کـباب وجـدان
داستان کوتاه طنزی ، نوشته دکتر حمیدالله مفید
عزیز الله با معاش ماهیانه ای که از اداره هنر وادبیات به دست می آورد، ایله می توانست ، تا کرایه و هزینه برق خانه را بپردازد وبازمانده دیگرمعاش ماهانه اش را خرچ شکم ، خودش ، مادر پیرش ، دو خواهر ترشیده وشوهرنکرده اش ، که دست شکسته امیل گردن او شده بودند ، خرچ شکم وآرایش خانمش، که به غیراز خوردن ونوشیدن وبا شاخی به هوا باد کردن ، دیگر هنری را بلد نبود وخرچ مصارف دو دختر پانزده وشانزده ساله اش را که درمکتب درس می خواندند ،بنماید.
در فکر خودش کمتر می بود، بالای همه خواسته های مشروع ونا مشروعش خط بطلان کشیده بود ، با آنهم گاه گاهی که فیل شکمش خیال کباب چهاریکاری را می کرد، در آغاز برخی ازماه ها، روی نازک شکمش را به دیده می نگریست و شیرغلتش را می زد و یگان خوراکک کباب نوشجان می کرد .
یک روز نزدیک های چاشت، پیاده سوی دفتر روان بود ، چهار قلعه وزیر اباد را به سوی رادیو وتلویزیون به تندی طی کرد ،به چهار راهی حاجی یعقوب که رسید، بوی کباب دادخدای چهار یکاری به مشامش زد، مانند ، گاز های زهری بالایش اثرکرد ، نزدیک بود که بی هوش شود ،پاهایش سستی کردند ، سه ماه شده بود، که روی کباب را ندیده بود، به نظرش رسید که بوی کباب در زیر بغلهایش خانه کرده واو را درهوا با خود سوی کبابی دادخدا می برند ، مردم عاشق دختر های زیبا می شوند ، مگر عزیز الله عاشق کباب دادخدا شده بود، مردم آرزوی بهشت رفتن به خانه خدا را می کردند ، مگر عزیز الله آرزوی یک خوراک کباب دادخدا را می کرد، که در همان لحظه زیر دندانهایش ، شلپ ، شلپ می جوید، به جیب اش به جستجو پرداخت ، فقط پول نیم خوراک کباب را داشت ، دل به دریا زد، داخل کبابی شد ، پیش از آنکه بنیشیند، یکبار دیگر پولهای داخل جیبش را حساب کرد وخود را مطمیین ساخت که ، فقط پول نیم خوراک کباب را دارد.
بالاپوشش را کشید به پشت سرش گذاشت وبالای چوکی نشست و لم داد.
در همین فرصت وحیدالله ،که در اداره خبری تلویزیون به حیث ژورنالیست کار می کرد وبا عزیز الله چندین مصاحبه انجام داده بود، نیز داخل شد ودر میان دود کباب به جستجوی یک چوکی خالی برآمد ،همین که چشمش به عزیزالله افتاد با شادمانی چوکی پهلوی عزیز الله را پسندید ونشست. عزیز الله که منتظر چنین پیش آمد نبود ، دم راه وحید الله ژورنالیست برخاست ، وازاو پذیرایی کرد ، با هم گرد یک میز نشستند وبه گفت و گو پردختند، وحید الله ازکارکردهای هنری عزیز الله وعزیزالله از کارکردهای معجزه آسای وحیدالله ژورنالیست تعریف وتمجید می کردند.
درهمین هنگام شاگرد یا پای دو کبابی آمد واز آنها پرسید ، که چی نوشجان می کنند؟
عزیز الله که می خواست به شاگرد کبابی بگوید ، نیم خوراک کباب بیاور، مگر شرمید و صرف نظر کرد وگفت ، که اول فرمایش جناب وحید الله جان را بگیرید.وحید الله ژورنالیست که وضع مالی اش از عزیزالله چندان بهتر نبود و او نیزدر جیبش تنها پول نیم خوراک کباب را داشت ، آمده بود که فقط نیم خوراک کباب بخورد ، با خود اندیشید ، که اگر حالا نیم خوراک کباب سفارش بدهد ، شاید شرم باشد ، به نظرش آمد که، عزیز الله که مصاحبه های زیاد او را به نشررسانیده است ، وهنرمند ، سناریست ونویسنده بی همتا است حتمی که عاید خوبی هم دارد شاید پول کباب او را نیز بدهد ، بهتر است ، خود را کم نیآورد ، ویک خوراک کباب تکه سفارش بدهد.
گفت :« بادار جان! برای مه یک خوراک کباب تکه بیار با یک گیلاسک چای سبز»
عزیز الله با خود نیز سنجید ، که اگر نیم خوراک کباب فرمایش بدهم، شاید بد باشد ، وحید الله خان که یک ژوزنالیست زبده وورزیده است حتمی عاید ودرآمد خوب دارد، شاید پول کباب مرا نیز بدهد ، بهتر است ، بینی خود را نبرم و یک خوراک کباب فرمایش بدهم. سپس به شاگرد کبابی گفت :
«برادر جان ! برای مه هم یک خوراکک کباب تکه با یک گیلاسک چای سبز بیار».
