کارتون های تازه سیاسی

 

 

 

( برگرفته از منایع المانی )

بامداد ـ  فرهنگی واجتماعی ـ ۵ /۱۶ ـ ۰۴۰۸

سه گزیده ای طنزازدکترحمیدالله مفید

تیرنخست:

 

فصل وباب

سفیر جمهوری اسلامی افغانستان ، سکرتر اداری سفارت را بدون ریسمان وکارد احضار و در حالی که بالایش دندان خایی می کرد چنین گفت:
او سکرترک مالی واداری ! تو چطور جرآت می کنی که حواله سامان آرایش ، عطر ، سنتراج ، مژه قات ، لبسرین ولباس های مره تیر نکنی؟
سکرتر اداری که از لاغری پطلونش می افتاد وهر دقیقه آن را بالا می کرد ، وزبانکش هم کمی می لنگید ، نفس زنان گفت :
سهسهسه فیره صاحب ! می چی کاره که تیر نکنم ، وزارت مالیه پرسیده که از کدام فصل وباب حواله را اجرآ کنیم ؟
سف سف ، سف فیره صاحب ! مه هم کدام فصل وباب برای این حواله نیافتم. شما بگوین که مه چی کنم؟
سفیر جمهوری اسلامی افغانستان در حالی که لبان پر گوشت وروی کلچه پنیر مانندش را در آیینه می دید واز دیدن آن من من گوشت می گرفت به سکرتر اداری سفارت گفت:
فصل وباب؟
او احمق فصل آن را چهار فصل نوشته کو یعنی لباس های بهاری ، چپلی بهاری ، عطر ومژه قات ، سنتراج ، سینه بند چار فصل ، بوت ها ، بالاپوش خزانی وزمستانی و باب ش را هم بنویس باب دل سفیره صاحب . فامیدی احمق جان !
سکرتر اداری که از شنیدن این پاسخ سفیره تالاق پر مویش خارید، دانست که دو عدد شاخ در کله مبارکش در حال برآمدن است، از خاریدن آن صرفنظر کرد وگفت: 
سف سف سف سفیره صاحب ! اگر مه اینچنین بنویسم ، آن را وزارت مالیه تیر نمی کند.
سفیر جمهوری اسلامی افغانستان گفت:
وزیر مالیه هزار ها شتر بار را با ملیون ها دالر مکاتب خیالی ، ملیون ها دالر ساختمانهای خیالی ، ملیون ها دالر پروژه ها وپل های خیالی را در نیفه اش تیر کرد ، اجازه نمی دهد ، تا ما همین چند قلم محدود را در سینه بند خود تیر کنیم؟
برای وزیر مالیه بنویس ، که اگر در اینمورد سخت گیری کند ، باز سخت گیرد زمانه بر مردمان سختگیر. باز همین مه خات بودم وباز همان شورای ملی ، اگر شفتر هایش را بیرون نکشم باز نام مه روی کلچه پنیری نخواهد بود؟

تیر دوم:

 

شعر طنزی

کاش

کاش می دیدی که این ها از ملت جان می کشند

تا که دست یابند به قدرت باز تنبان می کشند

می زنند با توبره وطبراق   به   روی وطن 
کاش می دیدی که این ها جان انسان می کشند
با ایمانی گشته است بازیچه ای افکار شان 
کاش می دیدی که این ها باد ایمان می کشند .
گه گفتند: می کنیم این خطه را قانونی تر

سري هر آنچه که گفتند ،خط بطلان می کشند.
وعده ها را پشت سر کردند با چال وفریب 
از میان چاه خیانت آب باران می کشند.
گُم گردد راه عدل تا پای قوم آید میان
بهر جنگ های تباری توپ وهاوان می کشند
می کشند نسوار و چرس  زور را در یک نفس
بهر خشنودی کری (ال - ام ) فراوان می کشند.


تیر سوم:

فشار درونی

در ارگ ریاست جمهوری وزیران ووکیلان کشور دعوت شده بودند ، تا افطاری ۲۷ ماه مبارک رمضان را در ظاهر با هم افطار کنند ودر باطن با یکدیگر خود جور بیایند.

