د مرحوم شفیق الله توده ی د هیلو یاد:

 مړینه په مهاجرت کی


مړ نه یم شهید یم له جامو سره می ښخ کړی
زه مهاجر مرغی یم تنکو غرو سره می ښخ کړی
زه شفیق الله توده یی مرګ بیل کړم یارانو نه
خلکو داستانونو او کیسو سره می ښخ کړی
زړه می د وطن له مینی ډک دی خپل وطن ته یی وړم
زه ژوندی تاریخ یم حماسو سره می ښخ کړی
زه د پرمختک او خپلواکی غښتلی ځواک یمه
خپل د ګران وطن شهید زلمو سره می ښخ کړی
ما باندی ونه ژاړی چی روح می مړاوی کیږی
مارش سره می ښخ کړی ترانو سره می ښخ کړی
مړی مي ملی بیرغ کی تاو کړی چی ښایسته شم لاه
شور سره می ښخ کړی ولولو سره می ښخ کړی
ای عسکر( چالاکه) د وطن د غرو لمنو کی
خپلو باباکانو او نیکو سره می ښخ کړی.

عسکر (چالاک )

د لغمان ولایت د قرغیو ولسوالی د کندی کلی  

 

بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۲ /۱۶ ـ ۱۱۰۷

 

 مولانا جلال الدین محمد بلخی ازافتخارات تارخی افغانستان است  

 

عبدالوکیل کوچی

خورشید بادوانگشت پنهان نمیشود

تحریف  هم  پذیره  اذهان  نمیشود

جهانیان می دانند که مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی آزاده مرد عرفان ، پیشوای متصوفین جهان ، زادگاهش بلخ باستان واز تبار شریف خراسان قدیم وافغانستان امروزی است . مولوی پیش از تولد وتعلقیت ها انسان بود وبه سرزمین پهناورانسانیت متعلق است. مولانا این شیخ کبیر، صوفی وارسته آزاده مرد بزرگوار از همان دوره طفولیت با روح عظیم شان مرزها را پشت سرگذاشته پله های بلند علم ودانش را طی نموده وبه مثابه خورشید علم وادب جهان را به نور دانش خود منور ساخت وکاروان خرد واندیشه را به قله های معرفت رساند.

در رابطه به تعلقیت مکانی چنین شخصیت بزرگ بسا جای تعجب است که اولاً انسا نی همچون خورشید معرفت را به یکی دومنطقه وسر زمین معین نسبت دادن و بحر بی پایان را بدریا چه روان قرار دادن وازموضوع بنیاد اصلی اجداد ، زاد گاه والدین و محل پرورش ودوران دانش آموزی آنحضرت بشکل سر سري گذشتن سوال بر انگیز است چنانچه

درین اواخر به نقل از منابع خبری کشورهای ایران وترکیه متفقاً مولانای بلخی این شخصیت تاریخی خراسان دیروزی و افغانستان امروزی را بنام کشورهای شان در یونسکو ثبت می کنند، در حالیکه همه میدانند که زادگاه ، محل آموزش وپرورش آن حضرت شهر بلخ بوده است وبه نام مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی یاد میشود ودر ترکیه به بزرگی رسیده ودرآنجا به حق پیوسته وآرامگاهش در قونیه میباشد. بآنهم بدون آنکه دررابطه به تعلقیت آن حضرت نامی ازافغانستان تذکررفته باشد با استفاده از شرایط کنونی وطن ما وعدم مراعات مشترکات فرهنگی وهمسایه داری با استفاده ازفر صت ها نام بلخ را اغلباً مسکوت گذاشته یا اگر تذکری هم رفته باشد  شاید گذشته جغرافیه این مناطق را به نفع خویش زیر سوال برده باشند.

مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولای روم فرزند بها ولد، ملقب به  سلطان العلما در ششم ماه ربیع الاول در سال ۶۰۴ هجری قمری در قبت الاسلام بلخ یکی از چهار شهر بزرگ خراسان آنوقت متولد شده ودر سال ۶۹۹ به معیت پدر بزرگوارش از خراسان به آسیای صغیر مهاجرت گزید وهم آنجا در پنجم جمادی الاخر در سال ۶۷۳ بریاض خلد خرامید وپهلوی ضریع پدرش مدفون شد . بلخ یکی از مراکزمهم تمدن خراسان بزرگ واز قدیم ترین شهرهای افغانستان و کهن ترین بلاد تاریخی جهان است که پیشینه آن به هزار سال قبل از میلاد می رسد بقول مورخین افغانستان علامه غبار واکادمیسن سیستانی ودیگر مورخین پیشتاز جهان بلخ را بنام های باختر ،باختریا ،باختریانا ،بلخ بامی ، ام البلاد ، ام القرا، وسرزمین تمدن آریایی ها مینامند که جایگاه زرتشت را قسماً به آن شهر نسبت داده اند .

