جـريمـه
طنزی از رازق فانی
مشت های چرب و گره خورده قصاب کوچه ما پايين و بالا میرفت و چيزهايی شبيه شکايت و داد و بيداد از زبانش بيرون می پريد.
من به طرف دکان او روان بودم و هنوز چند قدمی بين ما فاصله بود، لهذا کلمات قصاب آشنای خود را درست تشخيص نه کردم وقتی نزديک دکان رسيدم، دريافتم که تفتيش مانند صاعقه بالايش نازل شده و او را در حال گرانفروشی دستگير کرده و اکنون داد و بيدادش نيز جايی را نمیگيرد و محکوم به جريمه نقدی و بسته شدن موقت دکان گرديده است.
دلم به حالش سوخت هرچه نباشد سلام عليک داشتيم. هرچند از فحوا دانستم که گپ از چه قراراست بازهم پرسيدم: برادر خيرت باشه چه گپ اس؟!
قصاب چشمانش را از حدقه بيرون کشيده به من نگاه کرد.
ـ خيريت چيس. نمیبينی که کس ره بکار و غريبی نمیمانن.
يکی دو نفر دريشی پوش مرا مخاطب ساخت:
قصاب کوچه شما جريمه شده و دکان شام مدت يک ماه بسته میشه اگر گوشت کار دارين از کدام قصابی دگر بخرين.
گفتم مخلص تان زور گوشته نداره صرف يگان وقت که هوای گوشت به سرم میزنه میآيم و يگان دل جگر از همی مرد خدا يا به قرض يا به پول نقد میخرم و دل اولاد ها ره خوش میسازم.
قصاب آشنای ما مثل اينکه سر و کله تفتيش ها فکرش را زياد نارام ساخته بود در حالیکه گوشت های فروش ناشده را در بوجی میانداخت و آماده گی بسته کردن دکان را میگرفت با بدخلقی جواب داد:
مرزا صاحب دل و جگر خودمه اگه میگی برت بکشم دگه دل و جگر ندارم برو بان ماره که جگر ما خون اس. بی احترامی قصاب را برويم نياوردم و دلسوزانه گفتم:
خير باشه بيادر، سر مردا میآيه پريشان نباش ما چه کده میتانيم برِ ما چه امر و خدمتی اس.
قصاب بی آنکه جوابی بدهد سنگ های دو کيلويی و يک کيلويی خود را جابجا ساخته پول دخل را روی ميز انداخت و به شمردن آن شروع کرد. به عوض، آن دو نفر دريشی پوش از من تشکر کرده و مرخصم ساختند. يکی دو روز گذشته و من هر روز صبح و عصر که دفتر ميرفتم و بر میگشتم به فکر قصاب آشنای خود میافتادم مخصوصاً وقتی ازدحام مگس های گرسنه را دور تخته های چوب دکانش میديدم با خود فکر میکردم اين بیچاره تا يکماه ديگر چه خواهد کرد و چه خواهد خورد. تا اينکه روز سوم وقتی روانه دفتر بودم ناگهان چشمم به گوسفند های کشته شده يی افتاد که در چنگک های بيرون دکان قصابی آويخته شده و مهم تر از همه يک دلجگر تازه نيز در ميخ کنار دکان آويزان است که چند زنبور و دسته های کوچک مگس ها بجانش چسپيده اند.
يکی دو قدم که نزيک تر شدم آشنای قديم ( قصاب کوچه مانرا ) نيز شناختم که پشتش طرف من بود، وقتی رويش را گشتاند و چشمش به من خورد با لحن طنز گونه يی صدا کرد:
ـ کجاستی مرزا صاحب ده ای روزا يگان دلجگر نمیبری. به علامت همدردی و دلسوزی گفتم:
ـ خوب شد برادر که بخير گذشت والله دمی روزا هر دفعه که روبروی دکانت تيرمیشدم دلم پشتت خون میشد. هرچی نباشه ما و شما چوچه دار هستيم چوچه دار از دل چوچه دار میآيه.