پیش از افطار به اصطلاح کسی چلُل نمی کرد  ، شاید به خاطر اینکه در کله مبارک شان چیزی برای گفتن  نداشتند ویا اینکه بوی دهن شان کسی را ازیت نکند.

هنگام  افطار که حمله گرسنگان وتشنگان شروع شد، هر کی هر قدر توانست در بانک معده خود ذخیره کرد.

سیف معده ها از نوت های انواع خوره ها یا طعام ها پر شده بود. 

پس از نیاییش ونماز ، گفت وشنود ها آغاز  شد. وپس از آن نوبت نماز تراویح رسید ودر پایان یکی از دیگر خدا حافظی کردند و به اصطلاح : یک قران دارم چی بخرم؟ نخود !هر کی برود خانه خود .

وزیر صاحب که ماشین دیزلی معده اش توان هضم کردن ، انواع خوره ها ویا طعام ها را نداشت، شروع کرد به بالا فیر  کردن، وزیر دید که معده اش با اوضاع سیاسی خوره ها یا طعام ها سازش نمی کند. از زینه ها ارگ به سرعت پایین شد وبرای بازدهی عواید نا خالص ونا خوانده استفراغ جای می پالید و برای اینکه بینی گک کوتاه ونیم دلملش بریده نشود ، به طرف درخت های  باغ مسیر ایدیولوژیکی وسیاسی اش  را تغییر داد. ودر پشت یک دختر شنگ  دور از دید دیگران سنگر گرفت وزور های وزیری اش را زد.

 در همین هنگام وکیل صاحب بخش دفاعی پارلمان ، که اینک در برابر حملات تازشی معده اش ، که در آن دوغ شب مانده با راکت ودهشکه بجان معده اش افتاده بودند ، تاب مقاومت نیاورد ، در نخست ، فکر می کرد ، که شاید . یک دوباد خالی باشد، مگر همین که جای برای تخلیه یافت، وایزار بند نازنین ودلنشینش را که پوپک  افتخارات سیاسی آن بود باز کرد ، انداخت پیاپی با اواز های رنگین وسنگی آغاز شد.

در یکسوی درخت وزیر صاحب ودر سوی دیگر درخت وکیل صاحب آخرین زور های شان را می زدند ، یکی مانند دهشکه از بالا به پایین فایر می کرد ودیگری مانند توپ بی پسلگد مجاهدین از پایین به سوی بالا انداخت می نمود. یکی استفراغ می نمود ودیگری شکمرو شده بود.

آنها آنقدر مصروف بودند وهوش وگوش شان به سوی فشار داخلی بود ، که از یکدیگر غافل شده بودند.

پس از آنکه فشار داخلی معده های شان کمی کاهش یافت، متوجه شدند ، که غیر خود شان اواز دیگری نیز از پهلوی شان شنیده می شود. هردو آهسته ، آهسته سر های مبارک سیاسی واجتماعی شان را به سوی دیگری دور دادند. در تاریکی لنگی های مبارک سیاسی شان با هم برخورد کردند. هردو از یکدیگر ترسیدند و به شتاب سر های شان را برگشتاندند. چون وکیل ووزیر در کشور ما همیشه ماجرا جویان اند.  دوباره مانند دزد نابلد ، برای اینکه تشخیص بدهند ، اینجا کی است وچرا زور می زند. سوی هم نگریستند ، بلی ! افشآ شد، وزیر صاحب دفاع ملی برای دفاع از بی آبرویی اش ووکیل بخش دفاعی پارلمان به منظور تحلیل حالت دفاعی معده اش دور از چشم مردم مصروف تخلیه بودند.  آنها با هم آنقدر در تماس بودند ، که در تاریکی شب ماه مبارک رمضان نیز یکدیگر را شناختند،

وزیر از اینکه وکیل را در حالت بویناک سیاسی وفرهنگی یافته بود ، کمی شیرک شد وبه اصطلاح اسناد موثق برای سر افگندگی اش بدست آورد.

