وطـن در تنـور داغ
در حیرتم چسان که ترا خواب برده است ؟
نی نی نــه خواب بلکه ترا آب برده است
غـافل ز حال خویش و وطن در تنور داغ
ای وای من که گوهر نایاب برده است
سلسا ل و شــامــامه و آثار با شکـــوه
دار و ندار ما همه ؛ سیلا ب برده است
واحسرتــا ! که ملک خــراسان و آریا ن
سیلاب برده است و به گرداب برده است
گـــل هــای این دیارهـــمه ؛ پامال ظلــم
این ظلم و این ستم ز دلم تاب برده است
حقا که آه و نــالـه و زاری ز حـــد گذشت
این آه وشور، شکوه به مهتاب برده است
گفتم که پاسدار ! سلا مت بزی به عـمــر
دیدی که فرش کهنه ز محراب برده است
کی دیده ام « وفا » و محبت ز روز گار
این مرده زنده گی ز رخم آب برده است.
( عبدالله وفا )
بامداد ـ فرهنگی ـ ۱۵/۱ـ ۰۵۰۸