BBCPersian.com

وطن آن مایه راحت که جانبخش است دیدارش

دلم را زنده می سازد نسیم طرف گل زارش

بهشتی می نماید در نظر از باغ و نهارش

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش

که ناخن بر دل گل میزند مژگان هر خارش

خوشا وقتی که خرم از بهار این گل زمین گردد

بدست باغبان گلدسته شاخ یاسمن گردد

در آن دم این تمنا در دل چرخ برین گردد

خوشا وقتیکه چشمم از سوادش سرمه چین گردد

شوم چون عاشقان وعارفان از جان گرفتارش

نه تنها وقت خوش از ذوق گلگشت چمن دارم

که هر سو میروم مد نظر سرو سمن دارم

سخن از سنبل او میزنم طرح ختن دارم

ز وصف لاله  او رنگ بروی سخن دارم

نگه را چهره خون سازم ز سیر ارغوان زارش

وطن را فیض جاری باشد از جوی پل مستان

حیات عالمی شد آب دلجوی پل مستان

چمن هم زینتی دارد ز پهلوی پل مستان

چه موزونست یارب طاق ابروی پل مستان

خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش

نهان گر مانده چون گنج از نظر ها معدن کوهش

بود پشت وپناه ملت مامامن کوهش

مگو دلکش مناظر نیست در پیرامن کوهش

خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش

اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرفه کهسارش

مگو عالم شکوه قدر والایش نمی بیند

بچشم احترام آثار هر جایش نمی بیند

جبال سربلند دهشت افزایش نمی بیند

اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند

چرا خورشید را از طرف سر افتاده دستارش

سحرگه آفتابش در نظر نارنج را ماند

برو بوم وسیع اش خاطر بی رنج را ماند

هوایش در لطافت طبع دقت سنج را ماند

حصار مار پیچش اژدهای گنج را ماند

ولی ارزد بگنج شایگان هر خشت دیوارش

سزد از موقع این گلزمین تعریف دلخواهی

که از بهر تجارت هر طرف در وی بود راهی

عبور رهروان از بس در او هر گاه وبیگاهی

نظر گاه تماشایی ست در وی هر گذرگاهی

همیشه کاروان مصر میآید ببازارش

گزارش های گوناگون ایامش که میداند

مفصل سر گذاشت دشت بگرامش که میداند

فسون فتنه خیز چشم بادامش که میداند

حساب مه جبینان لب بامش که میداند

دوصد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش

مپرس از ساغر خورشید و از میخواره صبحش

که مستان می ‌روند از خود پی نظاره صبحش

صبا با جانفزایی ها بود آواره صبحش

بصبح عید میخندند گل رخساره صبحش

بشام قدر پهلو میزند زلف شب تارش

هوای خرمش از بس دلاویز است و جان افزا

نسیمش روح پرور میوزد از جانب صحرا

توان گفتن فضای دلکشش را جنت دنیا

تعالی لله از باغ جهان آرا و شهرآرا

که طوبی خشک بر جا مانده است از رشک اشجارش

چگویم از بهار خرم این روضه رضوان

که خیزد از درو دشتش بقد ها سنبل و ریحان

نماید نسترن همچون شفق اندر سحرگاهان

نماز صبح واجب میشود بر پاکدامانان

سفیدی چون کند اندر دل شب یاسمن زارش

ز شمشاد اندرین گلشن بهاری بی خزان دارد

که هر نخلش برعنایی سری بر آسمان دارد

نهال سربلندش زآنقدر موزون نشان دارد

بعمر خضر سروش طعن کوتاهی از آن دارد

که عمری بوده است از جان دم عیسی هوا دارش

چو گاهی میبرد از خویش سیر این گلستانم

زند از بس تمایل شاخ ها گل در گریبانم

عبیر آلوده میکردد ز نکهت جیب دامانم

نمیدانم قماش برک گل لیک این‌قدر دانم

که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش

از آن هر لحظه مرغ خوشنوایش میزند کو کو

که در عالم نظیرش نیست همچون گلشن مینو

گذر از جوی شیر آن که دارد شر شر دلجو

گلو سوز است از بس نغمه های عندلیب او

چو آتش برک میریزد شرر از نوک منقارش

ز خوش بختی در این مینو سرا هر کس بود ساکن

اگر از دور گیتی سختی ای بیند منش ضامن

بشرط آنکه نسپارد طریق مردم خاین

درختانش چو سرو از برک ریزی ایمنند ایمن

خزان رنگی ندارد بر گل رخسار اشجارش

اگر بخشد بآدم از لطافت عمر جاویدان

شگفتی نبود از آب و هوای این سرابستان

ندیده است آنکه این گلشن، ندارد زنده گی چندان

خضر تیری بتارکی فگند از چشمه  حیوان

بیا اینجا حیات جاودان بر گیر ز انهارش

(  ملک الشعرا قاری عبدالله )

 

 

بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۲۴ـ ۲۶۰۸

 Copyright ©bamdaad 2024