وکیل نیز که در رندی وزرنگی کمتر از وزیر نبود ، بدون چون وچرا گفت : وزیر صاحب نی که خوردنی ها را بالا آوردین و آنها را در ارگ در زیر درخت شنگ شگفتین ؟

وزیر دید که وکیل رندی کرد واو را زیر گرفت ، گفت : هان والله وکیل صاحب ، از ما خو استفراغ است ، مگر شما در ارگ جمهوری اسلامی افغانستان خوب گل افشانی کردین ، بویش فکر می کنم ، که امشب رییس جمهور را به خواب نخواهد گذاشت؟

وکیل  نیز که مفت و کلذی به پارلمان راه نیافته بود زرنگتر از آن بود ، که نتواند یک وزیر  را به دادگاه  پشت درخت ارگ بکشاند  . برای وزیر گفت : وزیر صاحب مه فکر می کنم ، که بوی استفراغ شما هم کم از بوی دل آزار من نیست. شما هم در برابر بادی گارد ها وموتر وانان تان ودر برابر چشمان یک وکیل پارلمان در ارگ جمهورس اسلامی افغانستان شگفتین ومرداری کردین  این کار شما نیز ناصواب ودور از اخلاق وزارت است.

یکی بالای دیگر می تاختند ، وکیل در حالی که تلاش می کرد،  تا با شال سر شانه اش ، که در حالات بد به دردش می خورد ، خود را پاک کند ، وبند ایزار بی فرمانش را زیر فرمان آورد ، همزمان در پی دفاع از کمیسیون مرداری اش بود. وزیر نیز ، با پاک کردن دهن استفراغ پُرش با شمله پر افتخار لنگی اش   می خواست  برای نسل افغانان افتخار بیافریند.  وکارش را زودتر پایان بدهد . همینکه هردو از شر اشرار فشار داخلی معده های شان فارغ التحصیل شدند، سوی یکدیگر نگریستند.وبا هم دست دادند .

وزیر مصلحت را به آن یافت تا با وکیل صاحب از در مسامحه پیش آید.  به وکیل که اکنون او هم به خاطر اینکه راز ریخ زدنش بر ملا شده بود ودر دل به مصالحه  وسازش راضی بود پیشنهاد کرد وگفت : وکیل صاحب شتر دیدی ندیدی ، من چیزی ندیدم ، شما چی؟

وکیل نیز که این مصلحت را از خدا می خواست ، به مصلحت تن در داد وگفت: بلی وزیر صاحب : ما هم وزیر دیدیم ندیدیم.

هردو در حالی که بوی گند تاریخی از خود بجا گذاشتند ، به سوی موتر های شان در حالی که دل های شان را بالای تاریخ خالی کرده بودند. روان شدند.

راننده وکیل که آدم گرم وسرد دیده وروزگار را تول ترازو کرده بود. جریان این دیالوگ ها را از نزدیک دید وشنید.

 باخود گفت: این  وزیر واین وکیل که با همه مرداری های شان با هم توافق ومصالحه کردند، چرا دولت وطالبان که هردو از این ها بدتر مرداری می کنند با هم توافق نمی کنند.

بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۳ /۱۶ ـ ۰۴۰۸

دررثای یکی از آخرین زنان مبارز و  پیشگام وابسته به نهضت امانی

میرعبدالواحد سادات

مرحومه بی بی آرا که به عمه جان شهرت داشت و داعی اجل را لبیک و به جاودانه گی پیوسته است، به احتمال قرین به یقین از لحاظ سن ،که باید بیشتر از صدسال عمر داشته است وسابقه مبارزه ، آخرین وارث مشروطیت دوم افغانستان باشد که به جاودانه گی پیوسته است . « عمه جان » مرحومه دختر مرحوم میرزا محمد هاشم ، از اراکین وزارت مالیه زمان امیرحبیب اله و شاه امان اله ، خواهر مرحوم دگرجنرال محمد حسین ، از معماران اردوی افغانستان واز جنرالان با نام وابهت و وقار دوران شاهی وجمهوریت اول ، و خانم زنده یاد فاروق معروف به « تیلگرافی » از مشروطه خواهان و مشمولین نهصت امانی است که « به جرم » وفاداری به آن برجسته ترین چهره شاخص تجدد و نوگرایی ، مدت شانزده سال را در سلول های زندان سپری نمود .

