برخیــز

ای زن، توای شکسته پر از جور روزگار
رنجور ودرد دیده دراین شهرو این دیار
ای زن برآ زلانه سرد ملال خویش
ازآشیان حسرت وغم ها بپابخیز
دیواره های شام سیاهی بهم بریز
برخیز بیدرنگ
دژ فساد دیو پلید زمانه را
درهم بکوب وشورقیامت بپابکن
دورستم زبانگ غضب زیر پا بکن
زین دام برده گی پرازدردجانکاه
خود را رها بکن
ازدیوشب مترس، شورونوا بکن
بادست خویشتن
وفق مراد خویش
خود سرنوشت زنده گیت را رقم بزن
بیرون بکش دشنه غم ازدل فگار
بانگ زمانه با دل خود همنوا بکن
خود را به سیر دور فلک آشنا بکن
بشو بگوش هوش
بانگ صدایی میرسد ازپهنه های دور
از سرزمین روشن از دره های نور
او مژده میدهد که فردا رسیدنیست
برخیز بی گمان
تا قله های اوج زمان بال وپر بزن
بیرون برآ زکوره درد و عذاب خویش
آتش به آشیانه ی بیدادگر بزن
وهم وخیال فاجعه ازسر بدربکن آینده را ز آیینه دل نظر بکن
تا ازصفای آبی یک آسمان پاک
شب ها پر ازتلالوی استاره گان شود
نخل امید سبز تو درهر قدم ز مهر
باز و گشوده هر طرفی گلفشان شود
پایان رسد زمام سیاهی دراین وطن
از شور عشق آتش دل شعله ور شود
خورشید سرزند زگریبان صبحگاه
شام غریب زنده گیت پرسحرشود
غمها بخاک ریزد و دنیا دگر شود.


( نورالدین همسنگر )

 

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۴/ ۱۹ـ ۰۶۰۳

 

Copyright © bamdaad 2020