ف.بری
فتنـه و شـر
شدم بر مسجد و دیدم به منبر بودی شیخی سخن میگفت ز هر در
سیــــــاق گفتارش بود روایات نه بر اسنـــــــاد معلوم و بر آیات
گهی از رفتن روح و زمردن ز دشواری نزع و جــــــان کندن
چنان تلقین بنمــودی به اذهان زخلقت هــــر یکی بودی پشیمان
زنکیر و زمنکر پرس و جوها بگفتی آنچنان خود بودی آنجــــا
ز روز محشر وسوزنده آفتاب سخن گفتی چنان با آب وبا تاب
سخن از دوزخ و آتش بگفتی چو گویی خود درآن جا هم بخفتی
بگفتی از پل دشوار و تاریک زخنجر تیز تر از مـــو باریـک
نه کس را زانطریق یارای رفتن نه بر جنت بیابی راه و روزن
جوانان جمله بود دلریش وحیران زبیم عاقبــــــت سر در گریبان
نه از دنیا تمطعی نه از دهــر هراسان بود زحول روزمحشر
زخوف و وحشت روز قیامت نه بر داشتی ز دنیا، جز ندامت
نه این دنیاست از بهر مسلمان بگفت آن شیخ با آه و به افغان
نمی باید که دل بندید برین دهر که این دیر خراب است بهرکافـر
خوشا آن کس کزین دنیای فانی شتــابد بر ســـــرای جاودانی
زشرب وشهوت وازحور وغلملن مهیـــا بهر وی در باغ رضــوان
یکی راه بهشت است ای عزیزان برون از محشر و از روز پرسان
جهاد و انتحــــــاری بر مسلمـان دو فرض عین باشــــد جز ایمان
اگر توفیق می یابیــــــد بدین کار شــوند معدوم تنی چندی زکفار
هماندم چون دهید جان را به جانان شوید اندر بهشت با حور وغلمان
بود جوی شراب و شهد و هم شیر روان برقصر ودربارت به توفیر
نه فقر و نی غم لیل و نهار است بساط عشرت و بوس و کنار است
نه پیری و ضعیفی و نه مـــردن جوان استی همه عیش است خوردن
ازین دنیا که ننگین است و فانی ســر افراز ی به دار جاودانی
جــــــوان بی خبر از فتنه و شـر نـدیـده لـــذت و آسایش دهـــــر
ز شوق لعبتان حور و غلمـــان به آرزوی شراب و قصر و ایوان
فریب شیخ خورد در راه باطل نبرد نامی به جز جانی و قاتل
بشــــــد آماده هــرجان نثاری زبهر عیش و نوش و کامگاری
بســـــــاط انتحاری شـــد مهیا هلاک گردید طفل و پیر و برنا
ازین اوضاع که سالهاست جاری رسیـــده شیخ به اوج بی نیازی
زخون نوجوان و مرگ انسان زر و زیور بیــاندوخته فراوان
به رسم صیغه زن ها همچو حوران به حرم گرد آورده چو رضوان
بودی جنت به دیگر، جزموهوم ولی بر شیخ بود پیدا و معــلوم
ازین اوضاع« بری» گردیده حیران بساط فتنه است وراه شیطــان
البرت سلوند – دنمارک
۲ جولای ۲۰۱۴
بامـداد ـ فرهنگی ـ ۲/ ۱۴ـ ۱۱۰۷