تکرار باورهای شکسته...

هایده صدیقی

دراین روزها دلم خیلی برای مکتبم تنگ شده بود. می خواستم مانند گذشته یکبار دیگر در محیط مکتب قدم بزنم، بازهم زنگ مکتب به صدا در بیاید و من صدای زنگ مکتب را که در درخت کهن و بزرگ در محوطه مکتب ما آویزان بود یکبار دیگر بشنوم.

دلم خیلی می خواست که یکبار دیگر به صنف درسی در میان شاگردان باشم و در مقابل تخته صنف شعر بخوانم، شاگردان در چوکی ها نشسته و به من گوش دهند و کف بزنند.

دلم برای آن صحنه که وقتی معلم صدا میزد « دخترها کی درس را یاد گرفته است » و ما همه دست های خود را بلند میکردیم  و معلم میگفت « آفرین دخترهای لایق » دلم خیلی می تپد. چرا این لحظات از ما گرفته شد چرا ما دیگر نمی توانیم درس بخوانیم و به مکتب برویم؟ چرا ما از تعلیم محرومیم؟ این سوالات در ذهنم کوچکم متراکم شده اند و هر لحظه به ذهنم فشار وارد میکنند. این چرا ها مغز مرا می خوردند و نابودم ساخته اند. واقعا خسته ام ازاین وضعیت نا به هنجار، وحشت بار، و فاجعه بار که هیچ کسی در فکرتغییر آن نیست و دارند به زنده گی خود ادامه میدهند.

دلم برای آن روزها تنگ شده است که درآغاز ساعت اول درسی معلم نگران صنف با حاضری یومیه داخل صنف میشد و ما به رسم احترام (ولارسیت) در مقابلش ایستاده می شدیم. معلم صاحب با گام های استوار و پر انرژی بطرف جایگاه خود میرفت و بطرف ما لبخند میزد و کلمات تشویقی و تربیتی میگفت. روز را با سخنان شرین معلم آغاز می کردیم دلم برای این لحظات شاد واقعا تنگ شده است. می خواستم یکبار دیگر لباس مکتب ام را که حالا مادرم آن را در بکسی قفل کرده است، باز کنم و بپوشم، بکس مکتب ام را با کتاب ها و قلم های رنگارنگ ام آماده ساخته، به شانه کنم و بوت هایم را بپا کرده و به طرف مکتب امم بروم. دلم میخواست وقتی نزدیک مکتب رسیدم ببینم دروازه مکتب باز است و شاگردان در آن داخل می شوند و ملازم مکتب بالای چوکی در نزدیک دروازه مکتب نشسته و شاگردان به او سلام میدهند. معلم موظف دردهن دروازه مکتب در حال منظم ساختن شاگردان و کنترول انها ایستاده است و مدیر مکتب از دور آمدن شاگردان را نظارت دارد. شاگردان با لباس سیاه مکتب و بکس در شانه های شان دست بدست داخل مکتب می شوند و من هم در جمع آنها استم که با هم صنفی هایم وارد مکتب می شویم و به معلم مان سلام میکنم.

دلم برای این لحظات تنگ شده بود و میخواستم آنجا بروم و این صحنات را یکبار دیگر ببینم. دیگر نمی توانستم تحمل کنم، دیگر نمی توانستم قبول کنم که دروازه های مکتب به روی دختران بسته است. دیگر عقلم نمی توانست بپذیرد که رفتن من به عنوان یک دختر در مکتب ممنوع است و من از تعلیم و درس محرومم.

دیگر نمی توانستم قبول کنم که آن زمان گذشته است و حالا در یک شرایط متفاوت قراردارم. در شرایطی که دختران اجازه تحصیل و کسب دانش ندارند. زنان کار نمی کنند، آزادی وجود ندارد، مکتب وجود ندارد و....

