رشوت الله خان

داستان کوتاه  طنزی : نوشته  داکتر حمیدالله مفید

نعمت الله خان خوب پوره همه چیز  به یاد ش  می آمد  ، گویا این که همین دیروز در برابر چشمانش رخ داد ه بود ، عینه به بینه  به یاد می اورد ، از آمدن مجاهدان پکول به کف که کمر همت جهاد را به خاطر دفاع از ناموس های  مقدس جیب های باد کرده شان  با ایزار بند بسته بودند و کشمکشال از هر سوی  داخل شهر کابل شدند وبه زور خدا ، دولت  ترسندوک، قدرت سیاسی را به آنها دو دسته تسلیم  کرد، همه وهمه به یادش بود، به یادش می آمد که هنگام بزن، بزن ،بکُش بکُش وچور وچپاول ، پدرک  یکدانه ودردانه اش همت الله خان ، در چهار قلعه مامور آباد به خاطر نداشتن ریش به شهادت رسید. خوب پوره به خاطر داشت ، که بوبوجان پیچه سفیدش ، در روی ، روی خود میزد وموی ها خود را می کند وداد می زد ، که الله جان! کدام چوچه خور خدا شرمانده، بچه گک یکدانه ودُردانه مرا به شهادت رسانید .

همه وهمه به یادش می آمد.

گویا اینکه همین دیروز رخ داده  باشد ، به یادش می آمد ، که چطور پس از آنکه پیکر شهید پدرش را ازترس راکتپرانی وبگیر ونمان  در پیشروی خانه شان در زیر درخت توت به خاک سپاریدند، دست مادر ، بوبوجان یا مادر کلانش وخواهرک یکدانه ونازدانه اش را گرفت ، یک پای داشت ویک پای دیگر را از کدام طالب گردن دبنگ  به قیمت ده هزار دالر قرض کرد وبه کشور ایران بدو بدو و لوله ولوپان  پناه گزین شد.

به یادش می آمد ، که چون یک  فارمسیست بود ،در داروفروشی حافظ شیرازی در بازار لاله زار کار می کرد وبخاطر اینکه از افغانستان بود، بجای نامش همه او را افغانی صدا می کردند و تا اخر کسی ندانست که این فارمسیست ، کی بود وچی نام داشت.

خوب پوره به خاطر داشت ، با آنکه به لهجه تهرانی فارسی سخن می گفت ، از دست سپاه پاسداران ، که بجای پاسداری از امنیت مردم به جان مردم افتاده و به خاطر روی سری وشریعیت دل مردم را از زنده گی سیاه کرده بودند وبه دین قورمه یی  وزیارت های مقدسه چسپیده بودند ، وهمیشه نیفه های نعمت الله خان را می پالیدند ، که نشود تا کدام توته افتخارات بزرگ سیاسی ، تاریخی ویا دینی شان را در نیفه هایش زده باشد وپنهانی آن را از مرز بکشد ،چنگوبودند. سخت به ستوه آمده بود.

بیادش می آمد ، که همین فشار های گزنده وهمین تازشهای رنج دهنده ، موجب مرگ مادربزرگش شد ، با انکه پول کافی داد مگر دکتران برای نجات مادرکلانش از یک سرما خوردگی عادی، کوچکترین تلاش نکردند  .

 هیچ از یادش نمی رفت ، که مادرش را یک روحانی ریشدار اهریمن صفت زیر تایر موتر کرد وجابجا کشت ، مگر کسی برایش نگفت ، که داداش بالای چشم تان ابرو است.

 مجبور شد ، تا خواهر دردانه ونازدانه ویکدانه اش را به یک افسر ایرانی  ریش بمبو به زور حضرت عباس وبه لطف خدای بالاسر به صیغیه  در آورد، با آنکه او را افغانی میگفتند ، خوشبختانه که کسی را نداشت تابه یک  پیسه ویک افغانی  شدنش را به به تماشا می نشست

در همان سر زمین غربتکده افغانستانی کُش  دوان، دوان دل  به دست  فاطمه بامیانی سپرد وبا یک هموطن مانند خودش که سرنوشت شان در یک امبیق جوش می خورد،هم پیمان شد وازدواج کرد.

ایدون دیگر به خاطر چشمپتکان رییسان جمهور دو کشور ، فشار خون ضد افغانی بودن به بالا ترین درجه  خود رسید ه بود ونعمت الله خان مجبور شد تا دست ، بانوی دلبسته وخواهر از خانه کشیده ای خود را بگیرد،کوری وکبودی های خود را حواله بسازد وهی میدان وطی میدان دوباره به خانه وکاشانه ای بی در ودروازه ووطن لب وروی کشالش ،  برگردد. وطنی که «وطش» را گذاشته   مگر «تنش »را کشیده بودند.

هنگامی که به خانه رسید ، خانمش فاطمه ، بار بی وطنی را از تنش زدود ، مگربار دوگانگی را هنوز هم مجبور بود، تا سه  ماه وسه روز وسه گری در شکم برآمده اش نگهدارد و کوی به کوی  وخانه به خانه بگرداند.

نعمت الله هنگامی که به خانه اش برگشت ، خدا  هیچ مومن ومسلمان را نشان  ندهد ، دروازه حویلی را از لخک کنده وفی سبیل الله برده بودند، دستک ها وپنجره ها از ترس دزدها به خانه قوماندانها پناهنده شده بودند.خشتهای بدرد بخور را برده بودند،سنگهای تهداب را که امکان بردن آنها  آنها میسر نبود، سنگین مگر ننگین وغمگین گذاشته بودند .

