روزی در شهرهامبورگ دریک محفل شعر و قصه خوانی افغان های هموطن خود رفته بودم که یک آقایی با ریش و پشم انبوه و عینک سیاه توجه ام را جلب کرد که اهل مجلس به او جنرال خطاب میکردند و مخصوصن خانمی که درجوارش نشسته بود با صدای بلند می گفت:

جنرال ای ره سیل کو!

جنرال او ره سیل کو!

جنرال بالا بنشین،

جنرال چای بگیر!

جنرال چنین کو، جنرال چنان کو!

و آقای جنرال هم آن چنان بادی به غبغب می انداخت و ژستی می گرفت که فکرمی کردی گارد تشریفاتی را معاینه می کند.

ازبس همه به او احترام کردند من هم چشم هایم چهارتا شد و به او خیره شدم وضمن عرض سلام از وی پرسیم:

ببخشیدآقای جنرال چهره شما برایم خیلی آشناست، مغزعلیل من میگه که شما را درکوچه پخته فروشی کابل دیده باشم.

شما پسرخلیفه گلوی نداف نیستید که زیردست پدرتان کارمی کردید؟

شماچه وقت المان تشریف آوردید؟

جنرال که فهمیده بود درشناختنش اشتباه نکرده ام، رنگش مثل کاه سفید پرید و دست انداخت گردنم و ماچ وبوسه ام کرد و آهسته بگوشم گفت:

لحاظ خدا آهسته حرف بزن، وقت های ندافی ره گاو خورد ، حالی مه جنرال هستم !

گفتم : چطور؟

جنرال گفت: اگه قول میتی که نزد دگه اوغان ها رسوایم نمی سازی حقیقته بریت میگُم.

گفتم: قول می دهم .

و جنرال داستانش را چنین آغازکرد:

یک وقت ها ده وطن چپه گرمک شد ، جنرال نداف شد و نداف جنرال ، چور و چوربازی هم شروع شد، هرکس بنام خدا چورمیکد، خداجان چپق نوکرته هم برابر کد،

چند تا سنگ گیرم آمد، از همو سنگ های معدنی، مه هم دست زن مه گرفتم و قسمت ما که به خارج بود ، آب و دانه اینجه کش ما کد.

گفتم: شما چه وقت تغیرمسلک دادید، دوره تحصیلات نظامی را درکابل گشتاندید یا درالمان؟

گفت: کدام تحصیلات جان بیادر؟ مه دگه رقم جنرال شدم.

پرسیدم : چه رقم؟

گفت: چندسال پیش که تازه المان آمده بودم، ده یک شرکت پاک کاری به طور سیاه کارمیکدم، چند وقت که گذشت ازکارم خوش شان آمد، همو بود که مره بحیث جنرال منیجربخش تشناب پاکی های شرکت مقرر کدن .

شب وقتی قصهٔ جنرال منیجرشدن خوده به عیال داری ام تعریف کدم، خانم ازکلمه جنرال خیلی خوشش آمد و گفت:

مردکه خوب کله ته واز کو!

سرازهمی دقیقه ازطرف مه هم جنرال هستی ، دگه خوده درهیچ جایی نداف مداف و بچه نداف مارفی(معرفی) نمی کنی ، فامیدی؟

گفتم: زن تو دیوانه شدی، جنرال چی؟

مه از پدرپدرنداف،حالی هم تشناب پاکی ، باز به مردم بگویم جنرال استم؟

باز اگه یکی بشناسه مره و رسوایم کنه بازچه آبرو برم میمانه؟

زنم گفت: چرا ای ره نمیگی که بی همت هستی و غیرتشه نداری ،

اگه چشمایت اوغانستانه نمی بینه، یک کمی از اوغان های اینجه یاد بگی .

ببین که چه نام هایی سرخود مانده اند، هیچکس ازاستاد فاکولته و داکتر و انجنیر و دگرمن و دگروال کم نیس .

مه بدبخت دگه چرا برم و بگویم شوهرم نداف بود، صبح تا شام (دم دم تیس) میکد ،

مرده شوی ببره ندافی ره ، نداف چیس؟

حالا ده وطن ما هم نداف مداف کسی نیس ، حتا کیسه برهای ما به یک چوکی و مقام رسیده اند..

ترا دیگه چی کده که نه از اونجه شدی و نه ازینجه؟

آخر مه هم ازخود سیال و شریک دارم ،

نداف، نداف، چقدرکتره و کیانه ( کنایه) بشنوم؟

گفتم: زن این نام ها اصلاً با وضع زنده گی و کسب و کارم جور نمیایه،

ترا خدا مه ره با این همچشمی و همچشمی بازی هایت شامل نکو!

دیدم زنم دو پا را به یک موزه کده گفت :

یا جنرال یا طلاق .

همو بودکه گنگه ماندم و چیزی نگفتم و شدم جنرال.

سال گذشته یک رتبه ترفیع کدم و شدم تورن جنرال.

والسلام

بامداد ـ فرهنگی ـ ۴ /۱۶ ـ ۱۶۰۳