مادرم که یک زمانی در دفتر در عقب میز می نشست و کار می کرد با آن همه تحصیلات و تجارب کاری حالا در کنج خانه نشسته است و مانند زنان روستایی شده است. جاروپ به دستش حویلی را پاک میکند و دیگر شبیه زنان تحصیل یافته نیست. خواهرم که شامل پوهنتون بود و داشت درس هایش را تمام میکرد، و هر روز مصروف تحقیق و انجام وظایف  درسی اش در کتابخانه و پوهنتون بود و ساعت ها روی پروژه های درسی اش کار میکرد و تلاش می نمود تا موفق شود اما امروز مانند من در خانه نشسته و برای آرزوهای ناتمام و باورهای شکست خورده اش اشک می ریزد. او نیز مانند من کتاب های سمسترهای قبلی اش را نزد خود نگهداشته و خود را با خواندن آنها مصروف می سازد  و تکرار تکرار آنها را می خواند و در تصورات و خیالات خود غرق می شود . او مانند صداها و میلیون ها دختر دیگر منتظر است تا از جایی آفتاب دوباره طلوع کند و شب تار مان به روز روشن مبدل گردد. به امید اینکه باردیگر با ایجاد یک تحول دروازه های مکاتب و پوهنتون ها باز شوند و به دختران اجازه تحصیل داده شود هر روز را به پایان می رساند. اما چه سود؟

***

من از جایم بلند شدم و ایستادم و صدا زدم « من امروز به مکتب میروم  !» .

 مادرم با نگاه های تعجب بار به من دید و گفت: «  مگر تو دیوانه شده ای؟ »

-         بلی من دیوانه ام.

-         دیوانه درسم، دیوانه مکتبم، دیوانه آزادی ام..

من دیوانه شده ام دیگر نمی توانم در خانه باشم، میروم مکتب بگذار هرچه می شود بشود من باک ندارم.

مادرم و خواهرم هراسان شدند. مادرم برایم عذر گویا میگفت : « دخترم لطفاْ نرو آنها رحم ندارند ترا با شلاق می زنند، زندانی ات می کنند، من کجا دنبالت بگردم. هزاران دختر مانند تو از درس و تعلیم باز مانده اند و در وضعیت بدتر از تو قرار دارند. این تنها تو نیستی که آرزوهایت برباد رفته و باورهایت شکسته است ، بل سرنوشت هزاران و شاید میلیون دختر و نسل جوان این است. صداها دختر از تعلیم محروم اند و تن به ازدواج های اجباری داده اند. تو خوش شانس استی دخترم لطفا نرو.

من در حالی که در کنار دیوار نزدیک دروازه اتاق سر به زانو نشسته و داشتم اشک می ریختم به سخنان مادرم گوش میدادم.  مادرم راست میگفت. او حقیقت را بیان میکرد. بلی من نمی توانستم مکتب بروم من اجازه رفتن به مکتب را نداشتم. من دیگر نمی توانستم لباس مکتبم را بپوشم. دیگر نمی توانستم کتاب هایم را بگیرم و داخل صنف بنشینم و درس بخوانم. در واقع دیگر مکتب، درس تعلیم صنف ... وجود نداشت.

مادرم نزدیکم آمد و بر سرم دست کشید. سرم را بلند کردم مادرم با دست های سردش اشک هایم را پاک کرد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض گلویش را می فشرد. دستش را به صورتم کشید و اشک هایم را پاک کرد و موهای ژولیده ام را بالا کشید رویم را بوسید و آهسته و یاس آلود طوری که گویا راضی نبود این جمله را بگوید، به من گفت « دیگر به این چیزها فکر نکن کتاب هایت را فراموش کن دیگر آنها را نخوان و خیالات مکتب رفتن را از ذهنت دور کن. به آنچه که ممکن نیست و به دست نمی آید تلاش نکن. دیگر آن زمان گذشت که درس می خواندی و مکتب میرفتی. داری بزرگ می شوی و عمرت بالا میرود باید به طریقه دیگر به آینده ات فکر کنی. درس و تعلیم دیگر نیست این بهتر است که به ذهت فشار نیاری ....