بلخ قدیمترین شاهرای تمدن شرق وغرب ، شمال وجنوب ونخستین پایتخت شاهان آریایی و خراسان بود. هدف از خراسان همین افغانستان دیروزی نی ایران ،  بقول آقای کاظم زاده ایرانشهر ، جد مولانا از خاندان علم وعرفان وپدر در پدر از مشایح کبار بلخ بوده وبروایت افلاکی پدر مولانا سلطان العلما در نتیجه دسته بندی علمای معقول ومنقول ومکدر ساختن صفای آیینه خا طر خوارزمشاه    نسبت بوی از سلطان ومردم بلخ رنجید تصمیم به مهاجرت داد واز راه نیشاپور وبلاد عربی عازم ترکیه شد .بروایت همین قلم سلطان العلما پس از چهار سال اقامت در ملاطیه وهفت سال در لارنده به خواهش علاالدین کیقباد دواز دهمین پادشاه سلجوقی روم شهر قونیه که دارالملک بود رفت شاه ومردم به زیارتش آمدند واز صدق دست ارادت در دامانش زدند در مراعات وجایب او اهتمام بعمل آوردند .

اما سلسله خاندان مولای بلخ بزمان امپراتوری خوارزمشاهیان برمی گردد ناگزیریم دررابطه به سرزمین خوارزم اندک مکثی داشته باشیم . خوارزم ، خوارسمیه یا خوارسمیا سرزمین کهن در قلمرو ازبکستان و کنار دریای آمو ودریاچه خوارزم یکی از قدیمترین استان های تاریخی خراسان می باشد شهر اورگنج پایتخت خوارزمشاهیان بوده که در خوارزم موقعیت دارد .خوارزم در زمان ساما نیان وپس از آن سلطان محمود غزنوی مورد توجه بیشتر قرار داشت سلطان غزنوی شخصی بنام التونتا ش را بحیث پادشاه خوارزم برگماشت ولقب خوارزمشاه به آن داده شد .

تاریخ سیستان ۴۴۵ قمری سر زمین خوارزم را یکی از ولایات خراسان معرفی کرده است . پس بدانیم که خراسان کدام سرزمین بوده است . به قول اکادمیسین سیستانی سر زمینی که امروز بنام افغانستان یاد می شود بخش مهمی از سرزمین خراسان قرون وسطی بوده وبه قول مورخین کشور ما علامه غبار ، کهزاد وحبیبی ودیگر مورخین متقدم عربی در عهد اسلام وپیش از آن نگارشات سفر نامه  ستون ربی این حقیقت را بدرستی به اثبات میرساند که طول خراسان از دامغان تا مجاری جیحون وعرض آن از سیستان تا کرمان ذکر شده است .

سیاح عربی دوسال قبل از هجوم چنگیز منوشت خراسان دارای چهار ربع است ربع اول مشتمل است بر نیشاپور، قهستان ، طبس ، هرات ، فوشنج ،بادغیس ،طوس وطابران ربع دومش روشاهیان ، سرخس ،ابیورت ،مرو، رود تالقان ،خوارزم وبالای جیحون ربع سوم فاریاب ، جوزجان ،تخارستان ،علی دشت ،اندراب ،لامان ،بغلان ،رستاق وبدخشان ربع چهارم ما وراالنهر، از بخارا تا تاشکند ، سعد ،فرغانه وسمر قند درین جا کدام جای از فارس قدیم یاد نشده اما تمام این سرزمین ها دارای جغرافیای ثابت نبوده بلکه سرزمین خراسان گاهگاهی دستخوش تاخت وتاز جهان کشایان قرار گرفته یک منطقه گاهی متصرف وگاهی مشترک بین فارس وخراسان باقی می ماند  که این معنای قلم رو راندارد چنانچه در زمان سلجوقیان سامانیان غزنویان حتا تا زمان ابدالی ها بخش اعظم سرزمین فارس قدیم از طرف دولتهای اداره میشد که پایتخت شان خوارزم ، بلخ ،غزنی وقندهار بود به همین ترتیب بالعکس زمانهای قبل بعضاً از دوسه کشور یک قلمرو بزرگ تشکیل داده میشد اگر ایرانیان از نگاه تسلط شاهان بر قلمرو را مورد محاسبه قرار میدهند پس در زمان شاهان غزنوی و هوتکی ،سلجوقی وخوارزمی فارس جز کدام قلمرو به حساب می آمد . بنده مورخ وتاریخ دان نیستم ونمی خواهم روی این مسله پیچیده تاریخی وجغرافیایی تبصره کنم ولی منحیث ضرورت آنچه به کشور عزیز ما افغانستان تعلق دارد بحث ما روی آن متمرکز است .

