شـــلاق طـالــــب

مردکی رنجور و بيمار و پريش 

اشک ميباريد ز اندوه شديد

 خون دل باريده حيران می تپيد

ميکشيد آه و شکايت مينمود

اين که درعهد و زمان طالبان

چاکر اعراب و آن پنجابيان

آن که دريک دست قرآن را گرفت 

دست ديگرتوپ وهاوان راگرفت

زن ستيز و جابر و خيل جهال

جز ترورهرگز نبودش يک کمال

او که با نام شريعت در وطن 

ساخته و پرداخته آن اهرمن

سر بُريد و نعرۀ تکبير گفت

حرف شيطان را زجان ودل شنفت

***

عزم کردم تا که بهر دخترم 

نور چشم و مهر و ماه و اخترم

کفش نو بهرش خريداری کنم

تا به د لبندم مدد گاری کنم

باهزاران ترس ولرز ازوحشيان

زان جلادان وجنايت پيشه گان

شهنه های بی شعور و بی خرد

گويی حيوانست وحاضرمی چرد

با لباس و لًنگی و ريش ببر

از سواد و علم و دانش بی خبر

من برون رفتم زمنزل سرگران

ظهربود و آخر فصل خزان

بود يک روزسياه و شوم وسرد

رنج بود و غصه و افغان و درد

شهرکابل بود ويران آن زمان

زان کدورت ها و فير جاهلان

گويی ازهر مرزو بوم شهرما

اشک غم باريده است ازبهرما

درميان پيکپی چند تا عرب

با دو سه پنجابی و چند بی ادب

يک دگرطالب کنارجاده بود

با تفنگ و برچه اش استاده بود

مي نمود تنبيه يک مرد فقير

آن کريه منظر بدان قمچين و تير

کرده بود مقياس ريشش آن فضول

بانخ وباخط کش آن نادان غول

دفعتاً ديدم که چشم آن جلاد

مستقيماً بر دو چشم من فتاد

لاجرم پايان ديدم بی بديل

بهر حفظ جان دختم زان رذيل

          ***

ناگهان ديدم درآن يک گوشه ای

قيل وقال ميکرد ديگر شحنه ای

با کمال وحشت و با پوچ و فحش

گويی آمد فی الزمان ازباغ وحش

آن اجير و نوکر آن اجنبی

تحت نام شرع آن ذات نبی

يک زن معصومه را بی اختيار

می زد و دشنام ميداد آن حمار

آن زن بيچاره را پيهم دُره

می زد و هم فحش ميگفت آن کُره

آن خدا ناترس و ظالم آن چنان

می زد آن زن را به نرخ رايگان

کان صدا و ناله و اشک و فغان

هرطرف پيچيده بود درآن زمان

صرف به جرم اين که دردستان خود

رنگ ناخن نقش انگشتان خود

ساخته بود آن بی گناه بی ضرر

بی خبر ازخيل خفاش و شرر

                 ***

شوهرش آنسو ترک استاده بود

گيچ و مبهوت مثل چوب خاده بود

من به خود پيچيدم از فرط غضب

ازچنين برخورد پست بی ادب

اندکی رفتم جلو تا اين که من

بشنوم ازشوهرش باری سخن

گفتمش: ای مرد تورا غيرت کجاست

اين نه ننگ است و نه اين راه خداست

ای که ناموست زند اين بی حيا

تو تماشا کرده ايستی جابه جا؟

ميگريست و زار ميگفت اين دليل

مردک ناچار و مسکين و ذليل

کاين زمان او حاکم بی گفت و گوست

 سرنوشت ما و تو دردست اوست

ازقضا امروز اين چند ديو و دد

ساخته اند ما را دچار رنج و درد

هرکه تسليم و خم بيگانه شد 

همچو ما رسوا دراين ويرانه شد.

زبیر واعظی

 

 

بامداد ـ اجتماعی ـ ۶ /۱۶ ـ ۰۷۰۳