حویلی خانه ای شان گویا مانند دریشی پدر مرحومش در شست رفته بود، همسایه های  قدیمی شان یکی پی دیگری رحل غربت فگنده بودند وحویلی های شان را بالای جلندر خان و جلات خان وحاجی مرغی خان فروخته بودند، آنها نیز خانه های کهنه را یکی پی دیگری به خانه های نو وجدید تبادله جنس به جنس کرده بودندو چون  نعمت الله خان در بازار لاله زار ، از دست سپاه پاسداران چوچه خور زار، زار می نالید ، هر سه همسایه جدید در قلمرو حویلی   مورثی نعمت الله خان با قطعات  ونیروهای آتشزای دالر پیشروی کرده بودند وهر کدام ده ، ده متر دیوار حویلی شان را در  حویلی  مورثی نعمت الله خان سوق داده بودند.

حالا در برابر نعمت الله خان  دوکار  بزرگ قرار داشت ، نخست : یک نیروی اربکی دالری رشوت به خاطر عقب زدن دیوار متجاوزین و متفقین به خط وجبهه پیشین شان ایجاد میکرد.

 دوم : اینکه باید یک  سرپناه جدید ، با معیارهای همسایه های تازه ، به تازه  نو به نو شان اعمار می کرد.

 تا رسیدن به این دو ارمان مجبور بود تا در خانه پسر کاکایش حکمت الله خان سفربری موقتی کند. نخستین کارش ترتیب یک عریضه با مد  وشد به شهرداری  بود ، در عریضه تقاضا کرده بود ، از اینکه در کشور ایران  به خاطر نجات جانکش پناهنده شده بود ، همسایه های خدای ناترسش ، در قلمرو خانه او هرکدام ده ، ده متر پیشروی کرده اند . تقاضا نموده بود   تا به غاصبان هدایت بدهند ، که از ساحه زمین مورثی پدری اش دوبارد ه ، ده متر دیوار حویلی شان را عقب بکشانند .

 شهردار در پای عریضه اش نوشته بود: طبق مقررات موجود اقدام گردد.

عریضه پییش ونعمت الله خان با پسر عمه پدرش که واسطه اش بود ودر شهرداری کار می کرد از پشتش ، شعبه به شعبه ودفتر به دفتر  سرگردانی می کشیدند، تا بالاخره هیات موظف آمد ، و حویلی او را تول وترازو نمودو از بالا تا پایین واز پایین تا بالا گز وپل کرد ، همان اندازه قبلی بود ، گویا حتا یک سانتی متر کسی حویلی او را  غصب نکرده است ، نعمت الله حیران ماند ، با خود گفت : شاید مه اشتباه کرده باشم ، مگر متوجه شد ، که در خت شنگ کلان روی حویلی شان در داخل حویلی همسایه  سایه افگنده ورحل اقامت گزیده است، به هیات گفت : او برادرها ! امکان ندارد ، ببینیند ، در خت شنگ حویلی ما که هم عمر من است ، چگونه از حویلی ما به حویلی همسایه تشریف فرما شده است ، هیچ امکان ندارد،  که همسایه ها  در قلمرو حویلی ما پیش روی نکرده باشند، هیات سه نفری خندیدند ، یکیش گفت : برادر جان قضیه از این قرار است ،  که با آمدن شما سه همسایه شما هرکدام  دو،دوهزار دالری انداخت کردند ، وبا او روغن زرد خریدند و ریش مبارک مقامهای عالیه وصالحه را چرب کردند ، که برای ما هم یک گاو غدود رسید ، این متر را که میبنی ! یک متر نیست، ۷۵ سانتی متر است ، از همین خاطر ، وقتی که ما گز وپل کردیم ، درست برآمد ، اگر می خواهی که حویلی تان با متر درست اندازه گیری گردد و یا با متر ۱۱۰ سانتی متری تول وترازو شود ، باید خودت یک چند دالر مصرف را در گردن بگیری !

نعمت الله خان از این چال ونیرنگ  شگفت زده  شد و نزدیک بود که شاخ بکشد ، مگر جای سرش نمی خارید ، شاید از همین خاطر ، شاخ نکشید ، خلاصه با هیات به توافق رسید ، که مبلغ چهار هزار دالر به هیات رشوت می دهد ، تا از متر یک متری استفاده کنند و زمین حویلی او را یکبار دیگر اندازه گیری نمایند.

هیات یکبار دیگر اندازه گیری کرد ونظر خود را به شهرداری سپرد .

حالا دو نظر از یک هیات در سر میز شهردار قرار داشت و شهردار  بجای اینکه هیات را مجازات کند در زیر نظر هیات نوشت : ملاحظه شد موضوع جهت اتخاذ تصمیم  به محاکم ذیصلاح ارجاع شود.

نظر هیات پیش ، هیات از دنبالش واز دنبال هردو نعمت الله خان سرگردانترشعبه ، به شعبه

ودفتر به دفتر می گشت ، تا اینکه گپ شان بر طبق مقررات والطاف هیات قضات ولبک ولنجک دالر خان به جلسه محکمه محول شد.دادگاه منتظر داوبالاگی(دعوابالاگی)  بود ،که کی  به چی پیمانه رشوت صدقه سر خود  می کند؟ تا فیصله داد گاه به همانسو میلان کند.

 سه همسایه مبلغ شش هزار رشوت را به داد گاه پیشکش داشته بودند ، مگر نعمت الله خان شش هزار وپنجصد دالر را در میان یک پاکت خط گذاشت وبه محرر محکمه داد  و همچنان پسر خاله پدرش را که در دادگاه کارمند اداری بود نیز رویدار آورد ومنتظر ، فیصله نشست ، فیصله محمکه را که در آن نگاشته شده بود ، که ساحه زمین طبق نظر فنی ومسلکی شهرداری کابل تایید است و همسایه ها هریک ، جلندر خان ، همسایه شرقی. جلات خان همسایه شمالی وحاجی مرغی خان همسایه غربی دو باره دیوار های حویلی  شان را  به ساحات قبلی شان عقب ببرند.

رشوت و واسطه کار خود شان را کردند وگردن قامقروی نعمت الله خان را در برابر همسایه ها یک سر وگردن بلند تر ساختند.