آهسته و عاجزانه گفتم « مگر دلم برای مکتبم تنگ شده است برای هم صنفی هایم، معلم هایم، برای درس هایم ....و دیگر گریه مجال نداد که ادامه دهم به سخنانم.»

مادرم که او نیز به شدت اشک می ریخت مرا به آغوشش گرفت و سخت فشرد و گفت :«  میدانم عزیزم میدانم اما چه باید کرد؟ »

دلم می خواست در جواب مادرم بگویم که همه باید دروازه های ظلم را از هم بشکنیم و دیگر خاموش نباشیم. همه باید به وظایف شان حاضر شوند همه باید به مکتب بیایند و همه باید ....

آنها چه خواهد کرد؟

چند نفر را خواهد برد ، چقدر را خواهند کشت و یا زد؟ 

چطور مانع خشم مردم خواهند شد ... اما دیگر حوصله بحث را نداشتم مغزم داشت منفجر می شد و دیگر نمی توانستم اوضاع را تحلیل کنم و جواب های خود را جست وجو کنم.

به مادرم گفتم پس بگذار بدون لباس مکتب و بکس و کتاب هایم به مکتبم بروم و یکبار از دور مکتبم را نظاره کنم.

این تنها راهی بود که در آن لحظه به ذهنم خطور کرد و شاید درآن زمان که دلم خیلی برای درس و تعلیم می تپید این یگانه راهی بود که می توانست مرا تسلی دهد. در آن لحظه یکبار رفتن به مکتب ممکن مرا آرام میساخت. مادرم که دانست دیگر نمی تواند مرا قانع کند و سخنانش نمی تواند مرا آرام سازد و شاید هم او میدانست که من حق به جانب استم و خودش نیز به حرف های که میزد قانع نبود چون او نیز مانند من مظلوم واقع شده بود و از حقوق و آزادی هایش محروم بود و باور های او نیز شکسته بود، برایم اجازه داد تا به مکتب ام که نزدیک به خانه ما قرارداشت بروم و از در و دیوار آن دیدن کنم.

حجاب سیاه و کهنه را آورد و بر تنم کرد، دستکش های سیاه را پوشیدم و بوت های سیاه را بر پایم کردم و یک خریطه ای از نان خشک قاق را بر دستم داد. روی سری سیاه را به صورتم بستم و کاملا با حجاب سیاه اجباری خود را پوشانیدم و از خانه بیرون شدم. من با این لباس مانند زنان گدا که در کنار جاده ها برای گدایی نشسته اند و یا در کوچه ها برای جمع کردن نان قاق سرگردان اند به نظر می رسیدم. در راه افتادم و به طرف مکتبم میرفتم. با خود هزاران سوال، ترس و وحشت، باورهای از بین رفته و یاس را حمل می کردم. با خود میگفتم چه اتفاق خواهد افتاد؟ مرا به داخل مکتب اجازه خواهند داد؟ اگر بپرسند کجا میروی چه خواهم گفت؟ اگر مرا به بند بکشند چه خواهم کرد... پا هایم از شدت ترس می لرزید گویا من مجرمم و جرم بزرگی را مرتکب شده ام و دارم فرار میکنم.  چشم هایم از دیدن آنها می ترسید. با قدم های تند و مغز پریشان نزدیک مکتبم رسیدم دیدم چهار اطراف آن که یک زمانی از تردد و ازدحام زیاد دیوارها و دروازه مکتب واضح دیده نمی شد اما امروز خالی است و مکتب  را از فاصله های دور تر می توان دید. آن کراچی های چپس فروشی، شورنخود فروشی و غرفه گک های سیار آب فروشی که ما هر روز از آنها ایسکریم و یا برگر می خریدیم و یا توش و قلم و کتابچه می خریدیم دیگر آنجا نبودند.

 یک موچی همیشه در کنار دیوار مکتب می بود و هر روز می دیدم که یک یا چند شاگرد مکتب نزد آن بوت دوز ایستاده اند و موچی پیر یا بکس شان را می دوزد و یا اینکه چپلی یک شان را گرفته و مصروف دوختن آن است، اما امروز آن موچی در کنار مکتب نبود.