مولانا چنانچه از نامش پیداست خورشید فرهنگ تصوف وعرفان جهان است که یکی از رابطه مهم فرهنگی افغانستان وترکیه را تشکیل میدهد که علامه محمود طرزی یک قرن قبل آن روابط علمی ومشعل فرهنگی وتاریخی را با خرد، اندیشه ودانش خود تازه وفروزانتر ساخت . بنا بر آن هرقدر برادران ایرانی ما تلاش کنند مولانا را به خود نسبت دهند ولی نخواهند توانست آفتاب را به دو انگشت پنهان کرد وحقایق را تحریف، زیرا مولانا حقیقت ناب است که تعلقیت اش را از لابلای آثارش میتوان دریافت چنانچه معنا و مفاهیم آثار گرانبهایش ملهم از عشق سرشار واسرار وزیور نوشتاری آثار آن شخصیت بزرگ اکثراً واژه ها ی ناب دری ، سنتها وارزشهای فرهنگی خراسان  وفرهنگ سرزمین افغانستان است زیرا در سز زمین مولای بلخ ابو ریحان البیرونی ابن سینای بلخی شیر نوایی رابعه بلخی عنصری وبلاخره آرامگاه خلیفه چهارم مسلمین میباشد . اگر با تسلط موقت کشور ها بر یک منطقه وقرار داشتن سرزمینهای مشترک موقتاً بین دوکشور تنها معیار تعلقیت باشد پس تمام  علما وگنجینه های فرهنگی میتواند بر پایه افتخارات مشترک مسجل گردد.

در حالیکه  زبان مادری مولانا زبان شیرین دری است ومثنوی معنوی را به همین زبان شیوا وشیرین سروده است از کاربرد کلمات در آثار مولانا بخوبی مشاهده میشود که بزبان دری نگارش یافته وسنن فرهنگی افغانستان در آن انعکاس داشته است ولی نمیتوان  مشترکات زبانی وسایر وجوهات مولانا با زبان فارسی وفرهنگ فارس را نادیده گرفت اما با توجه به تفاوت لهجه وادای کلمات وکاربردی واژه های متعدد در ادبیات مولانا بخوبی میرساند که مولف آن به خراسان قدیم وافغانستان امروز متعلق بوده است نه از روی تسلط بر مناطق  چنانچه اگر به طور مثال شاهنامه را در نظر بگیریم گفته میشود که شاهنامه فردوسی به فرمان سلطان غزنه نگارش یافته بود آیا در حال حاضرمی توان این اثر گرانبهای حکیم طوس را متعلق بیک کشورغیر از ایران دانست.

بآنکه در گذشته بعضی از قلمروها قسماً مشترک بوده  وبروایت تاریخ شاه غزنه بنام شاه خراسان یاد شده وپایتختش شهر غزنه بود . هرچند دررابطه به پیشنهاد مشترک ایران ترکیه راجع به مولانای بلخی رومی  بقول آقای صالحی امیر میگویند که در نشست خبری سازمان اسناد وکتابخانه ملی  گفته می شود که مولا نا در ۸ سالگی از بلخ به قونیه رفت ومدرس ومکتب او قونیه بود ودر جای دیگری فرموده اند که .....ما به زبان فارسی مواجه هستیم وعلاوه کرده می گوید هیچکس نمی تواند ادعا کند که مولانا ومثنوی مربوط به جامعه بزرگ فارسی زبانان نیست . ما می گوییم که بسیار خوب وبجا فرموده است.درین رابطه ایشان  وجه زبانی را مهم تر از همه وجوهات دانسته اند  پس زبان بلخی ها هم زبان دری فارسی هست که مولانای بلخی بزبان مادری در آنجا هم خواند وهم نوشت .پس اگر بنا به فرموده خود ایشان جامعه فارسی زبانان را معیار وملاک قرار بدهیم پس معلوم است که مولانای بلخی رومی به خراسان دیروزی وافغانستان امروزی که جامعه فارسی زبانان است تعلقیت دارد پس چرا در رویکرد اولی نامی ازخراسان ویا افغانستان امروزی برده نمیشود.