نعمت الله خان خوشحال شد و به خاطر تطبیق عدالت وفیصله داد خواهانه داد گاه دل جمع به خانه آمد ، یک مهمانی گک  پر مصرف برای بچه خاله پدرش ترتیب کرد و پس از آن فیصله محکمه را به شهرداری برد و یک کاپی را به همسایه های اش نشان داد و از آنها خواست ، تا طبق مقررات وفیصله محمکه دیوار های شان را به جای های قبلی شان ببرند، همسایه ها با دیدن تصمیم محکمه خم به ابرو نیاوردندو وشهرداری نیز کوچکترین حرکتی نکرد، یک هفته ، دو هفته ، سه هفته وبالاخره یکماه سپری شد ، مگر کوچکترین رویداد ی رخ نداد ، نعمت الله خان شگفت زده وحیران شد.

 یعنی چه ؟ چرا همسایه ها کاری نمی کنند؟

هنگامی که دو باره به شهرداری کابل مراجعه کرد وگفت: که او برادر ها ، این چه وضعیت منفی است ؟ چرا در این مورد کسی اقدام نمی کند ؟ چرا همسایه ها دیوار های حویلی شان را به اندازه های  قبلی شان عقب نمی برند؟ کسی به سخنهایش گوش نمی داد ، آخر نشد ، نزد مدیریت عمومی انجنییری قبلی که مبلغ شش هزار دالر رشوت از نعمت الله خان دریافت کرده بود ، رفت  وگفت: او برادر ها شما یک کاری کنین ، چرا همسایه ها دیوار های شان را به جای های قبلی شان عقب نمی برند؟

مدیر عمومی به جوابش گفت : که برادر ! اینجا  زور وزر وواسطه  حاکم است و یک هفته بعد از فیصله دیوان الف که شما بدست دارید ، دیوان دال همان محکمه فیصله کرده است ، که طبق نظر هیات شهرداری  که در ضمیمه است ، ادعای عارض نعمت الله خان فرزند همت الله خان وارث حویلی مورثی پدر نادرست می باشد، محمکه فیصله می کند تا عارض مزاحم همسایه های خود نشود.

با دیدن این دو فیصله ودو نظر هیات وتصمیم دو دیوان یک محکمه  نعمت الله خان قریب بود که شاخ بکشد ، حالا احساس می کرد ، که دو جای سرش بسیار شدید می خارند ، می انگاشت ، که شاید شاخ بکشد ، مگر هنوز دوران شاخ کشی اش  نرسیده بود.  با عصبانیت ، هردو فیصله محکمه را گرفت وبه سوی داد گاه یا محکمه دوان ،دوان  شتافت ودر راه پسر خاله  پدرش را که در داد گاه مرافعه کار می کرد با خود گرفت،عریضه ای به عنوانی رییس محکمه مرافعه نوشت  پس از آنکه جیب های او را تلاشی کردند وتمام نقدینه او را گرفتند ، برایش گفتند ، که در داخل محاکم بردن پول ممنوع است .

 به نظر  نعمت الله خان آمد ، که در یک جای این کشور رشوت دادن ممنوع  است. سوی پسر خاله پدرش نگریست  وگفت: حالا حق به حقدار خواهد رسید؟ این را گفت وبا دل جمع  به دفتر رییس دادگاه مرافعه  مراجعه کرد. مدیر تحریرات محکمه با پسر  خاله پدرش جور  به خیری نمود و عریضه ای او را گرفت و پرسید چی می خواهی ؟ نعمت الله خان گفت : قربان در عریضه نوشتیم ، اگر زحمت نمی شود یکبار آن را بخوانید، مدیر در حالی که به بودن پسر خاله پدرش هیچ اعتنایی نکرد، گفت : برادر ، مه وقت خواندن هر درخواست ومرخواست را ندارم ، می گی ، یا پاریش کنم ، که نوبت دیگر کس برسد ، نعمت الله گفت ، خی قربان اجازه بتین ، که حضور رییس صاحب مرافعه مراجعه کنم و تا به ایشان موضوع را تشریح کنم .

مدیر در حالی که سخت عصبانی شده بود ، گفت : مه اینجا چی کاره هستم ؟ کدام ملی هستم یا زردک؟ رییس برای حل مسایل بزرگ مردم است و اینجا من تصمیم می گیرم ، که چه انجام شود ، کی نزد رییس صاحب برود و کی به شعبات مربوطه مراجعه کند.نعمت الله در نخستین ملاقات به اصطلاح آبگین کرد، با شتاب درخواستش را کشید وبلبل وار گفت:

جناب مدیر صاحب مه یک حویلی پدری مورثی دارم ، برای مدت پانزده سال ایران رفته بودم ، حالا که دو باره برگشتیم ، سه سمت همسایه هر کدام ده ، ده متر دیوار های حویلی شان را  در حویلی ما پیش آورده اند، در محکمه ابتدایی مراجعه کردم ، دیوان الف  محکمه ابتداییه  فیصله کرد ، که همسایه ها ساحه زمین مورثی مرا تخلیه کنند ، مگر با دریغ در همین وقت ،  دیوان ب محمکه ابتداییه فیصله کرد، تا من مزاحم همسایه ها نشوم، باور کنید! جناب مدیر صاحب عمومی من نه تنها نظریه هیات شهرداری  را دارم ، بلکه درخت شنگی را که هم عمر من است ودر داخل حویلی ما بود ، نسبت تجاوز وپیشروی حاجی مرغی همسایه در داخل حویلی او رفته است. اینه پسر خاله پدرم شاهد است.

در همین فرصت پسر  خاله پدرش گفته های او را تصدیق کرد

مدیر عمومی تحریرات  گفت : بس است برادر ، فهمیدم ! تو حالی مرافعه طلب شدی ؟

نعمت الله خان گفت : بلی جناب مدیر صاحب عمومی! درست می فرمایین!

