر روش غیرانسانی صلاحیت یافته اند تا به هر طریق ممکن آنان را دیپورت نمایند. ( حتا افراد با امراض صعب الاعلاج مورد ترحم قرار نگرفته ودر مواردی پولیس از بیهوش ساختن آنان نیز استفاده کرده است).  متاسفانه این مصیبت، تحقیر و توهین زمانی دامنگیر مهاجران افغان گردید که وزارت مهاجرین دولت افغانستان بدون رعایت احکام کنوانسیون ژینو و ملحوظات انسانی وافغانی، تفاهمات دو جانبه را با (۹) کشور اروپایی وآسترلیا انجام داده که براساس آن پولیس این کشورها مجوز وصلاحیت دیپورت را حاصل کرده اند. واضع است که هنگام این تفاهمات وتوافقات، سرنوشت این هموطنان مظلوم که مصائب عظیم را متحمل گردیده اند، مورد توجه قرار نگرفته است، درغیر آن اوضاع نا بسامان ، مسایل ومشکلات اظهرومن الشمس است ونیاز به توضیح ندارد ( گذارش صد صفحه ی سازمان بین المللی کار و کمشنری عالی موسسه ملل متحد ( UNHCR ) سرنوشت و جنجال های افغانان بازگشت داده شده را منعکس ساخته است) برخورد غیر انسانی وپراهانت پولیس این کشورها با اعتراض شدید مدافعان حقوق بشر وهمچنان نهاد های اجتماعی وفرهنگی افغانان قرارگرفته ، درمطبوعات وگذارشات مراجع ذیربط بین المللی بازتاب یافته وبا انتقاد جامعه مدنی وپارلمان افغانستان مواجه گردیده است. ولی وزارت خارجه افغانستان درقبال این احوال اسفبار فقط با این گفته اکتفا نموده است که  « دیپورت نباید اجباری باشد ». انجمن حقوقدانان دراروپا بعد ازبررسی همه جانبه این حالت رقتباربخاطرنجات هموطنان که عمدتاً جوانان عزیز وآوره افغان میباشند، راه حل آتی را مطرح مینماید که : دولت افغانستان توافقات وزارت مهاجرین با این کشورها را درحالت تعلیق قراردهد تاجلو دیپورت جبری گرفته شود. علاوتاً بنابر حاد بودن پروبلمهای افغانان در کشور یونان ، بسیار ضرور است تا دولت بخاطر افتتاح وفعال گردیدن سفارت افغانی در اتن ، تدابیر مقتضی را اتخاذ نمایند.

بااحترام هیات رهبری و پوهاند دکتورغلام سخی مصئون رییس انجمن حقوقدانان افغان در اروپا


۲۲ دسامبر ۲۰۱۳

 اجتماعی ـ بامداد۱۳/۲ـ ۲۳۱۲

  پیام شعبه اموراجتماعی شورای اروپایی حزب مردم افغانستان  در نکوهش جنایات تازه در برابر زنان افغانستان

زنان مبارز و قهرمان افغانستان،

شهامت و دلیری زنان کشورما درمبارزه با ستم ، بیعدالتی  ، خشونت ، نابرابری و زن ستیزی از بدو تاریخ  وطن و دردرازای این مرزو بوم باستانی ثبت تاریخ میباشد.

در جامعه ایکه دفاع ازحقوق انسانی و جانبداری از زنان صرف درشعار بوده و زنان مظلومترین و ستم دیده ترین جنس درکشور را تشکیل میدهند ، با وجود نابرابری های بیشمار وحق تلفی های اجتماعی و حقوقی ، زنان اگاه و پرتلاش کشورهنوز از پا نایستاده و با دلیری و شهامت بی مانند به مبارزه شان در راه عدالت اجتماعی و برابری ادامه داده و میدهند.

Read more...