شادروان عمه جان به مثابه زن آگاه ، مبارز و پیشگام نه تنها مشقات روزگاررا در طلاطم زندگی پر افتخار با شجاعت متقبل گردید ( درست درشب عروسی ، شوهرش را زندانی نمودند )، بلکه خود نیز از مبارزان با افتخار درسیاست و دفاع از حقوق زنان و سازمان دیموکراتیک زنان افغانستان برهبری زنده یاد داکترراتبزاد بزرگوار بود و به نظر من زنده گی او با زنان برجسته آن روزگار که در پهلوی تقبل زجر وشکنچه ناشی از فعالیت سیاسی و اجتماعی شوهران وفامیل ها، در دشوار ترین روزگار به تربیه اولاد های صالح مبادرت ورزیده اند ، همانند خانم کلان مرحوم غلام نبی خان چرخی ، خانم مرحوم میرزا محمد مهدی خان چنداولی شهید ( مادر زنده یاد آصف آهنگ )، همخوانی های زیاد دارد . دوستان عزیز می توانند معلومات مفصل در مورد تیلگرافی فقید را در جلد دوم کتاب غبار فقید ، کتاب قربانیان مشروطیت از مرحوم سید مسعود پوهنیار و خاطرات محترم چرخی بدست آورند . من حدود ده ، پانزده سال قبل مقاله ای در مورد کارنامه مرحومی تحت عنوان : «اعلیحضرت غازی ، کابل فتح گردید » ، نوشته بودم . بی مورد نخواهد بود اگر عرض نمایم که زنده یاد ببرک کارمل فقید نخستین فکر و ذهنیت تنور وعدالت خواهی را در مجاورت مجلس همین تیلگرافی مرحوم ، آوانی که هنوز طفل خورد سال بوده ، فرا گرفته است . این طفل خورد سال از طرف فامیل وظیفه داشت تا در هر دوهفته ( پایوازی ) کالا ونان را به زندان دهمزنگ ببرد ( در کتاب خاطرات جناب خالد چرخی که هم زنجیربا تیلگرافی مرحوم بود ، تذکرات جالب دررابطه وجود دارد ) ومقدرات زنده گی اش با شروشور گره بخورد ودر عنفوان جوانی خود در همان زندان چهارسال را زندانی باشد.                                             

در حالیکه روح این مبارز سا بقه دار سیاسی وفعال حقوق زنان را شاد و یادش را انوشه می خواهم ، مراتب تسلیت خود را به فرزندان مرحومه ، انجیلا جان ، احمد شاه جان و تیمورشاه جان و مجموع خانواده ای ارجمند شان ، نهضت زنان افغانستان و عدالت پسندان تقدیم میدارم .                                                                      

بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۳ /۱۶ ـ ۰۳۰۸

ډمو کراسی

دا څـــه ډمـــوکراسی ده چـــــی لاســونه دی تړلی دی
حیران، حیران یی ګوری خلک په سرو وینو لړلی دی
دا څنګه آزادی ده چی دی واک دبل په لاس کی وی
نیم اولس ټپی شی، نیمایی نـور وژلـی دی
اوس چغه دملت خو تر آسمانه پوری جګه ده
دا مال او ځمکه یی پریږده، ډیر سرونه یی بایللی دی
راجوړیی دجنـت په نوم دوزخ پر خلــګو ومنه
تنکی تنکی ځوانان یی په سره اور کی را سیځلی دی
یو څو رهزن او غلو ته یی القا ب د چوپانی ورکړ
یو څو جاهل، قاتل یی د« رمو» پاسبان ټاکلی دی
بیایی ډک کړلوله زهرو څخه زمونږدهیلو جام په زور
د فکر خاوندان یی له خپل ملک ځنی شړلی دی
نن غواړی چی باور دخلکو سست کړی پر یواوبل باندی
یو څو خاین بچی یی همدی کار ته ګمارلی دی
نو ای «بهیـن» بس کــړه د دنیــا دستور همداسی دی
متل دی چی: « د زور اوبه همیش په جګه تللی دی»

                                        ( نثاراحمد بهین )
بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۶ /۱۶ ـ ۰۳۰۸

ذلگی۱۲ساله گفت : « طالبان در بازوی‌ام  پیچکاری کردند تا انتحاری بکنم ! »

 

امان ریاضت

 

تصور می ‌کردند که در محکمه حاضر شده اند، هراسان و اما محتاط ، بریالی چشم‌ های سبز دارد و روی سفید و مایل به سرخ؛ هوس کردم  که ای ‌کاش چشم‌ ها و رخ‌ اش از من بود.