گفت " مره !در خواست ات را نوشتی ؟

نعمت الله  آن را دوسته به مدیر عمومی تحریرات با سوابق موضوع ، نظریه هیات ، فیصله محکمه ابتداییه ودیگر اسناد  پیشکش نمود.

مدیر عمومی تحریرات بدون ترس ولرز وبدون تشویش در حالی که چشمانش را  به نعمت الله خان دوخته بود آهسته گفت" جان بیادر !  فیصله محکمه مرافعه مصرف کار دارد، چیز میزی داری که مصرف کنی ؟

رنگ نعمت الله خان مانند لبلبو سرخ شد وفشار خونش کمی بالا رفت ، تمام امیدش ، که شاید در دادگاه مرافعه کسی رشوت نگیرد ، به یاس مبدل شد. با ترس ولرز در حالی که لبانش می لرزیدند، گفت" چقدر مصرف کار دارد مدیر صاحب ؟

مدیر گفت "َ قیمت حویلی چند است ؟

نعمت الله گفت" صاحب خانه ندارد، یعنی که صاف پاک خشت ودستک و پنجره ها وحتا سنگهای تهداب آن را  برده اند، فقط یک ساحه هشت بسوه زمین خالی باقی مانده است .

صبر کو مه خودم محاسبه می کنم،  قیمت هر بسوه زمین بیست وپنج هزار دالروهشت بسوه  می شود دوصد هزار دالر ، از دیگران ده فیصد می گیریم ، به خاطرگل روی مدیر صاحب پسر خاله پدر تان از شما  پنج فیصد  می گیریم که می شود ده هزار دالر ، درست شد، یعنی  ده هزار حق فیصله محکمه می شود. ده هزار دالر بتی و اونه فیصله به نفع خودت صادر می شود. قبول است ، یک سنت آن کم نمی شود ، ده هزار دالر فردا در دکان کبابی دادخدا بیاور ، ان را هم مه در دست خود نمی گیرم ، که حرام است ، به گل رسول شاکرد داد خدا بتی و پس فردا فیصله محکمه را  ثبت وراجستر شده از گل رسول بگیرو یک کاپی آن رسمی به شهرداری خبر داده می شود ، هفته بعدی ، کار ساخت وساز خانه ات را به خیر آغاز کن ، برو مبارک باشد ، فیصله محکه را اجرا شده بگیر.

نعمت الله به دلاوری وشجاعت مدیر تحریرات شگفت زده شد .

 با خود گفت : عجب دنیایی بی بند وبار وبی پرسانی است ، رشوت  خواستن با این جرآت ودر داخل اداره ودر برابر دو کارمند دیگر ، تا حال ندیده بودم ، در دلش گشت ، که بیا یک زره چانه بزنم ، حالی خو رشوت خواستن این قدر ساده شده است و اگر بتوانم ، یک کمی در مبلغ آن کمتر کنم .

گفت : مدیر صاحب ! به خدا سوگند  می خورم ، که تازه از ایران آمدیم ، مهاجر بد بخت هستم ، ایقدر پیسه ندارم ، اگر یک لطف کنین ودر همی مبلغش یک کمی  تقلیل بیاورین !

مدیر با شنیدن تخفیف ، کمی چُرت زد وسپس گفت: لالا جان !اینجه  قصابی خلیفه امیر محمد پهلوان نیست ، که درکیلوگرام گوشت  تخفیف بیاوریم ، پنجاه فیصد تخفیف به خاطر گُل روی مدیر صاحب اجرا شد دیگر امکان ندارد، قیمت ها اینجه ثابت اند، این پولها را من نمی گیرم، یک قرانش سرم حرام ، این حق قاضی صاحب ها ، رییس صاحب عمومی  ومعاونان شان است ، وظیفه من تنها ابلاغ این خبر به قاضی صاحب ها ورییس صاحب دیوان  مرافعه است ، آنها هم قسم شان بجا است ، که یک قران آن را در دست نمی گیرند ، شاگرد کبابی نماینده آنها است وپولها را به حساب های بانکی آنها انتقال می دهد ، روزانه صد ها هزار دالر آنجا تبادله می شود ، واین دست به آندست ، خبر نمی شود ، حالا دلت می خواهی ، همان مقدار پول را آنجا انتقال بدهید ، پس فردا فیصله محکمه را از همانجا تسلیم شوید، می خواهید ، نمی خواهید ، هم دلتان ، دم راه تان خوبی ! برو خدا یارت !

نعمت الله که وضع را چنین دید ،( عاجل یک) قبول کرد وتصمیم گرفت ، تا فردا مبلغ ده هزار دالر به دست شاگرد ، کبابی دادخدا بدهد.

نعمت الله ا زاینکه برای نخستین بار فیصله خوب وعالی محکمه یا دادگاه مرافعه را بدست آورده بود ، شادمان می نمود. با غرور وکاکه گی ، فیصله داد گاه را برد وبالای میز شهردار گذاشت وبا هتکه وپتکه گفت : شهردار صاحب گرامی ! اینه فیصله محکمه  مرافعه، خواهش می کنم ، تا بدون ضیاع وقت هیاتی را جهت عقب کشی دیوار های سه همسایه از قلمرو پدری من  هدایت فرمایید.

در همین هنگام  بالای فاطمه خانم نعمت الله درد آمد ، او را به شفاخانه بردند و خانه اش دو گانگی به دنیا آمد ، یک پسر ویک دختر ، هردو گل موره ، تندرست وسالم . خوشی نعمت الله دو چندان شد و به افتخار رشوت وواسطه که هردو کار  دشواراو را کا راسازی نموده بودند ، نام پسرش را رشوت الله ونام دخترش را واسطه  گُل گذاشت.