به طرف چپ مکتب چسپیده به دیوار مکتب ما یک فوتوکاپی خیلی خورد بود که همیشه در موقع رخصتی و یا شروع مکتب آن دوکان فوتوکاپی بیروبار داشت.  شاگردان و معلمان برای ساختن کاردستی و یا پوش حاضری و ترقی تعلیم در آن فوتوکاپی میرفتند و درآنجا خیلی ازدحام می بود اما امروز دیدم که آن دوکان بسته است و لوحه اش نیز وجود نداشت. نمای مکتب چنان به نظر می رسید که گویا یک مجسمه ای بیش نیست ، گویا یک جسم تنها در میدان ایستاده است و انتظار شاگردان و آن همه شلوغ را می کشد.

این صحنه برایم خیلی مایوس کننده و درد آور بود که در چند قدمی مکتبم ایستاده بودم و در زیر حجاب سیاه تکه تکه داشتم اشک می ریختم و به طرف در و دیوار مکتب خیره شده بودم و آن زمان پر خروش و شلوغی مکتب را با این سکوت سنگین اش تصور و در ذهن خود مقایسه میکردم. مکتبم مانند زندان بود. و مانند یک چیز بی بها و فرسوده در گوشه ای از بازار افتیده بود.

کله ام داشت منفجر میشد. یک حس دیگر داشتم. آیا این همان مکتب است که یک زمانی هزاران شاگرد دختر درآن مشغول درس بودند؟

آیا بسته ماندن مکاتب به نفع چی کسانی است؟ چی کسانی قاتل آرزوهای نا تمام ماست؟

باورهای مان چرا شکست؟ چرا درس و تعلیم ، در واقع  آینده دختران به بازی گرفته شده است؟

ما چرا گروگانیم؟

تا چه زمانی این وضعیت جریان خواهد داشت و کی و چه وقت این وضعیت را تغییر خواهد داد؟

عمر ما دختران که عبس شده است و زمان از دست ما میرود آیا جبران خواهد شد؟

دختران نوجوان که به علت محروم شدن از تعلیم شان به اجبار تن به ازدواج داده اند و یا به نوعی تحت فشار و خشونت های خانواده گی قرار دارند آیا این ها چیزهای اند که بتوانیم جبران کنیم؟

نخیر ما نمی توانیم وقت برباد رفته ای تحصیل دختران را احیا کنیم .

ما نمی توانیم دخترانی را که زیر سن از طریق فشار و زور ازدواج کرده اند و یا فروخته شده اند دوباره برگردانیم. آنها که باید در چوکی مکتب نشسته و تعلیم می دیدند امروز مادر چندین فرزند شده اند و خانم یک مرد کهن سال اند. آنها دیگر از بین رفته اند و مایوس کننده این است که این وضعیت به شدت جریان دارد. آیا کشورها به عنوان حامیان و پشتیبان دموکراسی از وضعیت ما دختران در افغانستان ناآگاه اند؟ یا بی توجه استند؟

چرا هیچ کسی هیچ کاری نمی کنند چرا جهان در برابر یک گروه کوچک که تعداد شان انگشت شمارند، عاجز مانده اند؟

مگر چه باید کرد در صورت که آنها خود با این گروه تند رو افراطی توافق کرده اند درحالی که از وحشت گری و دهشت افگنی آنها خوب تر از ما آگاه استند. مگر اینها در فهرست سیاه گروه های تند رو قرار نداشتند و جهان از آنها به عنوان تروریست یاد نمی کرد؟ چرا با آنها توافق صورت گرفت و بخاطر اهداف شوم شان آزادی های مان از ما گرفته شد حقوق انسانی ما پایمال گردید.

