کاش باز آید بهاری دروطن
موج گل جوشد زهر باغ و چمن
غنچه پژمرده چشمی وا کند
بشگفد دلها پراز غوغا کند
شاخساری پرزند مرغ سحر
ناله از دل برکشد بار دگر
پیکر دل مرده ای را جان دهد
ذوق شادی دیده ی گریان دهد
وارهاند صیدی از دام و قفس
آتش افروزد بکام خار و خس
دشت گرما کشته باران آورد
شاخه ی خشکیده جولان آورد
مهر تابانی به هـرسـو گل کند
برلب بام وطن منزل کند
سینه برتیربلا سازد سپر
دیو شب را سنگ غم ریزد به سر
از جمع آواره گان یاد آورد
شور ومستی قلب ناشاد آورد
پر دهد بال ستم بشکسته را
آرزوی قلب ازغم خسته را
کاش باز آید بهار جان فزا
داد ما گیرد زدست این قضا
نکهتی بارد فضای خانه را
خرمی بخشد دل ویرانه را
چهره بگشاید دلی شادان کند
جمله ویرانه آبادان کند
کینه زار سینه ها آتش زند
مشت خاکی شعله سرکش زند
گل فشاند خــرمی را جان دهد
راحتی بر جان سرگردان دهد
کاش آید یک بهار گلفشان
هرسو گل ریزد به روی عاشقان
می گساران را بکف جامی دهد
هرکی را از عشق پیغامی دهد
چلچراغ روشن فــردا شود
رشک گلزار همه دنیا شود
تا ببار آید بهار دگری
فصل سبز روزگار دگری
خاک غم بارد به پندار خزان
تا بهارما بماند جاودان.
(نورالدین همسنگر)
بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳/ ۲۳ـ ۱۹۰۳
Copyright ©bamdaad 2023