 شهردار ، با دیدن این فیصله دادگاه خم به ابرو نیاورد ، این مساله قبل از همه  برای او زیاد جالب نبود، از اینروتردد های خود را بر این فیصله داد گاه ابراز کردوگفت:

نعمت الله خان ! این فیصله نهایی نیست ، شاهد باش! که فردا سه همسایه تان یک فیصله دیگری ارایه خواهد کرد این جای نشانی ! ؟

نعمت الله خان گفت: شهردار صاحب ! محمکه مرافعه در یک مورد دو تصمیم نمی گیرد، مطمیین باشین ، این تصمیم محکمه مرافعه نهایی است ووعده می دهم ، که تصمیمی دیگری نخواهد رسید.

 شهردار گفت :  برادر ! ما شاهد تصامیم مختلف در موارد همگون هستیم ، شما تشویش نکنید به زودی تصمیم جدیدی در همین مورد به نفع همسایه های تان خواهد رسید.

دل نعمت الله خان را یک رقم شکستاند،مگر با آنهم تقاضا کرد ، تا فیصله محکمه را به شعبات مربوط بفرستند.

شهردار به تحریرات هدایت داد تا تصمیم محکمه به ذودترین فرصت  به منصه اجرا قرار داده شود.

یکماه سپری شد ، مگر کوچکترین تغییری رونما نگردید ، نعمت الله خان با دل نا امید به شهرداری مراجعه کرد ، با شگفت دید ،  که همان داد گاه مرافعه فیصله جدیدی را مبنی بر مزاحم نشدن همسایه ها صادر کرده است.

پیش نعمت الله دنیا جر شد ! نمیدانست چه کند ؟ نزدیک به۲۰ هزار دالر رشوت داد ، مگر هیچ کاری انجام نشد. وجنجالها مانند گذشته در همان جایگاه نخستش قرار داشت.

 نا امید وشگفت زده شده بود. هیچ راه حلی به مغزش خطور نمی کرد.

از وقتی که از ایران آمده بود سلمانی نرفته بود ، مو های سرش بّبّر شده بودند ، تصمی گرفت تا کم از کم به خود برسد، به دکان سلمانی رفت ، به نوبت نشست ، همین که نوبتش رسید وزیر قیچی  خلیفه نبی  سلمانی یا دلاک قرار گرفت ، بوی غم وانده از چشمان ورویش پیدا بود؛ خلیفه سلمانی علت جگر خونی ، نعمت الله خان را پرسید، نعمت الله خان  صندوقچه جگرخونی هایش را باز کرد واز سیر تا پیاز مساله را به خلیفه سلمانی قصه کرد.

خلیفه نبی سلمانی ، آهی کشید واز بیعدالتی وفساد گسترده ای اداری که در کشور ودر اداره های دولتی جریان داشت ، سخت متاثر شد، از نعمت الله خان پرسید ، که خانه اش در کجاست ؟ شاید او بتواند از طریق موی سفیدان کوچه این مشکل را حل کند، چیزی که هیچ در خیال نعمت الله خان نمی گشت . به مجردی که نعمت الله خان نشانی حویلی پدری اش را گفت ، خلیفه نبی آهی کشید وتمام خاطره های گذشته را به یاد آورد ، از  داکتر همت الله خان پدر مرحومی اش واز کودکی وجوانی  نعمت الله یاد کردو گفت : که حاجی مرغی ، حاجی جلات خان وحاجی صاحب خان همسایه های او را نیز می شناسد، از مهربانی های حاجی محمد خان پدر جلات خان که آدم با وجدانی است ، یاد اوری کرد وگفت : که برادر بهتر است تا گره دست را به دندان باز نکند، وظیفه گرفت و وعده کرد ، که موضوع را از طریق موسفیدان وبه ویژه حاجی صاحب محمد الله خان ، که آدم داد خواهی است  حل خواهد شد.

فیصله کردند، تا  فردا شب  با هم به خانه حاجی محمد الله خان بروند وموضوع را با او در میان بگذارند.

با یک نشست یک شبه در حضور داشت حاجی محمد الله خان واینکه سه همسایه کدام سندی در دست ندارند ، فیصله شد ، تا همسایه ها بدون ضیاع وقت وبا پوزش ، دیوار های خانه شان را به جای های قبلی اش شان عقب ببرند واز نعمت الله خان پوزش بخواهند.

گره دشوار نعمت الله خان فقط با یک نشست دوستانه موی سفیدان محل  بسیا ر به ساده گی باز شد .

 

دهم جنوری سال ۲۰۱۴ شهر هامبورگ  

 

 بامداد ـ فرهنگی ـ ۱/ ۱۴ـ ۲۲۰۱

وضع سینما یا هنرهفتم درافغانستان   

 نوشته : عزیزه عنایت

افغانستان وطن زیبای مان که دارای طبیعت ومنابع سرشار،آب وهوای گوارا است  ودردوره های مختلف شاهد فرود و فراز های زیادی بوده که بارباربهمت وتلاش فرزندانش دوباره به پا ایستاده و از ورطه تلاطم های جانکاه برآمده است که تاکنون درجنگ های بیشتر از۳۵ سال نفس آرام نمی کشد ونسبت به هرزمان دراین دوره صدمات زیادی را متحمل شده ، دارونداراین مرزو بوم توسط دشمنان وطن ازبین رفته است. هرروزازطریق رسانه ها خبرانفجار،کشته شدن هموطنان بیگناه، انتحار آدم رباییو... شنیده میشود که این موضوعات بارها ازجانب نویسنده گان محترم  نوشته شده است که بیشتر روی این معضله بحث نمیکنیم.زیرامسایل سیاسی وطـن آنقدرپیچیده شده است که بجزخدای بزرگ دیگرکسی حسابش را نمیداند.

