چند شعر تازه از سروده پرداز پرخاشگر کشور، زبير واعظى
عريضه
ببين اشرف غنى حال وطن را!
فغان و شيون و گور و كفن را!
وطن در دود و آتش در گرفته!
شمال و شرق را محشر گرفته!
وطنداران طپند در خون و آتش!
تويى با آن دروغ و حيله و غش!
نشد روزى كه اندر ملك افغان!
نه باشد ناله و فرياد و افغان!
نميشرمى از اين اوضاع جارى؟
ازين كشتار و قتل و انتحارى؟
چرا در كابل و نيمروز و هيلمند؟
بميرند بچه هاى ناز و دلبند؟
مگر اولادى افغان آدمى نيست؟
مگر خون و رگش از آدمى نيست؟
چرا آن لاف هايت ياد تو رفت؟
چرا پنچر شدى و باد تو رفت؟
سراسر وعده هايت پوچ و خالى!
چنين است با رعايا انديوالى؟
چه شد آن باغهاى سبز و قرمز؟
چه ميسفتى؟ چه ميكردى مجوز؟
چه ميگفتى مگر در انتخابات؟
چه شد آن حرفهايت نا خرابات!
خدا در قهر خود سازد گرفتار!
تو را اى دلقكى محيل و مكار!
« زبير واعظى »
این چه عصریست که هر روز ...
این چه عصریست که هر روز بتر می بینم
عالمى غرقه به خوناب جگر می بینم
من ازین غایله درمانده و حیران یک سو
وان طرف ملت و خاکم به خطر می بینم
اوزبیک و تاجیک و پشتون و هزاره ی وطنم
غرق تبعییض و تعصب به دگر می بینم
این همه قاتل و جانى که وطن کرده خراب
مالک قصر و هم عمامه به سر می بینم
تا که این بی خردان موقف و کرسى گیرند
کوشش عاقل و دانا به هدر می بینم
ریش تزویر چه لازم که گذارند تا ناف
همه شان عارى ز تقوى و هنر می بینم
تا که حرف دلشان خوب رسانند به حریف
چشم پر خون و تفنگ ها به کمر می بینم
سرنوشت ساز شده باز بم و راکت شان
خلق بى چاره ى خود، در پس در می بینم
آنکه نه خورد، نه دزدید، نه کشت ونه گرفت
این زمان بین! همه محتاج به خر می بینم
گر چنین است روان کشتى به دریاى زمان!
همه را غرقه به گرداب خطر می بینم:
« ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا ، همه از خون جگر می بینم »
« واعظى » مردم ما سخت زمین گیر شده
کاین فضا را همه تسخیر بشر می بینم
" حافظ " آن پیر خردمند چه خوش فرموده
" طوق زرین همه در گردن خر می بینم "
« زبیر واعظى »
ازدواج آهو با الاغ
آهو گکى یک سره جانانه بود
چشم سیاه نلغه و مستانه بود
خانه بصحرا و چمن بوده اش
سیر بهر کوه و دمن بوده اش
مست و شتابان بدامان و دشت
خیز کنان اینسو و آنسو گذشت
مشک ختن را ز تن اش بوى بود
با همه خوبى ولى بى شوى بود
روزى سراغش برفت یک پرى
گفت به آن آهوى کاکل زرى:
میل نه دارى که تو شوهر کنى؟
شوهر و هم یارکى در بر کنى؟
آهو بگفتش به پاسخ که هان
جفت شوم ، شوى نمایم ز جان
گفت پرى ز بهرى آهو که تو
چگونه شوى خواهى؛ بیا و بگو؟
آهو پس از یک پى اندیشه گفت:
شویک زحمتکش خواهم به جُفت
شوى حلیم و مطیع و برده بار
آن که به من مهر بورزد به دار
آن پریگک خواهشش آماده کرد
آهو را با یک خرى قنغاله کرد
آهو یکى بى خبر از جان خود