هردو با اشتها کباب می خوردند ، مگر ازدل های شان خدا خبر بود ،
هوش و گوش عزیز الله به جیب وحیدالله وهوش وگوش وحیدالله به جیب عزیز الله دوخته شده بود،هر لقمه کباب را که می خوردند، به نظر شان می آمد که انشاالله پول کباب او را آن دیگری خواهد پرداخت.
باز به نظر شان می آمد ، که اگر نپردازد، چی خواهد شد ؟ او که در جیب اش فقط پول نیم خوراک کباب را دارد، چی جواب خواهد داد ، مگر باز به نظر هردوی شان می رسید ، که نی انشاالله پول او را حتمی آن دیگری می پردازد .
کباب ها را خوردند وچای های شان را نوشجان کردند، قصه های شان نیز به پایان خود نزدیک شد وهردو باید به سوی کار وبار شان می رفتند.عزیز الله آهسته تر از جایش بلند شد وبه وحیدالله گفت : « برادرهوش کو ده جیب ات دست نزنی ، مهمان مه هستی؟ بان » مگر از جایش شورنمی خورد، وحیدالله نیز خود را مصروف نشان می داد و به خاطر اینکه نزد عزیز الله کم نیاید ، می گفت:
« نی جناب عزیز الله خان! امکان ندارد ، شما مهمان مه هستین ، دست تانه به جیب تان نبرین » مگر خودش دست اش را سوی جیب اش نمی برد، عزیز الله نیز فقط می گفت ومگر دستش را تکان نمی داد، هردو با خود میاندیشیدند:« برو برادر پول کباب های ما ره بده وشرمساله را کم کن ، اگر نی مه بی آب می شوم ،» حالا هردو نزد کسه یا دخل رسیده بودند ، وباید حسابات شان را تصفیه می کردند ،یکی به دیگری می گفت:« شما ره به خدا بگذار که مه بتم »ودستش فقط در جیبش بود وآن را بیرون نمی آورد. زیرا چیزی برای بیرون آوردن از جیب نداشت.
در همین هنگام عزیز الله چیزی را که از خدا می خواست انجام می شد ، دل به دریا زود وبه وحیدالله گفت: «خو برادر ! حالی که خودت پافشاری می کنی ، بتی دگه ، باز دفعه دیگه مه می پردازم .» ودست اش را خالی از جیب اش بیرون کشید.
وحیدالله که هک وپک ماند ونمی دانست چی کند، نیز دست اش را از جیب اش خالی بیرون کشید وگفت :« نی ، عزیز الله خان ! حالی که شما پافشاری دارید ، این بار شما بپردازین ، بار دیگرمه می پردازم.»
دادخدای چهاریکاری تری ، تری ، به سوی هردوی شان میدید، گاهی چشمانش را سوی دست وجیب عزیز الله وگاهی سوی دست وجیب وحیدالله می گشتاند.
عزیز الله به وحیدالله و وحیدالله به عزیز الله می گفت :« خی اینبار را شما بتین ، باز بار دیگر را مه می دهم». رنگ هردوی شان از اینکه اکنون بی آبی آغازمی شد، سرخ شده بود. لبان هردوی شان خشک وکباب ها درشکمش شان رژه می رفتند.
پشت سرشان اشخاصی که غذای شان را خورده بودند، به نوبت ایستاده بودند، ومی خواستند ، تا پول غذا های شان را بپردازند.
رنگ عزیز الله گاهی از شرم وخجالتی سرخ و زمانی از ترس بی آبرویی زرد می گشت، به نظرش می آمد ، که دادخدای چهاریکاری ، لباسهای او را کشیده و یک لنگه او را در چنگک قصابی که گوسپند ها را آویزان می کنند ، آویزان کرده است ، به نظرش می رسید، که گوشتهای ران وپشت مغزاش را بریده ، درسیخ درآوره وکباب می کند ، به نظرش می امد ، که شاگرد کبابی فریاد می زند : ببرین کباب گوشت ران وپشت مغز عزیزالله ، که پیسه ندارد وکباب می خورد». گاهی از شرم چنین می پنداشت ، که اورا بالای آتشدان کبابی گذاشته وکباب می کنند، سخنی برای گفتن ومغزی برای سنجیدن نداشت، یک لحظه احساس کرد، که مادرش ، خانمش ،خواهرانش ودخترانش ، گرد او حلقه زده اند وصدا می کنند ،« بمیر! تو بی غیرت شکمبو ! پیسه کبابه که نداشتی ، چرا کباب فرمایش دادی وخوردی، چطور ازگلونت پایین رفت، زهر وزقوم تو بی غیرت شوه ،» مادرش داد می زند: « که او بچه بی غیرت ! آبروی پدر مرحومته ریختاندی ، تمام عمر خوده با غرور وسربلندی گذشتانده بود ، حالی تو سر اش را پیش سیال وشریک خم ساختی وبینی اش را بریدی».