قبل از جنگهای خانمان سوزازجمله هنرهای که درافغانستان تا حدودی رشد کرده بود یکی هم میتوانم  سینما (هنرهفتم ) را درافغانستان بشمارآورد که درآن زمان فیلمهای که توسط فیلم سازان محترم ساخته میشدنداین فیلم ها ازیک سو به معرفی وداشته های افغانستان درجهان وازسوی دیگراستعداد های فیلم سازان، دایرکتران،هنرمندان افغانی را بدنیای برون مرزی وداخل کشوربه نمایش می گذاشت که میتوان ازشهکار های آندوره فیلم عشق و دوستی که مشترکاً باسینمای هند ساخته شد، فیلم عقاب، فیلم روز گاران،عشق من میهن من،اختر مسخره، مردها را قول است، فیلم رابعه بلخــی اندرز مادرو.... با هزاران فیلم های مستند دیگری که دردوری ازوطن با امکانات  محدود ازجانب هموطنان مان ساخته شدند که این فیلم ها بعضاًجوایز ومدالهای را  نیز برای افغانستان کسب کردند. ولی طی سالهای جنگ چنانچه که همه داشته های میهن به باد فنا و نا بود شد سینما هم درکناردیگرهنرهای وطن نیز صدمه زیادی دید.

بعد ازبوجودآمدن دولت کرزی و ریختن عساکر۴۳ کشور به سرزمین ما، با آنکـه جنگ وخونریزی دراین دوازه سال جریان داشت مردم وطن که ازوطن مهاجرشده بودند دوباره با هزاران امید از کشورهای پاکستان وایران بوطن برگشتند که دراین برگشت ها استعداد های جوان نیزبا والدین شان واردافغانستان شدند.که ازاین جمله جوانان شاعر، نقاش، آوازخوانان،هنرمندان ،فیلم سازان وهمچنــان درعـــرصه های ورزش که با کمی صیقل دادن استعداد های شان درداخل وطن، تعداد ازاین جوانان چون ستاره های درخشنده برای فروزان ساختن خویش دست بکارشده، چنانچه کـه  اعضای تیم ورزشی افغانستان با آوردن مدالها وجوایز پی درپی ازکشورهای مختلف نیزباعث افتخارمردم و وطن شده اند که میتوان روی همه این ها حساب کردوبالید.   

 با آنکه دراین مدت دوازه سال ،قسمی که لازم بود چندان توجهی ازجانب دولت بحال جوانان نیزصورت نگرفت تا زمینه های کار برای جوانان مهیا میشد و همچنان در رشد استعداد ها و نیرمند ساختن جوانان باید اقداماتی صروت میگرفت. که نگرفت مگربازهم جوانان با استعدادازهیچ گونه سعی وتلاش بخاطرتبارزدادن استعداد های شان دریغ نکردند ورد پای برای خویش درجامعه آشفته افغانستان پیدا کردند .

اکنون بخاطریکه ازاصل مطلب دورنشده باشیم وبحث مان روی فیلمهای افغانی است بایدگفت که درقسمت ساختن فیلمهای افغانی دراین مدت دوازده سال چندان توجه نشده است چه دراین اواخرسینما گران ارجمند فیلم های را تهیه میکنند که اکثراًصحنه های پولیسی،صحنه های کشتن و بستن، اختطاف، ناله وفریاد مظلومی درزیر لگــد های افراد مافیایی وغیره که بیننده این فیلم ها بیشترمردم وطن میباشند که در وطن سالهای متمادی راباجنگ و خونریزی، زد وبندها،انتحار، ربودن اعضای خانواده های شان توسط مافیای منطقه ،خشونت برعلیه زنان همه وهمه را چون ممثلین فیلم هـابا گوشت و پوست لمس کرده اند.ازاینجاست که نسبت به دیدن صحنه های تکان دهنده این فیلمها، به فیلم های هندی ویا فیلم های کشورهای دیگرلحظات خویش را سپری می کنند، چه زمانیکه فیلمهای افغانی ازطریق تلویزیون های افغانی به نماش گذاشته میشودبسیاری ازفامیل های افغان، دیدن فیلم های هندی ویا از کشوری دیگری را نسبت به پرمصرف ترین فیلم افغانی ترجیح میدهند. این بخاطری است که ازجنگ وخونریزی ودیدن صحنه های ظلم واستبداد و وحشت د یگرخسته شده اند. دراثر جنگ های طولانی دچار ناراحتی های عصبی ومتاثرهستند که نمیخواهند تکرار آنرا تحمل کنند.

قرار اطلاع بیشتراین فیلمها توسط جوانان دورازمیهن درکشورهای اروپایی ویا امریکا بشکل تجارتی ساخته میشود. که ازداستان های شیرین،موضوعات وطنی درآن کمترکارگرفته میشود. بنا به دلایل فوق فیلم های افغانی علاقه مندان کمتری را بخود جلب میکندواز نمایش می افتد وجای خود را نزد بیننده خویش نمی یابد .

افغانستان که دارای تاریخ کهن و شاهان نامدار است علاوه ازآن ۳۴ ولایت کشوردارای قصه های فورکلور، داستانهای جالب وهزاران مطالب میباشد فیلمسازان گرامی میتوانند که ازسوژه های خوب، داستان شاد کننده برای ساختن فیلم اقدام وبه نوآوری وابتکارات جدیدی دست یابند.

