مرقد مطهر حضرت مشاور علیه الرحمه

نوشته : دکتر حمیدالله مفید

پسگفتار بجای پیشگفتار:

 تاریخ حماسه آفرین سرزمین زیارت پرور ومرقد ساز افغانستان مملو ومشحون  از تلاش های جانفشانه   به خاطر  ایجاد مرقدها وزیارتهای مطهر و معزز در این سرزمین بلا وردار بوده است، که در طول تاریخ با گردن کج ،کله کشک می نماید.

مردم این سرزمین به خاطر احترام به روده کشان ، کله پرانان، سینه شگافان وکافر کُشان تاریخ ، حتا مرقدهای وزیارتهای غیابی را بر پا داشته اند، تا حرمت واحترام این جنابان بجا گرددومایه سربلندی تاریخ وجغرافیای کشور ما شوند.

دانشبردار کتاب مزارهای  کابل به این باور است ، که اگر در شهر کابل سه زیارت دیگر قد می افراشت ، جایگاه کابل برابر می شد به یکی از شهر های بزرگ عربستان سعودی؟

از برکت همین زیارتها ، مرقد ها ومقبره ها است ، که در طول تاریخ صدها متجاوز واجنبی آمدند تا که توانستند دل و وروده کشیدند و سر بریدند، شکست خوردند دوباره تاخته  وجنگیده اند ، اگر هم  در راه تازش به این سرزمین زیارت پرور جانهای عزیز شان  را از دست داده اند، به مثابه شهید وغازی مرقدهای مطهرات شان به زیارتگاه های عام وخاص مبدل گردیده  اند.

اگر باور نمی کنید رویکرد فرمایید به این داستانواره کوچک که در یک روستای ولایت هرات روی داد :

خزان فرامی رسید، با جگرخون ودل ناامید، دلش نمی خواست، تا باز بیاید ودرختان سبز رنگ را نارنجی،زرد، جیگری ،وسرخ رنگ آمیزی کند.اما چاره نداشت، مجبور بود تا پلان وبرنامه کاری اش را تطبیق کند، در غیر آن از پلان عقب می ماند وبه حیث فصل تنبل که برنامه هایش را درست انجام نداده است ؛شناسایی می گردید.

در همین گیر ودار رنگ آمیزی به قوماندان عبدالفغور  ، که از این رنگمالی خزان نا آگه بود وآن را به دو توت اهمیت نمی داد ، اطلاع دادند، که   یک قطار کوچک روس ها که در آن سه عراده (بی- ار-دی-ام) ودو چاین ماشین محاربوی ویک چاین ماشین ماین پران شامل اندُ از میدان هوایی هرات به سوی شهر در حال حرکت است ودر آن یک افسر نام ونشان دار را انتقال می دهند.

قوماندان با لوا ولشکر ش  که  شامل یکصد نفر جنگجوی  مسلح آموزش دیده در ایران وپاکستان بودند ودر صف شمشمیر زنی وسینه زنی   سر دست خود دست کسی دیگری جز   پای آی – اس -آی پاکستان و سپاه پاسداران ایران را نمی شناختند، کشمکشال با راکت انداز ، دافع تانک ، بم های دستی ، آر-پی-جی ستنگر وسکر به زور اولیاء الله وزیارت های مقدس به سوی نیروهای مسلح بیگانه که با چشم سفیدی نی بلکه با چشمآبی یی، در کشور شان تاخته وپرداخته بودند ، تاختند.

سپاه بیگانه هنوز از میدان هوایی چهار یا پنج کیلومتر دور نشده بودند ، که سپاه قوماندان عبدالفغور مجاهد ، بدون شمارش یک ، دو وسه با یک حمله غافلگیرانه، بالای سپاه روس های چشم آبی  تاختند،

زدو خورد آغاز یافت ، مه بزن ، تو بزن واو بزن  اینطور بزن ، بزن بود ، که خدا واولیاء الله می داند که چی حال بود که سر زمین کلال پرور هرات بود.