خبرنگاران المانی و یکی هندی آمده اند که با این پرسش، گفت و گو را آغاز کنند. بله، « چرا این ‌جا هستند؟ ». از این رو، « بریالی، حمیدالله و ذلگی » را برای انجام گفت و گو با خبرنگاران، آوردند.

بریالی وابسته به داعشیان؛  و حمیدالله  وابسته به طالبان گفته می ‌شوند. اینان، در میان ۱۵ و ۱۸ ساله به نظر می ‌رسند. ذلگی ۱۲ ساله هم یکی از کسانی گفته می‌ شود که پیش از انتحارخودش را تسلیم دولت کرده است.

هندی و اما تلاش می ‌کرد که کارت شناسایی ‌اش را به بریالی بدهـد؛ فارسی و یا پشتو نمی ‌فهمد و اما چشم و دست، پایین و بالا می ‌زند تا شماره روی کارت ‌اش را به این بچه نشان می ‌دهد، یک و دو بار از فیسبوک هم نام گرفتند؛ متوجه شدم و بی ‌درنگ که خلاف تعهدهای ما و هندی بود؛ کمی هم شرمید و آنی گفت: He is very Pilot ( او بسیار با ادب است )، لبخند ناراضی زدم و گفتم: Yeah (بله)، بریالی گفت که فیسبوک استفاده می ‌کند. فرصت را دیده و خواستم تا آن کارت را به من بدهد، بی هیچ درد سری، دست به جیب روی سینه‌ اش برد و کارت را واپس داد.

پیراهن و تنبان به تن داشتند؛ نگذاشتم تا هویت شان به تصویر کشیده شود.

خبرنگاران المانی و اما توسط ترجمانی که به زبان‌ های پارسی، پشتو و انگلیسی مسلط است، گفت و گو را آغاز کردند.

شخصی که وابسته به داعش گفته می‌ شود ( بریالی )، خیلی زرنگ به نظر می ‌رسید، حاضر نشد هیچ پیوندی با این گروه‌ها را بپذیرد؛ انگار با څارنوال‌ گپ می ‌زند. در پایان گفت و گو، سر و روی‌ اش را آب گرفته بود و دیدم که خبرنگار المانی با نگاهی، این حالت‌ اش را یادداشت کرد. بریالی نزدیک به من نشست و گفت: گپ هایم خوب بود؟

در حالی که گفتم خوب بود و اما از بدی‌ها و آفت‌های تروریستان آغاز کردم و از راه کجی که به منظور رسیدن به آرامی، دنبال می‌ کند. احساس می کردم که گپ هایم خوب به دل‌ اش می‌ نشیند.

حمیدالله و اما تسلط بر گفت و گو را از دست می‌ داد، در حالی که نمی‌ خواست متهم باشد؛ ولی اصرار می‌ کرد که هیچ گروهی خوب نیست. تکرار می‌ کرد که خارجیان باید افغانستان را ترک کنند . به گفته او، ۱۴ سال است که برای صلح آمده اند و اما هنوز هم جنگ است و نه صلح. گفته ‌ها تا این‌ جا و اما هیچ نوع پیوندی با طالبان را نمی ‌پذیرفت. می ‌گفت: به کابل آمده بودند، با چند تن از رفیقان و ماما‌یش در هوتل نان می‌ خوردند؛ نیروهای امنیت ملی ایشان را دستگیر کرده اند و در حالی‌ که هیچ گناهی ندارند، ماما‌یش را در بگرام برده اند و خودش را در این ‌جا آورده اند.