نا گفته نباید گذاشت شاید فیلم سازان محترم امکانات ودسترسی کمتری داشتـه باشند که با ارتباط با ارگان های دولتی میتوانند توجه دولت را بیشترجلب ودست به کارشوند وقسمیکه دیده میشود فیلمهای تهیه شده نیزبا مصارف هنگفت تهیه شده که میتوان بجای آن فیلمهای که توجه درقسمت  انتخاب رنگها ،لباس های کلتــوری ، برازنده گی چهره ها، که رول مهم دارد، مناظرزیبای وطن اقدام کرد.که ازیکسو توجه بیینده را بخود جلب کند و از سوی دیگرجهان و جوانانـیکه دوراز میهن بـه کشورهای میزبان زنده گی میکنند ازداشته ها و افتخارات میهن شان آگاهی حاصل کنند زیرا این جوانان اند که آینده سازان کشورمیباشند واز همین اکنون توجه آنانرا به موضوعات میهنی باید جلب نمود. بادرود

۱۸/ جنوری/۲۰۱۴


بامداد ـ فرهنگی ـ ۲/ ۱۴ـ ۲۱۰۱

 

دوسروده تازه از رفیق عبدالوکیل کوچی

       

کوچی صحرا نشینم

کوچی صحرا نشینم

غیرت افغان زمینم

سر زمین نا زنینم

تکیه گاه اولین و آخرینم

منزلم دامان صحرا

میروم چون موج دریا

در مزار خون عاشق

در دیارلاله های سرخ زیبا

عاشق این خاک و آبم

قله پیما چون عقابم

گرچه بال من شکسته

همنشین آفتابم

وحدت ملی شعارم

تاجیک ، ازبیک یا هزارم

یا بلوچ و پشه یی ام

خادم این ملت هردم شهیدم

من زاخلاف خراسان

از دیار قهرمانان

خوستی ام یا ز پروان

انسانم ، فرزند انسان

خاک پای مردم افغانستان

گرد راه میهنم  افغانستان  

عبدالوکیل کوچی

المان، دهم جنوری ۲۰۱۴

 

                          شرار عشق

 

بازهم جوشنی به برزده یی     به گل وگلشنی  شرر زده یی

می روی بهر کشتن عاشق      فکرعاشق کشی بسرزده یی

                    با ده در خرمن شکر زده یی

                    تیر عشقی که برجگرزده یی

 از غمت بی قرار و نا لانم      چشم خونین و دل پریشانم

 درپی  شوق وصل دیدارت     در همه زنده گی به ارمانم

                  شعله در کوه  بحر بر زده یی

                   جلوه درلعل ودرگهر زده یی

 بی توبرمن جهان نمی زیبد     باراین سربجان نمی زیبد  

 بی رخت ماه اختر خورشید     به تن  آسمان  نمی  زیبد

                   پرده بر اختر و قمر زده یی

                   خنده بر قله و صحرزده یی

 ایرخت جان جان و جانانم     دین وآیین وکفر و ایمانم

 چونتوهستی پناه زندگی ام     فارغ از کافر و مسلمانم

                  تا به باغ دلم توسر زده یی

                  سوی این آشیانه پرزده یی

 

عبدالو کیل کوچی 

 

بامداد ـ فرهنگی ـ ۱/ ۱۴ـ ۱۹۰۱

سنان شب پرستان

 

چه گویم زین فضای وهم، ادای زورگویان را

سلاح فتنه در آستین، بسرکوبند نکویــــــان را

 

نه  آیین وفا در کیش نـه راهِ انبیا در پیـــــــش

کشند برهانِ دین برخلق، سنان وتیغ عریان را

 

برند بر دار سر حلاج  به رسـم فتنه  الحــــاد

ندارند آن صفای دل چو بینند اصل ایمــان را

 

اسیر ظلمت موهوم به ویرانگاه چـوجُغـد شوم

گریزانند  ز راه نور، ندارند دید عرفـــــان را

 

زقیل و قال بی مفهـوم گرفتار ره  افســــــون

زحال شـان نمی یابی صفا و مهرانســــان را

 

به پای عشرت دونان بشد بر خـاک  مظلومان

ندارند دید انسانی چو بینند خلق حیـــــران را

 

حذر دارند زراه حق نمی خواهند ندای حــق

که زاهد در نمی یابد طریق و رسم رندان را

 

ازین فتنه « بری» سوزد، وزین آشوب درعالم

مگر چــرخ زمان بر کام فتــاده نسل دیـوان را

( ف. بری )

بامداد ـ فرهنگی ـ ۱/ ۱۴ـ ۲۰۰۱

آی همجنسان و همزنجیران من!

به قلم الهه افتخار

برای کاکای محترم، معلم و آموزگار دلسوز خود می نویسم، جناب سلیمان کبیر نوری. و خیال میکنم همه انسانیت همین حالا در وجود نازنین ایشان جمع شده و ایشان که فریاد زده اند: « زنان، مادران و دختران وطنم؛ به پا خیزید

با درود گرم ، به امید سلامتی شما متفکر بلند نظر، هادی و حامی زنان و دختران افغانستان زمین.

از خوانش ارشادات شما بی اختیار این حالت بر من پیدا شد و با خود داد زدم:

آه آه آه،آه که سوختم... و احساس کردم، هزار بار شمع وار آب شده و نابود و نابود شدم. هزارها هزارنفرین بر این نامردی ها.

 محتوا این نوشته خیلی سنگین، پردرد ، جان سوز و تن گدازاست. هر سطر آن پر ازاشك،  پر ازآه و پرازناله ها وافسوس است. راستی که جامعه من دیگر مسلخِ  تمام عیار، برای زنان این سرزمین شده است. هرروزوهرسو خبر زن است که سنگسار، تیرباران، حلق آویزمیشود، وجودش تكه و پاره میشود، زبان در كامش بریده میشود تا فریاد نزند؛ هر سو مانند جنگل پرازشیران درنده است. شیران زن خور، شیران آدمخور.

