وزیر ترسندوک
طنزی ازداکتر حمیدالله مفید
وزیر صاحب اروپا دیده و دموکراسی چشیده که با دندان خایی های سیاسی تباری اش سر افغانستان ، نشان می داد که پست وزارت حق پدرو پدرکلان هایش است ، در دهلیز وزارت با گردن شخ ، مثل اینکه چوب دست وزیر دفاع را قورت کرده باشد ، شخ و ترنگ راه می رفت.
پیش از او اوباش ها ، حاضر باش ها وپایدو های امنیتی اش در دهلیز وزارت چنان تپ و دو می کردند که هیچ بنی بشر وجنبنده ای توان جنب زدن را نمی یافت وهیچ متحرکی حرکت و شور خورده نمی توانست ، اگر شیرین می خورد خو وای بر جانش!
درپشت میز صد گزه وزارت بدون تول وترازو و بدون قپان فخر وغرورملی می فروخت . سرکله گنجشکی اش را که مانند گدی پران ماهی گک واری می نمود گاهی به سوی راست وگاهی به سون چپ لوت می داد ،معین وزارت را که از نفرهای رییس اجراییه بود ، برابر پشم موهای زیر بغلش اهمیت نمی داد. رییس ها را برابر پوپک ایزار بند رییس جمهور تحویل نمی گرفت.حاضر نبود که ده تا مدیر عمومی را با یک چپن رییس جمهور قبلی مبادله کند.
یک روز معین وزارت در دفتر انتظار، منتظر دستور وزیر بود ، که از داخل دفتر وزیر چیغ :
« کمک ! کمک ! به لحاظ خدا به دادم برسین ! اگر نی مره خات کشت.!» بلند شد.
معین فکر کرد ، که کدام تروریست ویا طالب انتحاری داخل اتاق کار وزیر شده و او را گروگان گرفته است ویا شاید ترورکند . خواست تا به کمک او بشتابد، مگر جان شیرین است و جان دیگران تلخ ، ترجیح داد ، که داخل اتاق نشود و خود را پشت کوچ پنهان کرد و برای سلامتی خود سنگر گرفت.
سکرتر وزیر تشناب رفته بود ومعین صاحب به تنهایی نمی توانست کاری کند.
باز صدای لرزان وزیر از اتاق کارش بلند شد، که داد می زد : « به لحاظ خدا کمک کنید ، مره می خوره!»
معین با شنیدن واژه « مره می خوره» ، فکر کرد ، که شاید ، کدام بلا ، ببلو ، یا جند ویا کدام گرگ ویا سگ داخل اتاق وزیر شده است وشاید او را می خورد .
باز اندرز پدرش یادش آمد ، که همیشه برایش می گفت:
پسرم در کاری که نه کار چی کار ! در کاری که نه غرض چه غرض!
نه تنها که به کمک وزیر نشتافت بلکه پشت کوچ اتاق انتظارفروتر رفت ، تا که سرش هم معلوم نشود.
مگر آواز وزیر مانند این که کسی از داخل کوزه چیغ بزند ، یکبار دیگر فکر او را به خود کشانید.
سرش را از پشت کوچ « سنگر جهادی اش »بلند وکله کشک امپریالیستی و« سنودنی» کرد . اما دوباره از خیر مساله گذشت و ترجیح داد ، که در« پوسته ای امنیتی» پشت کوچ اتاق وزیر در همان سنگر جهادی اش پنهان بماند. تا آسیبی که قرار است به وزیر برسد ، به او نرسد.
کمک خواستن های وزیر که اکنون بسیار زاری وعذر در آن نهفته بود ، دل ماجراجوی معین را به تپش وجهش کشانید ، اینبار نتوانست ، تا خود را در کوچه حسن لبو بزند ، از پشت کوچ برآمد ، نخست اینسو وآنسو نگریست ومانند پشکی که کدام گنجشک را در سر دیوار ببیند ، آهسته آهسته خود رانزدیک دروازه وزیر رسانید. قلبش در تپش افتاده بود، دروازه دفتر وزیر را با انگشتش دق الباب کرد ، آواز وزیر مانند مرغی که بگیل شده باشد وجنگ را باخته باشد، برآمد ، که می گفت: بیا ! بیا زود داخل شو ومره نجات بتی!
معین دروازه را باز کرد وکله اش را داخل دفتر کار وزیر نمود دید که وزیر بالای میز صد گزه اش بالا شده و مانند چوچه سگی که در زیر باران خنک خورده باشد ، می لرزد، ودستش را به سوی گوشه ای اتاق نشان می دهد وتنها می گوید:
معین صاحب ! به لحاظ خدا نجاتم بتی ، هله زود شو !
معین به داخل اتاق نگاه کرد ، چیزی خطرناکی ، بم دستی ، گرگ ، مار وهیچ حیوان درنده را دراخل اتاق وزیر نیافت ، آرام ش نگرفت از وزیر پرسید:
وزیر صاحب خیریت خو است ، چرا ترسیدین وچرا بالای میز ایستاده شدین؟
وزیر که تنگش سست شده بود و زبانش در گلخند حمام ترس خشک ، بدون اینکه از دهنش چیزی برآید: با اشاره دستش به سوی کوچ نشیمن دفتر م ، م ، م ، م می گفت .
معین فکر کرد ، که کدام مار است ، خودش نیز ترسید، زیرا در دوران جهاد درکوه ها زور شصت مار را یکبار دیده بود ، که یک رفیق جان مجانیش را در یک نیش به آن دنیا فرستاده بود ، به یادش آمد ، که مار کوچک منگری مادر ذاتی دوستش را هنگام استنجا نیش زده بود ، زهرش آنقدر قوی بود، که بیچاره حتا کلمه ناخوانده شهید استنجا شده بود.
