هی  ای آن که در ته قایق نشسته ای

اگر شگافی در کف قایق دیدی

نا دیده اش مگیر

 زیرا که مرگ هم ترا نا دیده نمی گیرد.

 

 

برتولد برشت

 

در باره برچسب مهاجران

 

به ما نام مهاجر داده اند آنان ،

چی بی ربط است این نام.

مهاجر اوست، کاو ترک وطن گوید.

ولی ما با رضا و رغبت دل ، قدم در راه ننهادیم،

که از نو میهنی جوییم.

که شاید هم ، اگر شد، تا ابد ، آنجا بمانیم.

همه نفی بلدگشته

گریزانیم و سرگشته

که تا رانند مان از آنجا،

کجا ؟

کی ؟ زادگاه ما تواند گشت، هرگز،

آن دیاری که ، گیرم هم ، پذیرا گردد او  ما را .

که آن تبعیدگاه ما تواند بود.

همه در انتظار فرصت برگشت

نشسته برکنار مرز، دلواپس،

و می پاییم ، هر تغیر ناچیزی که در آن سوی مرز افتد.

به باد پرسشش گیریم هر کس را که از ره میرسد تازه

و می پرسیم و می پرسیم یکریز.

نه رخدادی زخاطر دور داریم

و نه در هیچ مورد کوته آییم

وزآن چه رفته و آن چه روی داده

نمی بخشیم حتا ذره ای را ،

که عفوی نیست در این کار،

عفوی نیست.

به دریا تنگه ها هر چند آرامند و رامند ،

مپندارید اما،

که آن رامی و آرامی ،

دل ما را دچار شبهه خواهد کرد.

به گوش آید صدای نعره ها زآنجا،

ز اردوگاه هاتان تا به این جا

و ما خود هم ، به تقریب، شبیه شایعات آن جنایات ،

فرجستیم از آن سوی مرز این سو.

 واز ما هر که با کفشی زهم بگسسته می گردد میان خلق

خود گویای آن ننگی است

کاین ایام

به دامان برنشسته میهن ما را،

ولی ما باز می گردیم،

از آن رو

که حرف آخر نا گفته مانده است.