پس از آنکه مرد ه ها به پشته ها افتادند، وگریز ، گریز آغاز یافت، یک عراده (بی-ار-دی-ام) برخلاف مسیر سوی شهر، به طرف روستا با عجله کش داد ، در راه با نیروهای جهادی  مجاهدان روبرو شد یکی بالای دیگر آتش گشودند ، در فرایند عبدل راکتچی مجاهد ، با یک راکت ضد تانک، راس در دل (بی-ار-دی-ام) زد ، یک گروم ترسناک برخاست، (بی-ار-دی-ام)روسها به هوا بلند شد ، معلوم نشد که از برکت راکت عبدل بودو یا بالای کدام ماین ضد تانک برابر شد .

  آتش سوزی ترس بر انگیزی ، داخل (بی-ار-دی-ام) پدیدار گردید، مجاهدانی که به اطراف منطقه کمین گرفته بودند از سنگر ها وپناهگاه های شان برخاستند با نعره های الله اکبر ، در مرگ سرنشینان وسوختن (بی-ار-دی-ام) به شادی پرداختند.

هنوزچند دقیقه ای سپری نشده بود ، که با آواز های شیرمحمد وغلام رسول  که چیغ می زدند : لعنتی ها قوماندان صاحب  امیرعبدالغفور را با راکت زدین، لعنت خدا بر شما ! این راکت را کی انداخت کرد؟

 خوشی های پیروزی   به اندوه  مرگ قوماندان  امیر صاحب عبدالغفور مبدل گردید . ، سر های افراشته سر افگنده شد ند، گردنهای شخ نرم گردیدند وباد خوشی های شان  فس کرده برآمد و پنچر شد،  روح عبدل راکتچی قبض ګردید! خدایا چی کردم؟ کی را با راکت زدم؟ با آوازی که گویا از درون کدام کوزه غمدرون برخاسته باشد پرسید:

چی میگین ؟ قوماندان صاحب درون این (بی-ار-دی-ام) چی می کرد؟

شیر محمد صدا کرد ، او بدبخت ما  به چشم خود دیدیم ، که قواندان صاحب امیر عبدالغفور خان ، بالای (بی –ار-دی-ام) بالا وسپس داخل  آن شد وکور بودی ندیدی که با چی سرعتی آن را به سوی قریه دور داد!

عبدل راکتچی گفت : اگر قوماندان صاحب داخلش بود پس چرا بالای ما انداخت کرد وچرا این قدر تیز می دواند؟

اینبار غلام رسول پیشدستی کرد وگفت:

احمق! قوماندان صاحب خو (بی-ار-دی-ام) دوانده نمی تواند ، موتروان بی-ار.دی- ام بالای تان انداخت می کرد. شاید تا چند قدم بالاتر ، درایور را می کشت یا اسیر وزرهپوش را غنیمت می گرفت . اشتباه کلان کردی ، خدا نمی بخشاید، یک مجاهد بزرگ را کشتی ! خدا بکشید.

عبدل راکتچی با سر افگنده در حالی که بر خود لعنت می فرستاد واشک می ریخت، سوی بی-ار-دی-ام رفت ودر میان آتش ودود  مرمی های سوخته شده،  قوماندان صاحب ! امیر صاحب صدا می کرد . با آنکه دیگر سربازان سر به کف دین مانع او شدند ، که پیش نرو خطرناک است ، هنوز مرمی های داخل ، ان انفجار نکرده ، نرو که کشته می شی؟ مگر عبدل راکتچی پیش رفت تا شاید قوماندان صاحب را نجات بدهد .

یک گرومبس دومی از داخل (بی-ار-دی-ام) برخاست وبیچاره عبدل راکتچی را با راکتهایش زیر گرفت وروح سرگردان او  را نیز به سوی آسمانهای لایتنهای فرستاد، و بدن او را پارچه ، پارچه ساخت.

مو سفیدان ، ملا امامان ، روحانیان  ولسوالی ، که از مرگ قوماندان عبدالغفور آگاه شدند ، یکی پی دیگری آمدند وداخل (بی-ار-دی-ام) سوخته ومتلاشی شده را جستجو کردند وفتوا صادر کردند : که همان استخوانهای سوخته شده که در دست ماشیندار کله شینکوف داشت ، مربوط به قوماندان صاحب است ودو  جسد استخوان های عقبی ویک جسد استخوانهای پشتفرمان مربوط به سربازان روس می شوند،  استخوان های نیمه سوخته مربوط به سربازان روس را داخل یک بوجی انداختند وفتوا دادند ، که آنها را به خاطر در یافت پاداش  و ساختن دکمه  ودسته چاقو به پاکستان بفرستند واستخوانهای مربوط به قوماندان صاحب را با شان وشوکت در تپه شهر به خاک بسپارند . وچون شهید راه دین است ، بالای آن  گنبدی بسازند وآن را زیارت گاه عام وخواص قرار بدهند .