وضع وحال وحیدالله نیز بهتر ازعزیز الله نبود، او هم خودش را خوار وزبون یافته بود، ، می پنداشت ، که مانند یک موش درتله گیر مانده وراه فرار ندارد ، آهسته ، آهسته می میرد ، ومانند ، آدم برفی از شرم گرمای خجالتی آب می شود. ونابود می گردد، می انگاشت ؛ که همه چیزاش را ازدست می دهد می پنداشت که، آبرو ، حیثیت ، عزت و وقاراش را بالای چهارپایی گذاشته ودرسرچوک کابل به لیلام گذاشته اند.
طاقت دادخدای چهاریکاری تاق شد وگفت:« او برادرها ، مه یک صلح وصلاح می کنم ، هر کی پیسه خوده بته» درست شد.
وحیدالله پیش دستی کرد وگفت ، :« خلیفه جان شما پول کباب تانه بدست میارین ، مگر اجازه بتین که یک مشکل واقع شده است ، آن را اول حل کنیم.».
عزیز الله را گوشه کرد وده گوشش گفت:« جناب عزیزالله خان ، با دریغ که مه در جیب خود پول نیم خوراک کباب را داشتم ، اگر شما یک لطف کنین ، پول کباب مره بتین وباز فردا یا پس فردا مه پیسه تانه پس برای تان می تُم».
عزیزالله هک وپک ماند وحشت در درونش وخنده ای عجیبی در لبانش ایجاد شد، نمی دانست چی بگوید؟ نفس عمیقی کشید ! دراین هنگام وحیدالله حیران مانده بود ،نمی دانست ، چی واقع شده ، چرا عزیزالله اینقدر ناآرام شد، پیش خودش سخت سرافگنده وخجل گشت ،احساس کرد که آهسته در زیر لب به خودش لعنت می فرستد، چنین پنداشت که وجدانش برایش می گوید : ای نفس رزیل ، اخر کارته کردی ؟ کاری که نباید می شد ، شد، حالا نه آبرو برایم ماند ونه حیثیت.
عزیز الله که وضع روانی وحیدالله را نا آرام یافت ، در پاسخ پرسشش گفت:« جناب وحیدالله خان شگفت حادثه رویداده است ، از روی تصادف مه هم در جیب خود فقط پول نیم خوراک را داشتم ، می خواستم ، نیم خوراک فرمایش بتم ، که شما آمدید ، شرمیدم ویک خوراک کباب سفارش دادم ، به امید اینکه شایددر جیب شما پول کافی باشد ، حالا هردوی ما در عین وضع قرار داریم ، چی باید بکنیم؟
کم ، کم وضع روانی هردوی شان از اینکه درموقعیت همگون قرار داشتند ، بهتر شد ، باهم خندیدند وگفتند : عجب حادثه ! بهر حال یک راه حل جستجو می کنیم ، چطور است ، که راستی خود را به خلیفه دادخدای چاریکاری بگویم وبرایش یاد آورشویم که معاش خود را که گرفتیم ، پول کباب ش را می آوریم . با هم توافق کردند ، پیش از اینکه نزد خلیفه دادخدا چاریکاری بروند، مردی با احترام گفت ، السلام علیکم جنابان عزیر الله خان هنرپیشه مشهور وجناب وحیدالله خان خبرنگار نامدار کشور !
هردو یکی به سوی دیگر نگریستند وبا یک آواز وعلیک گفتند ،
عزیز الله و وحیدالله نزد خلیفه دادخدا رفتند، وحیدالله به خلیفه دادخدا گفت:«خلیفه جان یک کارک خصوصی با شما داشتیم».
خلیفه دادخدا ، اوچت از سردخل پایین شد ، کلوشهایش را پای کرد وگفت: امرکنید وحیدالله خان صاحب ، مه شما را می شناسم ، مصاحبه های تانه زیاد دیدیم وهمچنان عزیزالله خان صاحب را هم می شناسم ، افتخار بخشیدین که در ای کبابی غریبانه مه تشریف آوردین، امر خدمت باشد؟»
عزیزالله جریان موضوع را به دادخدا چهاریکاری قصه کرد وگفت : که پول نیم نیم خوراک را بگیرند ، باقیمانده آن را فردا یا پس فردا می آورند.
خلیفه دادخدا که آدم گرم وسرد دیده وچندین پیراهن را پوشیده ونپوشیده کهنه کرده بود، وبه اصطلاح مرغ نر وماده را درهوا می شناخت ،به انها گفت: مه هم آدم بیسواد ونادان نیستم ، مه تا صنف دوازدهم درس خواندیم ، مه قدرهنر وقدرفرهنگ کشورم می دانم ، شما فکر این پیسه را نکنید ، هیچ پول از شما نمی گیرم ، فدای سرتان مهمان من بودین ، تشریف ببرین ودرآینده هم می توانین در این کبابی غریبانه من کباب نوشجان کنین شما افتخارما هستین.
هردو برآمدند واز یکدیگر خدا حافظی کردند. از آن روز دیگر از شرم هیچکدام شان در کبابی دادخدای چاریکاری کباب خوردن نرفتند.
فرهنگی ـ بامداد۲/ ۱۴ـ ۰۸۰۱