« سـوریـه آرامـش با تـو بـاد ! »

تاریخ و ملـت

نوشته: جبران خلیل جبران

 

در کناره جویباری که بین صخره های دامنه کوه لبنان ، پیچ و تاب میخورد ، دختر چوپانی نشسته بود و دور و برش گوسفندانی استخوانی علف های خشک را مچریدند. او در حالی سیر و غور در فلق دور دست بود. گویی آینده از جلو چشمانش می گذشت.

اشک به چشمانش زیبایی بخشیده بود، مثل قطره های شبنم که گلها را زینت می بخشند.

غم ، لبانش را نیمه باز کرده بود تا بتواند به فلب حسرت کش او نفوذ کند.

بعد از غروب آفتاب، هنگامی که کوه های کوچک و تپه ها در تاریکی فرو رفتند ، تـاریخ ، در برابر دختر جوان ظاهر شد.مرد پیری بود که موهای سپیدش مثل برف روی شانه ها و سینه اش ریخته بودند، و در دست راستش داسی برنده داشت .او با صدایی که به غرش دریا می مانست، به دختر گفت :

« سـوریـه آرامش با تـو باد ! »

دختر بلند شد. از ترس می لرزید:

« از من چه میخواهی ، تاریخ ؟ »

سپس میش هایش را نشان داد:

« این باقیمانده گله تندرستی است که زمانی این دره را پر میکرد. آن  چه حرص و آز تو برای من باقی گذاشته، همین است . حال باز آمده ای آز خود را با این ها ارضا کنی ؟

« این دشت ها که زمانی آن قدر حاصلخیز بودند ، جال بر اثر لگـدمال شدن زیرپای تو تبدیل به غباری سترون شده اند. چهارپایان من که در سابق گلها را می چریدند و شیر فراوان داشتند، امروز دیگرنمی توانند به جزخار بخورند، و این آنها را لاغر و استخوانی میکند.

« از خدا بترس ای تاریخ ، و مرا پیش از این رنج مـده. تنها نگاه تو مرا از زنده گی بیزار کرد  و بیرحمی داس تو مرا واداشت که مرگ را دوست بدارم.

« مرا بگذار تا در تنهاییم جام اندوه را مزه مزه کنم، زیرا که گواراترین شراب من است . برو تاریخ ، برو به سوی غرب، جایی که برای جشن زنده گی ضیافت برپا می دارند. مرا تنها بگذار تا در این جا، به انزوایی که در آن غوطه ورم کرده ای ، زاری کنم ».

تاریخ ، در حالی که داسش را در زیر ردایش پنهان می کرد، او را به سان پدری دوستدار فرزند خود ، نگاه کرد و گفت :

« آه ، سوریه ، چیزی که من از تو گرفتم جز هـدایای خود نبود. بدان که ملت های خواهر تو هم حق دارند از شوکت و شکـوهی که از آن توست ، سهمی ببرند. باید به آنها هم چیزی را بدهم که به تو داده ام . سرنوشت تو مثل سرنوشت مصر ، پارس و یونان است. زیرا هر یک از آنها هم گله های لاغـر و زمین های خشک دارد.

ای سوریه ، آن چه تو انحطاط می نامی ، چیزی نیست جز یک خواب لازم ، که از آن نیرو خواهی گرفت. گل ، از راه مرگ به زنده گی باز میگردد، و عشق تنها پس از جدایی میتواند به عظمت برسد».

مرد پیربه دختر جوان نزدیک شد. دسش را درازکرد و گفت :

« دست مرا بفشار ای دختر پیامبران ! »

و دختر دست او را گرفت و از پشت پرده یی از اشک به او نگریست و گفت :

« بدرود، تاریخ، بدرود! »

و پیر جواب داد:

« تا لحظه یی که دوباره همدیگر را ببینیم سوریه ، تا لحظه یی که دوباره همدیگر را ببینیم ».

مثل آذرخشی تند ناپدید شد.

دختر چوپان گله اش را صدا زد و به راه افتاد، در حالی که با خود می گفت :

« آیا باز هم  همدیگر را خواهیم دید ؟ »

 

 

درزمان نوشتن این داستان سوریه و لبنان یک کشوربودند بنام سوریه ـ بامداد

برگرفته از « اندیشه ها ومکاشفات »

بامداد ـ فرهنگی ـ ۱/ ۱۴ـ ۱۳۰۲