آی همجنسان و همزنجیران من!

به قلم الهه افتخار

برای کاکای محترم، معلم و آموزگار دلسوز خود می نویسم، جناب سلیمان کبیر نوری. و خیال میکنم همه انسانیت همین حالا در وجود نازنین ایشان جمع شده و ایشان که فریاد زده اند: « زنان، مادران و دختران وطنم؛ به پا خیزید

با درود گرم ، به امید سلامتی شما متفکر بلند نظر، هادی و حامی زنان و دختران افغانستان زمین.

از خوانش ارشادات شما بی اختیار این حالت بر من پیدا شد و با خود داد زدم:

آه آه آه،آه که سوختم... و احساس کردم، هزار بار شمع وار آب شده و نابود و نابود شدم. هزارها هزارنفرین بر این نامردی ها.

 محتوا این نوشته خیلی سنگین، پردرد ، جان سوز و تن گدازاست. هر سطر آن پر ازاشك،  پر ازآه و پرازناله ها وافسوس است. راستی که جامعه من دیگر مسلخِ  تمام عیار، برای زنان این سرزمین شده است. هرروزوهرسو خبر زن است که سنگسار، تیرباران، حلق آویزمیشود، وجودش تكه و پاره میشود، زبان در كامش بریده میشود تا فریاد نزند؛ هر سو مانند جنگل پرازشیران درنده است. شیران زن خور، شیران آدمخور.

 امروز از خودم میپرسم، از آن روزنه كه هرروز به بیرون نگاه میكردم دیگر مكانی برای بالیدن وشگوفایی من هم یافت خواهد شد؟

 راستی مكانی برای بالیدن وشگوفایی زن هم یافت خواهد شد؟

مخصوصاً که همین طوربه پیش برود؛ همینطور رگبارظلم و وحشت درهرگوشه این شهر و ده بیداد كند، همینطورسكوت شب، هرشب وهرچه شب است وهرچه روز که هم خودش شب است پرازضجه های درگلو خفه گردانیده شده زن باشد؟

درست است که ما جمیله بوپاشا ها، کلا رازتکین ها،  اندیرا گاندی ها نداشته ایم و لیکن رابعه بلخی ها، مخفی بدخشی ها، محجوبه هروی ها، مستوره غوری ها، ملالی ها داشته ایم که با خون های خود تاریخ محکومی ومظلومی وبی حقی وانسان نشناخته شدن زن را رقم زده اند. آنها همانقدر میتوانستند؛ آیا ما همانقدر نمیتوانیم و بیشتر و متفاوت تر با تمام امکانات شرایط معاصر هم، نمیتوانیم؟

دکتر هلاکویی میگوید و آفتابی و علمی ثابت میکند که « خواستن، توانستن است، خواستن داشتن است.»

البته اوهمه را در مورد انسان میگوید و بدبختانه نامردان، ما زن ها را « انسان» نمی شمارند، قرن ها انسان نشمردند، حتا با مقدسات شان انسان نشمرده اند و لیکن آیا ما خودمان خودمان را انسان و بالاتر از انسان: مادر و ایجاد کننده و پرورنده  انسان نمیدانیم؟ مادروایجاد کننده وپرورنده انسانیت، قهرمانان انسانیت، پیغمبران و پادشاهان و رهبران و افرینشگران نمیدانیم نباید بدانیم؟

پس اگر چنین است همه باهم باید فریاد زد:

 دیگر كافیست!

دیگرنامردی ها وناانسانی ها بس است!

آی همجنسان و همزنجیران من!

 آیا شما هم به من میگویید چرا زن، چرا دختر، چرا سنگ نیستی ؟

از این احتمال سخت می ترسم... و می لرزم... و ای « وای»  و ای  «وای» که دیگر توان نوشتن ندارم....