تبسمی کوتاهی روی لبان گوشتی اش نقش بست و چقری های کوچکی در دو طرف رخسارش پديد آورد و به ادامه آن چشمان ميشی اش را تنگ تر ساخته گفت:
مرزا صاحب هر کار دنيا راه و چا داره ما خو سر خوده ده آرد کوپراتيف سفيد نکديم، ای مويای شقيقی مه ببينی کُلش ده ترجبه سفيد شده. وقتی از قصاب شنيدم که ( ما سر خوده ده آرد کوپراتيف سفيد نکديم ) دلم به حال خودم سوخت زيرا تصادفاً همان روز مادر اولاد ها کوپون را به من داده بود که در بازگشت آرد را نيز از مغازه بيارم فکر کردم سر من به آرد کوپراتيف سفيد شده.
گفتم: خوب تو بگو که کتی ميرزا قلما چه کدی.
قصاب در حالی که پارچه گوشتی را روی يکی از ميخ ها جابه جا میکرد جواب داد:
مرزا صاحب چه میکنی پشت گپ نگرد، سُر مرد ها پوشيده اس. گپ ازی بزن که کتی دلجگر چطور هستی، پايانش کنم برت! نگاهی کنجکاوانه بر دلجگر انداختم و گفتم:
والله بيادر از همو روزی که رفتی گوشت موشته ده دندان نزديم، بيار که از خيرات سرت امشو يک قورمه گک جانانه بزنيم و استخوان های ما دعايت کند.
قصاب دلجگر را از ميخ پايين کرده به دستم داد و اجتماع مگس ها پراگنده شد، پرسيدم چند بتم. با بی حالی جواب داد:
ـ يک صد و پنجاه افغانی.
تبسم ساختگی نموده گفتم:
ـ بيادر در روز دکانته بسته کدی مثل اينکه نرخ و نوا هم از يادت رفته، دلجگر هر وخت نود افغانی میگرفتم حالی چطور يکی يک بار يک صد و پنجاه افغانی بتم. قصاب به تخته دکان تکيه داده با خونسردی جواب داد.
ـ مرزا صاحب خودت نام خدا آدم هوشيار هستی تا ديروز که نود افغانی میدادم کرايه دکان دو هزار افغانی بود ولی ده ای ماه کرايه دکان شش هزار افغانی شد. خودت فکر کو که چطور به نرخ سابق بتم. با تعجب پرسيدم:
ـ چه میگی او بيادر يکی و يکبار چطور امکان داره که کرايه از دو هزار به شش هزار خيز کنه. تو ساده هستی يا مره ساده فکر کدی. قصاب با خونسردن توضيح کرد:
مرزا صاحب خوب گوش کو اگر قناعت کدی خوب و اگه قناعت نکدی هيچ پيسه نته، رايته بگی و برو. گفتم والله اگه راست بگويم عقلم قد نداد.
گفت: خودت میدانی که ماهانه دو هزار افغانی کرای دکان میتم. گفتم بلی.
گفت خودت حاضر بودی که سه روز پيش دو هزار افغانی جريمه شدم. گفتم بلی.
گفت: خوب می بينی که ده روی تختای دکان تفتيش کاغذ چسپانده و حق ندارم که تا يک ماه دکانه واز کنم. گفتم بلی.
گفت: ده روبروی دکان بسته که او هم جزایی بسته شده باشه کس حق فعاليت نداره؟ گفتم نی.
گفت: ای خير ببينی به خاطر همی مسأله هفته پنجصد افغانی حقداری میکنم که ای هم ده يک ماه میشه دو هزار درست است؟! گفتم بلی.
گفت خوب به ای حساب دو هزار کرايه، دو هزار جريمه و دو هزار هم حقداری همه گيش چند شد؟ گفتم شش هزار.
گفت حالی خودت قضاوت کو، ده ای ماه مصارف مه سه چند بالا رفته که مه حق دارم قيمت گوشته سه چند بالا ببرم، ولی چون ده ای محله گذران دارم نقص زياده به گردن خود گرفتم و نقص کمه به گردن مردم مندازم، مام آخر انصاف دارم.
گفتم: والله چه بگويم.
گفت: حالی که قانع شدی اگه پول داری يک صد و پنجا افغانی بته و اگه نداری چار روز پس وختی که تنخاره گرفتی روان کو، پروا نداره، مقصد خفه نشی.
چون در جيب خود غير از پول آرد کوپون و چند افغانی پول سياه نداشتم پيشنهاد کردم که قيمت را به معاش بپردازم. بعد از تشکری و خدا حافظی در طول راه میانديشيدم که سهم من در پرداخت جريمه چند بوده و جزای واقعی را کدام يک ديده ايم.
قصاب يا من؟
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۱۳ـ ۰۲
Copyright ©bamdaad 2025