در ذهنم هزاران سوال بدون پاسخ از گذشته ها، از آینده، از حال...وجود داشت و ذهنم درگیر تحلیل و تجزیه فوری این مسایل پیچیده شده بود. لحظه ای به خودم آمدم دیدم من در واقعیت تلخ قراردارم. در برابر مکتب مسدود شده ایستاده ام که در دروازه آن قفل سنگین گذاشته شده است و داخل شدن به آن ممنوع حتا جرم است.

بلی! این واقعیت زنده گی من و هزاران دختر افغان بود که ذهنم نمی توانست آن را بپذیرد، قلبم قبول نمی کرد و نمی توانستم این را هضم کنم. چون با منطق من مطابقت نداشت.

نزدیکتر رفتم. چشمم به دروازه ای مکتب افتاد دیدم که دروازه بسته است اما قفلش باز است. چنان به نظر می رسید که گویا دراین دروازه و دراین مکان سالهاست که هیچ کسی رفت و آمد نکرده است ملازمین و اشخاص که همیشه در دهن دروازه برای کنترول شاگردان و تلاشی بکس های ما بودند، نیستند. دروازه را آهسته باز کردم و به داخل مکتب قدم ماندم داخل مکتب را نگاه کردم کاملاً آرام و بی صدا. سکوت همه  جا را فرا گرفته بود. چشمم به هر طرف آن که می خورد ویرانه و اصلاً شبیه آن مکتب پرجمع و جوش ما نبود. درختان خشکیده و بلند آرام ایستاده و حتا آن گنجشکان و پرنده های که در آن درختان لانه داشتند و آواز می خواندند دیگر از آنها نیز خبری نبود.

هنوز کاملاً داخل محوطه مکتب نشده بودم که ناگهان صدای مرد خشم آلود را شنیدم که داد زد : « خاله داخل نشو! گفتم داخل نشووو..

واقعا ترسناک بود. لحظه ای در جایم خشکیدم و نفس ام داشت بند میشد میخواستم برگردم و از آنجا فرارکنم ضربان قلبم تند تر و تندتر شد پایم را پس کشیدم و دور خوردم . دیدم مرد قد بلند قوی هیکل با ریش بلند و انبوه و موهای بلند و ژولیده لباس های کلان با چپلی های کهنه، چشم های سرمه کشیده اسلحه به دست با گام های تند و بلند از گوشه ای دور مکتب که یک زمانی برای مواد سوخت مکتب اختصاص داده شده بود و چیزهای کهنه در آنجا نگهداری میشد از پشت انبار به طرف من می آید.

مکرراً داد میزند : گفتم داخل نشو و و و!  .

من که مانند یک جسم بدون روح در جایم خشکیده بودم و ساکت ایستاده بودم نمی دانستم چه بگویم. ترس وجودم را فرا گرفته بود. حس کردم من چقدر ناتوانم این همه علم و دانش که خوانده بودم نمی توانست مرا کمک کند چون قدرت به دست آن نادان که جز اسلحه انگشتانش قلم را لمس نکرده بود، بود. آن مرد تالب بود. نزدیکتر شد و گفت:  بیرون شو !

با صدای لرزان برایش گفتم : گدا هستم و برای جمع کردن کاغذ و پلاستیک و برگ درختان اینجا آمده ام.

با صدای خشن تر گفت : اینجا برای تو اجازه نیست بیرون شو. پسرت را روان کو تا چوپ و برگ ها را جمع کند.

من که دروضعیت نامشخص قرارگرفته بودم و حب مکتبم بر ترسم غلبه میکرد، سر عذر را گرفتم و گفتم پسر ندارم بگذارید من برای سوخت زمستانم آذوقه جمع کنم.

مرد خشن که کمی آرام شده بود با دل و نا دل گفت : درست است اما به جز این محوطه ای کثافات به تعمیر مکتب نزدیک نشوی!.

 گفتم درست است.

