زنگ قفــل خمـوشـی
منم پرنده ای بی بال و پر به زندانی
اسیر ننگ و تعصب، غلام فرمانی
چو زخم باز دلم خون و خنده ام بر لب
که درد می برد هر لحظه از من امکانی
ز زنگ قفل خموشی لبم دو ترک شده
ستم شکسته کلیدی که بود درمانی
چه بود دلیل وجودم درین ستمکده دیر
که بهر زندگی میدادم همچو تاوانی
هزار خنده شکسته، هزار قصه گم است
به سینه دانه ای ناسور گشته ارمانی
خدا نشسته خودش دور در جهان عدن
گماشته بهر زمینش خدا، ز مردانی
کو گوشی که شنود کو دلی که درد کند
که راست عدل و کجاست عادل و سخندانی
خیال و خواب من هر شب همین بود « واهب»
که کاش دیده شوم روزی مثل انسانی.
( صالحه واهب واصل )
۲۱ فبروری ۲۰۲۵ هالند
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۵/ ۲۵ـ ۱۱۰۳
Copyright ©bamdaad 2025