در حالیکه زادگاه مولانا بلخ ، پدر ومادر ، پرورش ومکتب ایشان شهر بلخ ، امامت وتدریس وعظ و مرقد قونیه  امید واریم برادران ایرانی ترکی وسازمان محترم یونسکو موقف وافتخارات افغانستان را درابطه با مسایل بزرگ فرهنگی وتاریخی وبه خصوص در باره شخصیت مولای بلخ در نظر گرفته با تکیه بر مشترکات فرهنگی دینی و زبانی مسایل فوق را همه جانبه در نظر بگیرند زیرا کشور افغانستان  با کشورهای دوست ایران وترکیه مشترکات نژادی ، دینی وفرهنگی وحوزه جغرافیای وبا ایران پیوند همسایه گی نیز داریم امید واریم هرسه کشور دوست وبرادر بر بنیاد زیست باهمی همکاری واحترام متقابل  بر پایه علایق وافتخارات مشترک وتاریخی شاهد افتخارات مشترک ،تاریخی وجاودانی باشیم  وحضرت مولانا پل فولادین روابط فرهنگی وتاریخی هرسه کشور دوست وبرادر باشد آنها که به افتخارات افغانستان  فخر میکنند ،بگزار روابط دوستانه افتخارات مشترک همه ما میباشد .

 

گزارش تصویری ازمراسم وداع با پیکر روانشاد شفیق الله توده ای

 

پژوهشی در باره شعور، شناخت و جامعه

 

داکترآرین

مقصد از این نوشته بیان کوتاه و گزیده ای عام ترین و مهم ترین مقولات فلسفی و علمی است که میتواند کلیدی برای دانایی و آگاهی دانش آموزان دانشگاه و پژوهشگران جوان باشد.

نظریات در مورد شعور، شناخت و جامعه  در جهان مختلف و گوناگون است، اما اساس و ماهیت نظرگاه نگارنده را در این بیان اجمالی جهان بینی علمی و دستاوردهای جهان پیشرفته  و متمدن تشکیل می دهد، جهت مرزگشایی و گستردن موضوع ضرور است تا به نظریات فلاسفه ای گذشته تکیه و استناد کرد، زیرا یک پژوهشگر و نویسنده امروزی نمی تواند مضمون علمی را بدون اتکا و استناد به تجارب عظیم و نظریات دانشمندان گذشته نوشته و در دانشکده علوم تقدیم نماید.

در زمان و جهانی که ما زنده گی می نماییم کمتر نکته ایست که ناگفته مانده باشد و جامع ترین سخن تکرار است، اما نسل های نو و جوانان نو رسیده بدون تردید که به این تکرار نیاز دارند به خصوص در دو سه دهه ای اخیر که جهان بینی های ساخته و پرداخته شده ای افکار تاریک، تحمیلی  و عامیانه به مثابه رهنمود و رهنما و رسمی در ممالک عقب نگهداشته شده و جهان بدبخت ظهور کرده است و درمحیط های نادان، کم سواد و بی سواد با حقایق مسخ شده برای فریب مردم و سودجویی مستکبران مطرح می گردد. از همین جهت نگارنده تصمیم به نوشتن این مختصر گرفت، زیرا در این لحظه که به نگارش این سطور مشغولم افغانستان را یک شبح سیاه عقب گرایی و استبداد بی سابقه که شباهت به شرایط اجتماعی- سیاسی قرون وسطی دارد فرا گرفته است و درحالیکه افغانستان به وحشتگاه جهانی تبدیل گردیده است و مردم بی دفاع افغانستان استبدادی مذهبی را که مانند عنکبوت به دست و پا و شعور مردم پیچیده و مانند ارواح خبیث و خاکستری شب و روز به تار و پود مردم و میهن ما نفوذ می نماید تحمل می کنند. ایدیالوژی های عقب گرایانه ای جهادی، طالبی و داعشی، مردم و به خصوص اطفال و جوانان افغان را به گمراهی کشانده و جهت برده ساختن، آنان را به تقدیرگرایی های عاجزانه و حقیرانه و صبر نامعلوم تشویق می نمایند.

 در چنین شرایط وقتی جامعه و مردم ما از این فاجعه نجات حاصل می نمایند که اراده ای آگاهانه مردم بر جبر کور سیاهی و عقب مانده گی پیروز شود و تاریخ خود را خود رقم بزنند.

تاریخ انسانی با تاریخ جامعه و تکامل شعور پیوند ویژه و مستقیم دارد، انسان در جامعه و جامعه با انسان به وجود آمده است، جامعه گهواره ای پرورش شعور انسان ها و انسان ها توانایی شناخت، خلاقیت و دگرگونی جامعه را به کمک شعور و کار خویش دارند، اساس جامعه بشری را فعالیت تولیدی یعنی کار مولد انسان ها تشکیل داده و شعور انسان ها به مثابه انعکاس هستی مادی و فقط خاصه انسان ها که اشرف المخلوقات هستند می باشد.