فقط مدد می گیرم از پدربزرگوارم، پدری که گمان میکنم تنها پدر من نیست، مانند جناب سلیمان کبیرنوری برای نسل های جوان امروز و فردا مقام مسلم پدری و معلمی و آموزگاری دارد، از مردی که تمام عمر و تمام توان و حتا بالاتر ازتوانش را برای زن و اصالت و آزادی و کمال زن نفس کشیده، قلم زده و فریاد برآورده است. کسی که مانند سعدی بزرگ در تمام زمان ها و مکان های گذشته و حال و آینده آدمیان را از یگ گوهر، از «گوهر اصیل آدمی» دیده و میبیند . جان میکند و خاک میخورد تا اساسی ترین ریشه فاجعه پیش آمده برای انسان را پیدا کند و نشان دهد که چرا آدمی ی صاحب یگانه گوهر فطری؛ دچار اینهمه « بدگوهری » های حیرت انگیز و فلاکتبار شده است.

ببخشید؛ چونکه میگویند: فکر هرکس به قدر همت اوست! نشود که فکر های دیگر به وجود بیاورم فقط به همین شعر سالها پیش که پیش از تماس ایشان حتا با مادرم، سروده شده است؛ توجه بفرمایید و فقط همینقدر انصاف کنید که این جنگل عنقا و عقاب هم داشته و هم دارد و هم خواهد داشت:

اگر زن نیست ؛ انسان چیست ؟

بگو بر من !

بگو بر من ؛ کدامین جنگل است آخر که اندر آن ؛

زنان و خواهران تحقیر می گردند ؟

به جرم زن بودن زنجیر می گردند ؟

                    ***

بگو بر من ؛

درین دنیای پر پهنا ،

ددان و وحشیانی هست ؛

که دانند مادران و خواهران خویشتن را پست ؟

که زن را ننگ بشمارند؟

غلام و برده پندارند ؟

             ***

بگو بر من !

کدامین جنگل است آخر که اندر آن ،

ددان و وحشیان حتی ،

زنان و مادران و خواهران خویش بفروشند ؟

           ***

نمی پرسی سخن از چیست ؟

سخن از ننگ دهشتزای انسان است !

سخن  از بی تمیزی های انسان است !

         ***

بگو بر من !

اگر زن نیست ؛ انسان چیست ؟

اگر زن نیست ؛

این گردنکشان تیره مغزِ کور وجدان را کی می زاید ؟

اگر زن برده است ؛ آزاده گیی آدمیان چیست ؟

اگر زن ها حقیر و پست و ناچیز ند ؛

آنگاه ؛

این جلال و این غرور و این توانمندیی مردان چیست ؟

        ***

دریغ و درد ؛ کاین اندیشه های شوم و نامیمون ؛

کنون از قرن های دور بر ارواح انسان  سخت پا بر جاست !

همین اندیشه های شوم و نامیمون

  که حتی ننگ جنگل هاست !

        ***

ترا میگویم ای خواهر !

مکن باور!

مکن باور که  نا چیزی  و  بی جانی .

تو انسانی !

تو انسانی ، جهانسازی ، جهانبانی !

اگر تو نیستی ؛ انسان و آدم  نیست ؛

اگر تو نیستی ؛

دیگر جهان پر شکوه و سبز و خرم نیست !

تو دنیا را فروغ  سرنوشت استی !

بهار استی ، بهشت استی !

      ***

تو ای خواهر!

 بیا دیگر !

بیا  زنجیر های شوم و ننگین خرافات و ستم  بگسل !

بیا  زندان  تاریک  قرون  را  بی امان بشکن !

تو خورشیدی !

دلت از نور ظلمت سوز سرشار است .

طلوع کن ؛ چهره بگشا !

تا شب اندیشه های شوم انسانان نا انسان به سر آید !

در خشان شو ، فروزان شو !

که انسانیت از گند جهالت ها  بدر آید !

  شبرغان ـ دلو ۱۳۵۳ ـ مطابق سال ۱۹۷۴ترسایی

عالم افتخار

                          

  اجتماعی ـ بامداد۱۴/۱ـ۱۸۰۱