بعد به چیدن کاغذهای روی کثافات مشغول شدم و از زیر چشم گاه گاهی به چهار اطراف مکتب بخصوص به صنف های درسی میدیدم و آن همه فعالیت هایی تعلیمی و تربیتی را که هر روز در مکتب انجام میدادیم تصور میکردم. خود را در همان فضای بین شاگردان، معلمان و آغاز سال تعلیمی، ترانه خوانی سرفیل ، جشن های که در محوطه ای مکتب برگزار میشدند.... حس میکردم. دلم پر میکشید و چشمانم پر از اشک میشد. میخواستم چنان چیغ از گلو در بیارم که صدایم به آسمان ها برود و زمین و زمان بلرزد. دلم آتش گرفته بود و تحمل چه سنگین شده بود.

چه سخت است که من هر روز دراین مکتب درس میخواندم و مشق ها و تابلو هایم هنوز بر در و دیوار آن مکتب نصب بودند اما حالا به جای قلم و کتاب من داشتم کثافات را میگشتم صرف برای اینکه چند لحظه ای داخل مکتب باشم و آن فضای گذشته را حس کنم.

شاید دیگر دختران هم مانند من حس دارند و حاضر باشند که برای یک لحظه دیدن در و دیوار مکتب های شان حاضر به گشتن به روی کثافات باشند.

وقتی به جمع آوری کاغذ و کثافات مشغول شدم مرد خشن مطمین شد که من گدا زن هستم و برای جمع آوری برگ درختان آمده ام، رفت و از مکتب دور شد.آهسته آهسته خود را نزدیک آن درخت کهن توت که در نزدیک صنف ما قرار داشت رساندم تا بتوانم داخل صنف ام را ببینم. پنجره های صنف کاملاً شکسته و ریخته باز بودند، چوکی ها نامنظم و صنف بدون شاگردان خالی و خاموش بود. نگاه کردم در تخته صنف برخی از کلمات هنوزهم بود که توسط شاگردان یا معلمان در موقع تدریس نوشته شده بود. چشمم در بالای تخته افتاد که عنوان درس با تاریخ همان روز و ساعت درسی و تعداد شاگردان حاضر در صنف با خط زیبا نوشته شده بود. تعداد شاگردان حاضر در همان ساعت درسی در همان تاریخ ۴۶ نفر بود، یعنی در صنف که امروز کاملا خالی بود یک زمانی ۴۶ دختر در حال یادگیری و فراگیری درس و تعلیم و تربیت بودند. با خود گفتم این ۴۶ دختر کجایند؟ آیا آنها هم برای این صنف و درس های شان دل تنگ شده اند؟

پیش خود سنجش کردم، در شهر کابل چه تعداد مکتب وجود دارد، هر مکتب چه تعداد صنف درسی دارد، درهر صنف درسی ۴۶ دختر درس می خواند و حالا چه تعداد دختران از درس و تعلیم محروم شده اند و با سرنوشت چه تعداد از ما بازی جریان دارد؟

چقدر معلمین از تدریس دختران محروم اند ؟

و چه تعداد از کارمندان از کارکردن و انجام وظایف شان مانع شده اند؟

آمار بیکاری، خشونت ها، ازدواج های اجباری و زیرسن، فروش دختران به علت اقتصاد ضعیف فامیل ها، مهاجرت ها، مشکلات روانی و اجتماعی و صدها چالش دیگر به چه اندازه افزایش یافته است و این وضعیت که ناشی از بسته ماندن مکاتب در افغانستان شدت یافته است تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟

زیر درخت کهن توت که در نزدیکی صنف ما قرار داشت نشستم و هنوز هم چشمانم پر از اشک به داخل صنف درسی خالی خیره شده بود و داشتم با ذهنم حرف میزدم و در تصورات خود غرق شده بودم. حس میکردم در آن صنف تاریک و خاموش صداهاست، گویا از در و دیوار آن صنف صدای گریه و ناله ها میاید. به یاد دختران محروم از تعلیم افتادم که از رفتن و نشستن به این صنف محروم اند و در دل های شان فریادهاست.

در و دیوار مکتب با من حرف میزدند عذرگویا میگفتند ما دیگر نیاز این جامعه نیستیم.