وقتی از نقش شعور در روند تحول آگاهانه در جامعه سخن می گوییم، منظور از جامعه بشری سیاره زیبا و نیلگونی  در نظام شمس یعنی زمین است که ذره ای  از کهکشان بیکران و ورای آن می باشد، اجداد ما برای اینکه زنده گی نمایند به غذا، مسکن و لباس ضرورت داشتند و برای اینکه غذا، مسکن و لباس داشته باشند باید به رزم و پیکار بزرگ با طبیعت سرکش می پرداختن، آنها  در مراحل ابتدایی زنده گی و شرایط نا گوار طبیعی با رنج و فداکاری با ناسازگاری های طبعیت به نبرد برخاسته با مرگ و بیماری، با سیل و  طوفان، با زلزله و خشکسالی دست و پنجه نرم نموده اند، اوقیانوس های بیکران را می پیمودند، صحرا های سوزان را طی می کردند از کوه های سر به فلک و بیابان های یخ بندان می گذشتند، تا اینکه آرام آرام به کمک شعور خویش و با وارد نمودن تغییر و دگرگونی، طبعیت سرکش را رام کرده و برای خود شرایط لازم فعالیتهای زنده گی را ایجاد نموده و جامعه را تشکیل داده و آنرا  انسانی و اجتماعی کردند.

طبیعی است که مضمون و شیوه این نوشته  شکل تکامل یافته ای شعور اجتماعی را در روند شناخت و جامعه به بحث می گیرد، اما بررسی پیشینه و سیر تکامل تاریخی این روند به گشودن بیشتر و فهم بهتر آن ما را کمک می نماید، زیرا هر اندیشه و نوشته علمی که با مراعات منطق و همگام با واقعیات تاریخی و توضیح   « واحد های اولیه » آن تحلیل و تجزیه گردد، می تواند بارور تر، مستند تر و جامع تر باشد. در عین حال نگارنده می کوشد اندیشه، برداشت و طرز تفکر خویش را که با خواننده گان گرامی در میان می گذارم ساده و روان بوده نه « زبان پیچیده فلسفی » تا این بایسته قابل درک، تفهیم و هضم باشد.

 در اوایل تاریخ پیدایش و تکامل علم فلسفه دسته بندی نشده بود و روند معرفت انسان ها در مورد مقولات فلسفی از یک وحدت ساده شروع شد که بعد ها به صنف بندی های متعدد و دسته بندی های مختلف تقسیم گردید، یعنی اگر در یونان قدیم فلسفه را «علم علوم » می گفتند و ارسطو می توانست فلسفه را به « منطقیات، طبیعات، الهیات، خلقیات، اخلاقیات و سیاست » تقسیم نماید بعدها به خصوص از قرن های چهارده الی هژده علوم به طور جداگانه به دسته ها و شاخه های متعدد تقسیم شد مثلا تنها اگر سیاست را در نظر بگیریم: سیاست داخلی، سیاست خارجی، سیاست اجتماعی، سیاست اقتصادی، سیاست ملی، سیاست مصالحه، سیاست جهانی وغیره منشعب شده است و هنوز هم این دسته بندی ها و شاخه دوانی ها به سرعت ادامه دارد.

به این ترتیب شعور که تنها خاصه انسانهاست در ادوار مختلف تاریخی در سطح معینی همان دوره قرار داشته است. اساس نظریه فعالیت شعوری انسان ها را هراکلیت  فیلسوف معروف یونان گذاشت.

ادامه دارد.

بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۲ /۱۶ ـ ۱۰۰۷

 

رسيده عيد و بگوييد چون كنم

 

ياران رسيده عيد و بگوييد چون كنم

 ياران رسيده عيد و بگوييد چون كنم

ز ايزد شكوه يا كه ز بخت نگون كنم

 در خانه نان نيست مپرسيد ز ديگرش

نه پول و سكه يى كه بمصرف فزون كنم  

از بسكه صبر و طاقت و هوشم بسر رسيد

از عقل خود معافم و مشق جنون كنم

 دارا كه فكر دخل و بساطم نمى كند

كو محرمى كه راز دلم را برون كنم

بر فرق خويش تيشه چو فرهاد ميزنم

اين شور و سوز و ولوله تا بيستون كنم

نابود ميكنم خود و يا مى كشم كسى

از بيخودى روانه يكى جوى خون كنم

آخر چو واعظى ز غم فقر و مفلسى

روح و روان خويش ز جسمم برون كنم

زبير واعظى