غـم آبادی به نام « سرمـه و خـون »

نیلاب مـوج ســلام

« ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود » به پیمانه یی دردآگین است که گوش سپردن به آن خودکشی روانی را می ماند. وقتی به صدا گوش فرامی دهی، دیگر نمی توانی خاموشش بسازی. باید بشنوییش. گویی به آن نیازمندی. خواندن داستان های « سرمه و خون » عین فضا را برایت می زاید. ناگزیری، چشم از خواندن برنگیری. گریزی از این غم آباد نیست.
نوشته حاضر نه معرفینامه سرمه و خون ، گزینه  داستانی نو قادرمرادی است، بل چکیده فازیست که پس از خواندن آن بر فضای متاثر، بستر گسترده است. این داستان ها سخن گوی زنده گی ماتم زده مردم افغانستان اند.
در داستان « سرمه و خون » راوی ازعشق پدرکفش دوزش به دوتار می گوید. از گهواره تاشقرغانی مادر که همو از بلخ با خودش آورده است و از صمد دیوانه یی که پیغمبر بودن را دعوی کرد و به دره بسته شد: « آیا با اعلام پیغمبری می خواست تف به روی دیگرانی بیندازد که گویی تازه از عرش خدا آمده بودند؟ »
سپس از چشم های کیمیا در « چشم های کیمیا » می گوید. بعدش هم می رود و اندوه را از گودترین چاه یک روستای فلاکت زده افغانستان بیرون می آورد و در داستان «  دختر شالی های سبز » می ریزد. خواب قربان ـ پسربچه روستایی که داشتن یک جوره بوت نو براق را می بیند و عسکر می شود را رسامی می کند. سرانجام از آشه شوخ  و شیرین کار ، خواهر قربان، « دختر شالی های سبز » می سازد. جنگ بی پدر از آشه بی پدر، بی مادر، بی خواهر و بی برادر و یک دیوانه می سازد:  « آشه دیوانه شالی زارها ».
بعد از آن « خاله نرو، با ما بمان »  را می آفریند تا پرده از دلداده گی میان دختر و پسر همسایه بردارد. دلداده گیی که از نگاه های سوزمندانه فراتر نمی رود. ریحانه ، دختر همسایه با خانواده اش ترک وطن می کند و جدایی سر راه دو دلداده سبز می شود.


در داستان « توت و نان » بابا، تنها دو جمله ای که خود می داند را به نواسه اش یاد می دهد: « بابا آب داد، بابا توت داد ». بابا و نواسه اش تنها همین دو را دارند. توت را هم به خاطری که تنها یک درخت توت در دهکده مانده است. بابا زیر درخت توت به نواسه می گوید کمی توت را برای حلیمه دیوانه بردارد. بر حلیمه دیوانه نیز رحم نکردند. به او تجاوز کردند. حلیمه بی خبر از بارداریش کودکی را در نطفه پرورش می دهد و بابا او را در خانه اش جا داده است.
و در فرجام داستان « کوچه های زمستان »، شیرین فرامی رسد. زنده گی برای نیاز در نذر تاش بای و خریدن یک قرقره برای خودش و خواهر خوردش ، پری میچکد.
یگان پاره چنان تکاندهنده است که گنگت می سازد. هرقدر اوقیانوس درونت توفانی شود، صدایت بر نمی آید؛ وقتی در «عطر گل سنجد و صدای چوری ها » هاجر را مرد چلتار پوش در موتری با نمبر پلیت اسلام آباد، باخود می برد و روزی به دهکده بازش میگرداند:
«...پدرم را به قبرستان می برند و یک روز هاجر را پس می آورند. تنها چشم هایش به نظرم آشنا می آیند. اندامش لاغر، باریک و بلند شده است. برخلاف آن چه که پدرم می گفت، لاغر، ضعیف و مثل یک گل پژمرده و چمبلک شده. تنها شکمش کمی چاق به نظر می آید. رنگش مثل تفاله های نیشکر زرد کاهی شده است. حیران حیران به هرکس نگاه می کند. در چهره اش یک حالت عجیب دیده می شود. نه محبت، نه خشم، نه حیرت و نه لبخند و نه گریه. یک حالت عجیب و مرموز. همان لحظه که می بینم، به خیالم می آید مردکه چلتار پوش تا که توانسته است خون هاجر را مکیده و نوشیده است و تفاله هاجر را پس آورده است. نمی دانم چرا از دیدنش تفاله های چوب نیشکر یادم می آیند که شیرینی اش را کشیده اند و تفاله اش را دور افگنده اند. از دیدنش می ترسم. راستی هاجر را چه شده؟ به خیالم می آید که مردکه چلتارپوش سراپا زهر بوده و هرچه زهر داشته است به هاجر منتقل کرده است. به هاجر گفته است که او را بچوشد، او را بمکد تا زهر وجود او را مکیده مکیده بگیرد...»
فکر می کنم مرادی گنجینه یی پر ازنگاره های پسیمستی، سورریالیستی و نوستالژیست. قلمش تنها افزار نقاشیست. مرادی مرزمیان خواب و داستان را برداشته و اجازه داده است تا خواب های وسوسه برانگیزش در داستان های غمناکش ره بگشایند. آن چه از این ترکیب به دست می آید، جلوه افروزی شهر طلایی حسرت ناک و دمه گرفته ای است وقتی ماه، ابرها را بر آن می شکند. سفری باید به این غم آباد !

چهارم سپتامبر ۲۰۱۶

بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۱ /۱۶ ـ ۰۶۰۹