 امروز از خودم میپرسم، از آن روزنه كه هرروز به بیرون نگاه میكردم دیگر مكانی برای بالیدن وشگوفایی من هم یافت خواهد شد؟

 راستی مكانی برای بالیدن وشگوفایی زن هم یافت خواهد شد؟

مخصوصاً که همین طوربه پیش برود؛ همینطور رگبارظلم و وحشت درهرگوشه این شهر و ده بیداد كند، همینطورسكوت شب، هرشب وهرچه شب است وهرچه روز که هم خودش شب است پرازضجه های درگلو خفه گردانیده شده زن باشد؟

درست است که ما جمیله بوپاشا ها، کلا رازتکین ها،  اندیرا گاندی ها نداشته ایم و لیکن رابعه بلخی ها، مخفی بدخشی ها، محجوبه هروی ها، مستوره غوری ها، ملالی ها داشته ایم که با خون های خود تاریخ محکومی ومظلومی وبی حقی وانسان نشناخته شدن زن را رقم زده اند. آنها همانقدر میتوانستند؛ آیا ما همانقدر نمیتوانیم و بیشتر و متفاوت تر با تمام امکانات شرایط معاصر هم، نمیتوانیم؟

دکتر هلاکویی میگوید و آفتابی و علمی ثابت میکند که « خواستن، توانستن است، خواستن داشتن است.»

البته اوهمه را در مورد انسان میگوید و بدبختانه نامردان، ما زن ها را « انسان» نمی شمارند، قرن ها انسان نشمردند، حتا با مقدسات شان انسان نشمرده اند و لیکن آیا ما خودمان خودمان را انسان و بالاتر از انسان: مادر و ایجاد کننده و پرورنده  انسان نمیدانیم؟ مادروایجاد کننده وپرورنده انسانیت، قهرمانان انسانیت، پیغمبران و پادشاهان و رهبران و افرینشگران نمیدانیم نباید بدانیم؟

پس اگر چنین است همه باهم باید فریاد زد:

 دیگر كافیست!

دیگرنامردی ها وناانسانی ها بس است!

آی همجنسان و همزنجیران من!

 آیا شما هم به من میگویید چرا زن، چرا دختر، چرا سنگ نیستی ؟

از این احتمال سخت می ترسم... و می لرزم... و ای « وای»  و ای  «وای» که دیگر توان نوشتن ندارم....

فقط مدد می گیرم از پدربزرگوارم، پدری که گمان میکنم تنها پدر من نیست، مانند جناب سلیمان کبیرنوری برای نسل های جوان امروز و فردا مقام مسلم پدری و معلمی و آموزگاری دارد، از مردی که تمام عمر و تمام توان و حتا بالاتر ازتوانش را برای زن و اصالت و آزادی و کمال زن نفس کشیده، قلم زده و فریاد برآورده است. کسی که مانند سعدی بزرگ در تمام زمان ها و مکان های گذشته و حال و آینده آدمیان را از یگ گوهر، از «گوهر اصیل آدمی» دیده و میبیند . جان میکند و خاک میخورد تا اساسی ترین ریشه فاجعه پیش آمده برای انسان را پیدا کند و نشان دهد که چرا آدمی ی صاحب یگانه گوهر فطری؛ دچار اینهمه « بدگوهری » های حیرت انگیز و فلاکتبار شده است.

ببخشید؛ چونکه میگویند: فکر هرکس به قدر همت اوست! نشود که فکر های دیگر به وجود بیاورم فقط به همین شعر سالها پیش که پیش از تماس ایشان حتا با مادرم، سروده شده است؛ توجه بفرمایید و فقط همینقدر انصاف کنید که این جنگل عنقا و عقاب هم داشته و هم دارد و هم خواهد داشت:

اگر زن نیست ؛ انسان چیست ؟

بگو بر من !

بگو بر من ؛ کدامین جنگل است آخر که اندر آن ؛

زنان و خواهران تحقیر می گردند ؟

به جرم زن بودن زنجیر می گردند ؟

                    ***

بگو بر من ؛

درین دنیای پر پهنا ،

ددان و وحشیانی هست ؛

که دانند مادران و خواهران خویشتن را پست ؟

که زن را ننگ بشمارند؟

غلام و برده پندارند ؟

             ***

بگو بر من !

کدامین جنگل است آخر که اندر آن ،

ددان و وحشیان حتی ،

زنان و مادران و خواهران خویش بفروشند ؟

           ***

نمی پرسی سخن از چیست ؟

سخن از ننگ دهشتزای انسان است !

سخن  از بی تمیزی های انسان است !

         ***

بگو بر من !

اگر زن نیست ؛ انسان چیست ؟

اگر زن نیست ؛

این گردنکشان تیره مغزِ کور وجدان را کی می زاید ؟

اگر زن برده است ؛ آزاده گیی آدمیان چیست ؟

اگر زن ها حقیر و پست و ناچیز ند ؛

آنگاه ؛

این جلال و این غرور و این توانمندیی مردان چیست ؟

        ***

دریغ و درد ؛ کاین اندیشه های شوم و نامیمون ؛

کنون از قرن های دور بر ارواح انسان  سخت پا بر جاست !

همین اندیشه های شوم و نامیمون

  که حتی ننگ جنگل هاست !

        ***

ترا میگویم ای خواهر !

مکن باور!

مکن باور که  نا چیزی  و  بی جانی .

تو انسانی !

تو انسانی ، جهانسازی ، جهانبانی !

اگر تو نیستی ؛ انسان و آدم  نیست ؛

اگر تو نیستی ؛

دیگر جهان پر شکوه و سبز و خرم نیست !

تو دنیا را فروغ  سرنوشت استی !

بهار استی ، بهشت استی !

      ***

تو ای خواهر!

 بیا دیگر !

بیا  زنجیر های شوم و ننگین خرافات و ستم  بگسل !

بیا  زندان  تاریک  قرون  را  بی امان بشکن !

تو خورشیدی !

دلت از نور ظلمت سوز سرشار است .

طلوع کن ؛ چهره بگشا !

تا شب اندیشه های شوم انسانان نا انسان به سر آید !

در خشان شو ، فروزان شو !

که انسانیت از گند جهالت ها  بدر آید !

  شبرغان ـ دلو ۱۳۵۳ ـ مطابق سال ۱۹۷۴ترسایی

عالم افتخار

                          

  اجتماعی ـ بامداد۱۴/۱ـ۱۸۰۱