یـاد وطـن
شـاد خـاطـرازهــوا و یـاد میهـن میکــنم
باغ دل ازیاد نـامش سبزوروشـن میکنـم
کی شــود تـا بـازگـردد گلشن زیبـای دل
سبزوخرم هرطـرف زیبنده وپرموج گـل
غنچه هـای آرزو بشکفـته گردد هــرکجا
یکدلی را پیشه سازیم ازبــرای ملک مـا
اتفــاق وهمــدلـی آرد ببـار آســوده گـی
محـــو سازد ظلم وبنیـاد جفـا وبـرده گی
تــابـکـی چشـم امـیــدی ازکسانی داشتـن
ملک را دردسـت دیگـردادن و بگذاشتـن
گربکابـل بگـذری حیران حیران میشویی
حال مردم بنگری هردم پریشان میشویی
از فضای دود آلودش چه گویم یک سخن
درمیــان دود خفتـه جــاده و شهــروطــن
کودکانـش زاروابترهـرسـو نالان میروند
صبح تـا شـام ازپی آوردن نــان میــروند
درس وتعلمی نــدانــد ازجفــای روزگــار
کارشاقــه میکند ازصبـح، او تـا شام تـار
فقر بــردوش هزاران هموطن افتاده است
خانه وکاشانۀ خود مردم ازدست داده است
دردل کوه ها نهفته ثــروتـی بی پــا و سـر
لیک ملت گشتــه خــوارونتــوان ودربــدر
دزدی و قــاچــاق گشتــه پیشه غـارتگـران
فتنه آشوب اند، هریک تـا ربـایند نـقد جان
اهـل میهــن درهــراسند هــرکجـا ازانتحار
ازوجــــود دشمنــــان وازربـــودن بـاربـار
قصــر شـدادیـست او را لیک ازحـال وطن
بـی خبــرافتــاده آن غـارتگــر پــرورده تن
تــابــدل دارم «عزیزه» رنج میهـن بیشمـار
راحـت و آســوده گی را آرزو هــرگــزمـدار
(عزیزه عنایت )
بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱ /۱۷ ـ ۰۵۰۱