ذلگی با آن ‌که ۱۲ سال دارد، بسیار شجاع و با جراات به نظر می ‌رسید. خیلی آرزوی دیدار و گفت و گو با این‌ طوری منطق ‌ها را دارم، من اما عاطفی شدم و پیش از همه به سوی ‌اش رفتم و او را در آغوش گرفتم؛ از لحاظ فزیکی پرو به اصطلاح دَبَل، به نظر می ‌رسید.

تربیت ‌گاه شان بسیار خوب بود. دیوارهای رنگ کریمی، میز و چوکی ‌های خیلی ‌‌بهتر برای آموزش و حتا وقتی نگاه می‌ کردم، Air Condition  هم روی دیوار دیدم؛ خبرها تا این‌ جا و اما منظورم این است که ذلگی در آموزش ‌گاه « حلال و حرام »، انتحاری را حرام می ‌گوید.

خبرنگار: چرا این ‌جا هستی؟

ذلگی: طالبان من را از کابل فرار داده اند و مولوی صاحب درمدرسه مرا تا ۸ ماه آموزش داده است. طالبان در بازوی ام پیچ‌ کاری کرده اند تا انتحاری بکنم و وقتی آمدم که انتحاری بکنم، دیدم که مردم نمازمی‌ خوانند و به دولت تسلیم شدم.

- چرا طالبان انتحاری می‌ کنند و چرا از اطفال استفاده می‌ کنند؟

- انتحاری حرام است. چون طالبان را خارجیان پیچ‌ کاری کرده اند که توسط اطفال انتحاری کنند.

- خارجیان کی انتحاری می ‌کنند طالبان انتحاری می‌ کنند. روزهای طفلی‌ ات و گذشته را به یاد داری که چی می‌ کردی؟

- بله، مکتب می‌ رفتم و درس می‌ خواندم.

- آیا دلت می ‌خواهد که برگردی و با کودکان فوتبال بازی کنی؟

- نه، من می ‌خواهم که این وطن آرام شود و دگر جنگ و انتحاری نباشد. وقتی در وطن جنگ و نارامی باشد، فوتبال را خوش ندارم و نمی‌ کنم، هر وقت این وطن آرام شد، آن وقت فوتبال می ‌کنم.

- در باره خارجیان چی نظر داری؟

- خارجیان در وطن ما چی می ‌کنند، آنان کافران استند، چرا صلح را نمی ‌آورند. دولت، خارجیان را از این وطن بیرون کند، اول به رضا و اما اگر به رضا نشد، به زور بیرون کند. افغانان باید یک ‌جا شوند و به زور خارجیان را بیرون کنند. اگر ما زور نداریم و زور ما نمی ‌رسد، زور خدا می ‌رسد.

فقط محتوا و مهم ‌ترین‌های این گفت و گو را به یاد دارم و کلنجار می روم، ماموریتم خبرنگاری نبود.

این‌ جای قصه به یادم آمد که ذلگی می‌ گفت: طالبان برایم می ‌گفتند، انتحاری که کردی، به بهشت می ‌روی.

ذلگی را به بیرون از اتاق بردم و در راه گفتم من را می ‌شناسی؟

بالا دید و گفت څارنوال استی. خنده تلخی زدم و گفتم نه،

گفت: وکیل‌ام استی. ( تاسف می‌ کردم و نارام بودم. ماندم که چی بگویم )، گفتم: رفیق ‌ات استم رفیق ‌ات.

گفتم اگر از این‌ جا بیرون شوی، چی می کنی؟

گفت: خانه می ‌روم. ( در حالی که برایش تسلی می ‌دادم) گفتم: این‌ جا نسبت به بیرون خوب است، مکتب، میدان فوتبال و یک شهر در همین محوطه، جای داده شده است. مه که در بیرون استم چی کرده ام، هیچ تفاوتی نداره که این جا باشی یا بیرون، همه جای یک رقم است.

ذلگی گفت: بزرگ که شدم، « ملی اردو» می ‌روم و از این وطن دفاع می ‌کنم.

 بامداد ـ  فرهنگی واجتماعی ـ ۴ /۱۶ ـ ۰۳۰۸