بیاد استاد واصف باختری :
برفرازی پرچم آزاده گی
تو ای هم رزم و هم زنجیر و هم سنگر
سر از دامان پندار سیاه خویشتن بردار
مگر از دشنه خون ریز دژخیمان
مگر زین روسپی خویان بدگوهر
هراسی در نهان گاه روان خویشتن داری
مگر مینای روحت از شرنگ ترس لبریز است
گناه است این که می گویی
افق تار است و شب تار است و ره تار است و ناهموار
امید پیشتازی نیست در این راه ظلمت بار
تو ای هم رزم و هم زنجیر و هم سنگر نمی دانی
که جاویدان نباشد این سیاهی وین فسون کاری
ندارد پایه دیرنده گی اورنگ اهریمن
سراید این شب تاریک و غم گستر
و در پایان این شب - این شب خاموش هستی سوز -
و در فرجام این تاریکی تلخ و روان فرسا
برآید آفتاب سرخ از خاور
تو تنها نیستی در سنگر پیکار
تو تنها نیستی رزم آزما با دیو مردم خوار
که از هر گوشه گیتی
که از هر کارگاه و روستا و شهر
نوای کارزار و بانگ رستاخیز می آید
تو هم برخیز و با رزمنده گی پیکار خونین را پذیرا شو
به سوی مرگ هستی ساز دشمن سوز پویا شو!
مگر ای هم ره و هم رزم و هم زنجیر و هم سنگر نمی دانی
که در این دشت و این صحرا
دراین وادی که بر آن بال های مرگ خونین سایه گسترده
در این پهنا
که مرغان بر فراز شاخ سارانش سرود رنج می خوانند
در این کشتی که آن را ناخدایان فسون گستر
به سوی ساحل بی داد می رانند
در این دریای موج آگین و توفان زای غمهای توان فرسا
که اندر کارگاهانش
روان رنجبر در کوره بی داد می سوزد
که اندر روستاهای تهی از سبزه و آبش
که اندر دشت های خشک و سوزانش
دل برزیگران چون نخل های تشنه صحرا
بود در آرزوی قیرگون ابری
که از آن بر درخشد آتشی و تند بارانی فرود آید
به سوی توست چشم روستایی پیرمردانی
که زخم تازیانه پشت ِشان را کرده هم چون کشت زاران پرشیار و چین
و چشم مادرانی بی نوا کاندر دل شبها
به روی کودکان خویشتن
این سبزه های باغ رنج افسانه می گویند
و چشم رهنوردانیکه بار رنج ها بر دوش و دل پرجوش و لب خاموش
در این دشت و دامان راه می پویند
و چشم ژرف بین قهرمانانی که اندر گوشههای تار زندانها
به پا زنجیرها و بندهای آهنین بر دست عمری زنده در گورند
که تا برخیزی و زنجیرها را بشکنی و برفرازی
پرچم آزاده گی و برفروزی آتشی
تا این خسان این ناکسان در آن بسوزند!
( واصف باختری )
حمل ۱۳۴۷خورشیدی ، کابل
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۲۴ـ ۲۵۰۷
Copyright ©bamdaad 2024