یک سال نگذشته بود ، که طربت ومقبره شهید قوماندان به زیارتگاه عام وخاص مبدل شد ، صدها دختر جوان بی شوی جهت دریافت شوهر ، ده ها زن بی فرزند جهت دریافت فرزند ، ده ها غریب وغربه به خاطر بهبود زنده گی ، ده ها ، زن ومرد مریض جهت تندرستی به درگاه زیارت مطهر قوماندان صاحب امیر عبدالغفور که حالا از ناز پسوند پاچاه ه صاحب را نیز به آن افزوده بودند، می آمدند ، بند پخته وخام می بستند ، مراد مطالبه می کردند ، برخی ها به مراد دل می رسیدند وبرخی ها مراد به دلشان می رسید.

می گویند :خاله صنوبر پنجاه ساله که از دو شوهر نخست ودوم خود پسری به دنیا نیاورد ، از برکت کرامات زیات مطهر   امیر عبدالغفورویا از برکت زور کمر شوهر سومی اش فرزند دار گردید ونام وشهرت واوازه ودروازه زیارت مطهر را به کوی وبرزن رسانید.

 می گویند: که از برکت زیارت مطهر پسر گمشده خلیفه دین محمد پس از ده سال سردرگمی سُت و لغُت برگشته بود ،مولوی آخوند معظم الدین ، که از سالها شوق رفتن به مکه ومدینه را به دل می پرورانید، قرعه اش برآمد وعازم مکه مکرمه شد ، خودش در یک نماز عید گفته بود :

« او مردم !مه از برکت زیارت حضرت امیر عبدالغفور پادشاه  به بیت الله شریف مشرف شدیم ، این بزرگوار را که شهید خاص درگاه جهاد است به چشم عادی نبینید، این یک برکت خدایی است ، که نصیب ما مردم شده است .این مرقد مطهر را گرامی بدارید.»

حتا می گویند ، که روسها  در تمام روستا های ولسوالی  عملیات کردند، مگر نزدیک روستایی که زیارت مطهر حضرت امیر عبدالغفور پادشاه  قرار داشت نمی شدند ، یکی دو باری که تلاش کردند گویا  سر افگنده عقب نشستند.

سه سال پس:

چپه گرمک شد ، حکومت چپی جایش را به حکومت راستی داد، از الف تا یای کشور راستی شد ، در روز سوم سقوط دولت چپی وپیروزی دولت راستی که زندانها چور افتادند ودر وازه های آنها  را به پاکستان بردند، دروازه قلعه ی  عبدالغفور تک ،تک شد.

هنگامی که ناظر غلام حسین دروازه را باز کرد ، با دیدن شخصی که روبروی او ایستاده بود ، قریب بود سکته کند ، بدون موجب یا شاید با موجب چیغ زد ودوید ، یا الله بدوین که مرده زنده شده است . گفت واز هوش رفت وضعف کرد ، نخست زن اول عبدالغفور با سه پسر ودخترش که سن وسال آنها حالا به ده و دوازده وچهارده سال می رسیدند ، دویدند با دیدن قیافه مردی که شبیه پدر شان بود چیغ زدند ویکی پی دیگری پنهان شدند ، مادر شان در همان دیدن اول ضعف کرد ، سپس زن دوم عبدالغفور با دو طفل شش ساله وهشت ساله اش دوید واز دیدن چهره مردی که یک سیب ودونیم پدر خدا بیامرز شان واری بود ، تکان خوردند.

