یادبودی به مناسبت پنجاه وششمین سالگرد خاموشی شاعر بزرگ ،صوفی غلام نبی عشقری
صوفی عشقری در نهم سرطان ۱۳۵۸خورشیدی (۳۰ جون ) ، یعنی۵۶ سال پیشتر از امروز در شهر زیبای کابل درگذشت. این شاعر مردمی و خوش قریحه که در سال ۱۲۷۱ خورشیدی دربارانه کابل پا به هستی گذاشت ، در بین شاعران، شعردوستان ، ادبشناسان وهنرمندان کشور از احترام و حرمت بی پایان بهره مند بود. به منظور حفظ حافظه تاریخی و یادبود سالگرد درگذشت صوفی وارسته ، شاعر شیرین کلام و مردمی کشور اینک به نشانه ارجگزاری چند سروده او را خدمت خواننده گان خوش ذوق تارنمای بامداد پیشکش میداریم .
(تارنمای بامداد )
يادش بخير باد چه زيبا زمانه بود
عمری دلم به ناوک نازت نشانه بود
جان دادنم به خاک درت رايگانه بود
يکدم وصال يار نديدم به عمر خويش
با آنکه آرزوی دلم جاودانه بود
رفتم که قصد خويش بگيرم ز دام زلف
افسوس روی دلبر من در ميانه بود
آن روزها چه شد که غم يار داشتم
يادش بخير باد چه زيبا زمانه بود
پرسيدم از کسی که دلم را نديده یی
گفتا به گريه از پـی شوخی روانه بود
اين پيچ و تاب کاکل عنبر فشان تو
يعنی برای مرغ دلم آشيانه بود
ياد آن زمان که من دل صد پاره داشتم
بر زلف تابدار کسی همچو شانه بود
بر هر بتی اطاق جداگانه داشتم
مثل انار بين دلم خانه خانه بود
در خواب ناز رفته يی ای نازنين چرا
اين عرض حال «عشقری» پيشت فسانه بود
( صوفی عشقری )
گدایی نمیکنم...
هستم گدای شهر و گدایی نمیکنم
از آبرو گذشته، کمایی نمیکنم
گویم سخن ز دور خود و روزگار خود
من همسری به «نصر فراهی» نمیکنم
تا زندهام سرم به در روضه اش بود
من ترک احترام سنایی نمیکنم
چون از عروس دهر طلبگار نیستم
انگشت خود خضاب وحنایی نمیکنم
گفتم به اهل دل که دلم را صفا بکن
گفتا که زنگ خورده قلایی نمیکنم
چون ازنگاه عارضم آن پرعرق شود
در نزد یار، دیده درایی نمیکنم
عمرم تمام صرف ره اقتصاد شد
از شرم، یاد حاتم طایی نمیکنم
من دیدهام، ز مردم نا دیده نیستم
پوشیده جامه، سوزنمایی نمیکنم
( صوفی عشقری )
نشکند...
همسر سرو قدت نی، در نیستان نشکند
ساغرعمرت ز گردش های دوران نشکند
نسبت هر گل که با رخسار زیبایت رسد
تا قیامت رنگ آن گل در گلستان نشکند
از جفا و جور شان خیلی کمایی دیده ام
تا ابد بازار ناز نازنینان نشکند
گرمی بازار شیرین لبان از حد گذشت
رفته رفته قیمت لعل بدخشان نشکند
کام دل حاصل نمودن از فلک آسان مگیر
کی دهد حلوا به کس تا یک دو دندان نشکند
در میان لای وگل خیراست اگر نانم فتاد
بوتل تیلم دراین شام غریبان نشکند
( صوفی عشقری )
سودا میکنم...
می پرستم جان سرِ پیمانه سودا میکنم
هرچه دارم بر درِ میخانه سودا میکنم
این منادی می زنم درکوچههای زلف یار
من دل صد پاره دارم شانه سودا میکنم
تا شود معلوم کابادی وی بردست کیست
این دل ویرانه را ویرانه سودا میکنم
در دُکانم نیست چیزی یک قلم باب اناث
هرچه سودا میکنم مردانه سودا میکنم
چند روزی شد که زِنّارِ برهمن بسته است
«عشقری» را بر دربُت خانه سودا میکنم
( صوفی عشقری )
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۲۵ـ ۰۱۰۶۷
Copyright ©bamdaad 2025