شاگردان را برگردانید و راه تعلیم را باز کنید، بدون درس و تعلیم ما را چه کار؟

گاهی حس میکردم مکتبم با من درد دل دارد و برای مان دلش تنگ شده است.به بالای درخت نگاه کردم که زنگ آهنین مکتب بر شاخه ای خشکیده درخت ساکت آویزان است. حس کردم زنگ مکتب را به دار آویخته اند و دارد نفس های اخیرش را میدهد. بر من می گوید مرا از اینجا نجات بده و یا مرا به صدا بیاور....

آنرا من نه به صدا آورده می توانستم و نه از آنجا نجاتش داده می توانستم. من حتا به آن دست زده نتوانستم. در واقع من اجازه لمس کردن آن را نداشتم. از شدت فشار و درد به زمین دست کشیدم به آن زمین خشکیده که یک زمانی جای قدم های هزاران شاگرد مکتب بود. حس کردم از زمین صدا آمد <

« به من دست نزن، تو اجازه لمس کردن و قدم گذاشتن در این جا را نداری. تو راه به مکتب نداری...

ترسیدم تکان خوردم. من واقعاً نابود شده ام؟

بلی! من در وحشت و فاجعه مطلق زنده گی میکنم. رفتن من به مکتب جایز نیست و دست زدن به کتاب برای من جرم است. جز بخاطر اینکه من دخترم و باید محکوم باشم. این واقعا غیر قابل تحمل است برایم. 

ممکن حرف های من را خوب بفهمید و درکم کنید چون تنها من نیستم که دراین شرایط قرار دارم. شما نیز در این وضعیت استید و میدانم که با تمام وجود حس میکنید و می توانید درک کنید که من دارم چه می گویم. به تصور من تعداد محدود از افراد هستند که این متن برای شان قصه ای بیش نیست اما من گله مند نیستم چون آنها در خارج از شرایط ما دختران افغانستان قرار دارند و شرایط متفاوت از ما را تجربه میکنند. ما هستیم که این همه شکنجه های روزگار را با گوشت و پوست و استخوان مان تجربه و حس میکنیم. واقعیت تلخ ما دختران و زنان افغانستان قصه ای تکرار هاست. سالها این ظلم و وحشت گری در افغانستان در برابر زنان جریان داشته و هر روز شدت میابد. باورهای ما دختران و زنان افغان بارها و بارها از بین رفته است و افغانستان برای ما سرزمین تکرارهاست.

تکرار شکستن باورها

تکرار ظلم و وحشت گری

تکرار شکنجه های زندان

تکرار وضعیت نا بسامان سیاسی

تکرار از هم پاشیدن نظام ها

تکرار به قدرت رسیدن انسان ستیزان

تکرار ترویج فرهنگ های ناپسند

تکرار خشونت ها

تکرار داستان های خشونت علیه زنان

تکرار از بین رفتن آدم ها

تکرار انفجار و جنگ ها

تکرار مهاجرت ها و فرار مغزها

تکرار خودکشی ها

تکرار خودسوزی ها و طلاق ها

تکرار مرگ های مرموز و زندان

تکرار نظام های زن ستیز

تکرار به قدرت رسیدن زورگویان و ظالمان

تکرار محو دموکراسی

تکرار استبداد و سلب آزادی های انسانی

تکرار آتش زدن مکتب ها و کتاب های زبان دار

تکرار مردسالاری و تعصب گرایی

تکرار افراطیت و استفاده جویی از دین

تکرار چهره های خایین در قدرت

تکرار سوزانیدن کتاب و قلم

تکرار جاری شدن خون ها در سرک ها

تکرار بیوه شدن زنان و یتیم شدن هزاران کودک

تکرار نوشته های دلخراش و بی ثمر

تکرار داستان های دختران مظلوم

تکرار تکرارها...

 

بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۲/ ۲۴ـ ۱۱۰۸

 Copyright ©bamdaad 2024