 پس از آنها زن سوم عبدالغفور با سه کودک قد ونیم قد سه ساله ، چهار ساله وشش ساله اش که زنی درس خوانده ومدرسه رفته بود دوید ، فرزندانش   چیغ زدند، تنها فخریه مادر شان چیغ نزد وسوی مرد آمد گفت :َ« یا خدا ! شوهرم زنده است! پدر فرزندانم!شما نمردین وبه شهادت نرسیدین؟»

عبدالغفور که از این همه رویداد ها بی خبر بود ! با تعجب پرسید : کدام شهادت ، کدام مرده؟ مه ره روسها دستگیر کردند وبه کابل فرستادند ، در انجا محکمه شدم وبالایم سی سال زندان کشیدند، اینه حالی ،  که زندانهای چور وچپاول شد ، مه هم رها شدم و راس خانه آمدم .

 او زن تو خو مکتب رفته وبا سواد هستی ! اینها خو بیسواد ونادان هستند، یکی پی

دیگر شان صعف کردند! تو قصه کو ! گپ چی است؟

فخریه از سیر تا پودینه داستان را به قوماندان عبدالغفور که حالا شیر نی بلکه روباه برگشته بود قصه کردودر ضمن گفت : که حالا برای همان جسدی که در داخل (بی-ار-دی-ام ) بود مقبره ای  ساختند و بالای آن نام شما را یعنی  زیارت  مرقد مطهر حضرت عبدالغفور پادشاه را نصب کرده اند .

عبدالغفور ریشش را اصلاح کرد ، موهای سرش را تراشید ، لباسهای پاک اش را پوشید وبه ناظر غلام حسین گفت ، که برو اخوند یا ملای مسجد ، قریه دار ، وریشسفیدان ولسوالی را خبر کن وبگو تا به د دیدن من که از زندان آزاد شده ام اینجا ، بیایند.

ریشسفیدان ، ملا امامان ، یا اخوند های  مسجدها ، روحانیان ، اربابان روستا های دور ونزدیک در مهمانخانه قوماندان  عبدالغفور جمع شدند ، ودر مورد به مشاوره پرداختند.

نخست عبدالغفور جریان اسیر شدنش را که در جریان عملیات دو سرباز روس از پشت سر او را دستگیر کردند ودر (بی-ار-دی-ام) اسیر گرفتند و سوار کردند حکایت نمود، سپس گفت : که او دیده بود که  یک (بی-ار-دی – ام) دیگر که در آن سربازان زخمی روس سوار بودند اشتباهی بجای اینکه سوی شهر حرکت کند سوی روستا روان شده بود وچون مجاهدان را در راه دیدند، بالای آنها آتش گشودند تا خود شان را نجات بدهند، که ( زرهپوش) شان را  عبدل راکت چی با راکت  زد وآتش گرفت.

شیر محمد وغلام رسول که نیز در مجلس حاضر بودند ، گفتند : که والله قوماندان صاحب ! ما شما را بالای زرهپوش دیددیم ، فکر کردیم که زرهپوش را فتح کردین  چون انداخت زیاد بود، سر خود را پایین کردیم ، هنگامی که دیدیم ، زرهپوش سوی روستای ما در حرکت بود، فکر کردیم ، که شما آن را غنیمت گرفتین، ببخشاین صاحب سوء تفاهم شده بود  ! شکر خدا است ، که شما داخل زرهپوش نبودین واینه شکر صحیح وسالم تشریف آوردین.

در پایان در مورد زیارت که حالا داخل آن قوماندان عبدالغفور نی بلکه یک مشاور روس دفن بود، طالب مشوره شدند ! برخی ها گفتند : که باید آن را ویران کنیم ، کسانی که از برکت زیارت به مراد های دست نیافته شان دست یافته بودند، ویرانی این زیارت را نادرست پنداشته گفتند : که برادرها !هرچی که نباشد ، این زیارت که در داخل آن هر کسی باشد مقرب خدا است، وجایگاه امید ها وارزو های مردم ما قرار داده شده است ، نام آن را که به نام شما است پاک می کنیم وبجایش می نویسیم ، زیارت مطهر مرقد حضرت مشاور !

همه به هم توافق کرند واز آنروز زیارت  به نام صاحب اصلی اش زیارت  مرقد مطهر حضرت مشاور علیه الرحمه مسما شد وتا امروز زیارتگاه خاص وعام است.

پایان