ترسید، گفت وزیر صاحب مار است؟ کجا است مار ؟
وزیر در حالی که آب دهنش را به هزار دشواری قورت می کرد ، گفت : نی نی نی! مو ، مو ، مو مو... و دوباره از سخن زدن ماند . معین که هیچگاهی وزیر او را به سخن زدن نمانده بود ، اینبار او را چنان تتله وبی زبان یافته بود ، که فکر کرد وزیر خود شان نی بلکه کدام وزیر گنگه دیگر است.
معین یک خطوه پیش رفت ، بازایستاده شد وگفت : وزیر صاحب موی است ؟
وزیر گفت نی ! نی ! موش ، موش ! اونه اونجه سر کوچ بالا شده و می خواهد که مرا بخورد.
معین با دیدن چوچه گک موش بالای کوچ ، جرآت جهادی اش پدیدار گردید، نخست یک خنده بسیار بازاری کرد وسپس ، آستین هایش را بر زد وبا یک خیز شادی مانند چوچه گک موش را که او نیز از وزیر ترسیده بود گرفت. برای اینکه نشان بدهد ، که از چیزی نمی ترسد، از دُم موش گرفت و او بیچاره گک بی زبان وهردم شهید را در هوا معلق نگهداشت.
وزیر با دیدن موش در دست معین چیغ زد ، که احتیاط کو موش نخورید. معین با گفتن ، نی وزیر صاحب ما جهادی ها از موش نمی ترسیم ، خودش را جمع جور کرد و به اصطلاح پنداند.
درهمین هنگام چشم معین به یک بوتل شیشه یی خالی که بالای یخچال وزیر گذاشته شده بود ، خورد ، آن را گرفت سرش را با دندان هایش باز کرد و موشک بیچاره یتیم و بی کس را داخل بوتل شیشه یی انداخت و سر بوتل را بست وموشک را در دست خود گرفت.
وزیر گفت : سمال کو اینسو نبیاریش ، که مره نخورد .
معین که وضع و ترس و رنگ پریده وزیر را دید با بوتل موش سوی وزیر رفت ، وزیر از سر میز صد متره کارش پایین شد وخود را پشت چوکی پنهان کرد وگفت: معین صاحب به لحاظ خدا ، به گور مرده هایت ، اوره به جان مه نبیار .
معین که وضعیت وزیر را آن چنان زار دید، باورش نمی شد، که همو وزیر یکسال پیش است ، که معین را به شیزی اهمیت نمی داد ، همرایش حتا دست دادن را شرم می پنداشت ، هیچ گاهی نظریاتش را نمی شنید وزیر به این باور بود ، که معین نفر رییس اجراییه است و خودش نفر رییس جمهور . از این رو شاید به دستور رییس جمهور قصه معین را درکله پزی خلیفه عبدل مفت کرده بود.
معین اینک کارد قدرتش دسته یافته بود ، موش را به سوی وزیر نشان داد ، وزیر گفت:
معین صاحب به لحاظ خدا چوچه دار هستم ، این موش لعنتی را سوی مه نبیار ، که سکته می کنم وخونم در گردنت میشه.
معین گفت: وزیرک ترسندوک موش را به جانت به یک شرط رها نمی کنم، که پیشنهاد های مره قبول کنی؟
وزیر گفت : هزار دفعه تمام پیشنهاد هایت قبول است، بگو چی می خواهی؟
معین گفت: اول صلاحیت های اجراییه وی مره که سلب کردی آزاد کو!
وزیر گفت : قبول است.
معین گفت :قرار داد تیل وزارت را که با خسر بریت عقد کردی ، با خسر بری مه شریک بساز .
وزیر گفت : قبول است.
معین گفت: فرمان بچه خاله مرا که رییس صاحب اجراییه به حیث رییس عمومی مالی و اداری مقررکرده است مگر آن را در روک میزت قید کردی ، اجرآ کو .
وزیر گفت بچشم ، همی دستی ( فرمان مقرری پسر خاله معین را از خانه میزش کشید ونوشت ، ملاحظه شد ، طبق فرمان رییس صاحب اجراییه مقرری شان اجرا گردد وبه دست معین داد،)
معین گفت:معاش های ماهیانه ۳۵۰ نفر کارمند خیالی را که گویا در ولایات دور دست با امتیاز اضافه کاری کار می کنند وتنها در جیب خود می اندازی ، نصف آن را برای من بدهید.
وزیر گفت : قبول است.
معین گفت : فرمان مقرری بچه کلانم مه بحیث سفیر در المان که در خانه میز رییس جمهور قید شده است ، از نزد رییس جمهور خلاص می کنی؟
وزیر گفت : اگر به گپ مه کنه. بلی ! مگر مه یک راه حل دیگر برایت نشان می دهم ، با همین موشک برو نزد رییس جمهور او هم از موش می ترسد، موش را نشانش بتی ، و بگو اگر فرمان تقرری پسر بزرگ مه امضا کردی خوب ، اگر نی بجانت اینه همی موش را رها می کنم . صد در صد مطمیین باش ، که چیغ می زند ، یا ضعف می کند و یا عاجل فرمان مقرری پسرات را امضا می کند.
معین که اینک کار هایش را اجرا شده می پنداشت ، با موشکش رفت به جان رییس جمهور !
( ۲ماه می ۲۰۱۶ ترسایی برابر ۱۳ ماه اردیبهشت یا ثور ۱۳۹۵ خورشیدی )
بامداد ـ فرهنگی ـ ۱ /۱۶ ـ ۰۳۰۵