بفکر عشقش شد و حرمان خود
هفته ى پس مجلس خوشى رسید
شادى و هم جشن عروسى رسید
نوبت آیینه مصحف چون رسید
رنگ و رخ آهو ز وحشت پرید
تا که نگاه بر خر و گوشش نمود
شیمه ز دل طاقت و هوشش ربود
محفل خوشى که به پایان رسید
عقل و توانش ز سر و جان پرید
هفته یى نگذشته از آن ازدواج
گشته غزال یکسره ابتر مزاج
بعد دو سه هفته نماندش توان
رفت به جنگل ز پى دادستان
هر دو برفتند و گزیدند وکیل
آهو یکى طاووس و خر زاده فیل
قاضى بگفت بهر غزال با یقین
چیست دلیلى که نمایى چنین؟
گفت به آن حاکم جنگل غزال
وای! نجاتم ده ازین گوش کشال
آهو، بگفتا که بخواهم طلاق
طاقت من رفته و گردیده طاق
قاضى به او گفت چه دارى دگر
در حق و بد رفتاری این ساده خر؟
آهو بگفتش که ز همچون حمار
نفرت من گشته بسى بى شمار
هر چه بگویم به این گوش کر
خیره به من دیده زند عر عر
مشکل مسکن شده من را فزون
بوى و تعفن دمد هرسو برون
نیست مرا ذره تفاهم به او
خوب تو سویش بنگر چاره جو
قاضى بکرد تا که سوالى دگر
گریه نمود آهوى خونین جگر
قاضى غضب گشته به الاغ گفت
آهو کجا مانده و چون تو کلفت
ظلم و ستم چرا به او مى کنى؟
در روش ات چرا غلو مى کنى؟
الاغ مسکین همى پلکک زنان
کرد یکى جفتک و عرعر کنان
گفت که تو اى قاضى بس محترم
گناه من نیست، چو من یک خرم
مکث کنان قاضى به آهو بگفت
خر است دیگه نمیشه اصلاح بگفت
« زبیر واعظى »
مصاحبه با جلالتمآب اشرف غنى احمد زى
با غنى داشته ام مصاحبه یى
که از او کرده ام سوالى چند!
گفتم : اى مغز متفکر گیتى
گشته در ذهن من خیالى چند!
گر تو باشى حلال این معضل
یا دهى پاسخ و مثالى چند !
عارى از لطف تان نخواهد بود
گر چه دارید اشتغالى چند!
گفت میپرس هر آنچه را خواهى
جز یگان پرسش و سوالى چند!
گفتمش از شما جهان سپاس
اینکه دادید بمن مجالى چند!
اینهمه وعده و وعید چى شد؟
اینهمه کذب و مکر و چالى چند؟
این چه وضعیست اندرین کشور؟
گفت یگان جنگک و جدالى چند!
گفتمش فقر و وحشت و کشتار؟
گفت که افواه و قیل و قالى چند!
اینهمه دار دار و قال و مقال ؟
گفت مستى و شور و حالى چند!
گفتمش چاره چیست بگو ما را!
گفت نخوردن غم و ملالى چند!
گفتمش سخت بی کفایتى رهبر
کرده فریاد و بچه ى خر گفت!
گفتم این است اگر زعامت تو
خاک عالم به فرق دولت تو !!
« زبیر واعظى »
آنقدر زشتى که ...
آنقدر زشتى که از چشمت شرر آید برون
از نگاه نحس تو نقص و ضرر آید برون
آنقدر راکت رها کردى و کشتى و زدى
کز دهان و کام تو دودى سکر آید برون
آنقدر بر هم وطن کردى جفا اى نا جوان
کز سر و رویت بسا ترس و خطر آید برون
از نفیر هر یکى خمپاره ات در شهر و ده
ناله و اشک و غم و صد شور و شر آید برون
گلبدین اى مظهر تبعییض و جنگ و اختناق
تا که بینم عکس تو آه از جگر آید برون!
« زبیر واعظى »
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۴/ ۱۷ـ ۱۰۰۶