تمام شب
با تبری
بر اندوه من می کوفت
خواب اما آمد و
سنگ های خونین را
با آب تیره پاک کرد
دوباره امروز زنده ام
دوباره تو را بر شانه های خویش
بلند می کنم
ای زنده گی.

ای زنده گی
ای فنجان روشن،
به ناگهان سرشار می شوی
از آب الوده
از شراب مرده
از درد ، از بی هوده گی،
از انبوه تارهای عنکبوت
و بسیاری باور می کنند
که تو آن رنگ دوزخی را
تا ابد نگه خواهی داشت.
این چنین نیست.
شبی دراز می گذرد،
تک لحظه ای،
و همه چیز دگرگون می شود.
فنجان زنده گی
از روشنی
سرشار شده است.
کار عظیم در انتظار ماست.
به ناگهان کبوتران زاده می شوند.
و روشنائی بر فراز زمین جا خوش می کند.

ای زنده گی
شاعران بینوا ترا تلخ می پنداشتند.
همگام با تو
از رختخواب هاشان
به درون باد جهانی نمی رفتند.

ضربه های تو را
بدون جست و جوی تو پذیرا می شدند،
خود را حفر می کردند
با سوراخی سیاه،
و در اندوه چاهی سیاه غرق می شدند.

درست نیست، ای زنده گی
تو زیبایی
چونان زنی که من دوست می دارم
و میان پستان هایت
رایحه ی نعنای صحرایی را پنهان داری.

ای زنده گی
تو ماشین کاملی هستی،
خوشبختی، صدای دلتنگی توست،
وقت سیال روغن توست.

ای زنده گی
تو تاکستانی:
نور را انبار می کنی و آن را
خوشه خوشه پس می دهی.

بگذار آنکه به تو ناسزا می گوید
لحظه ای ، شبی
سال دراز یا کوتاهی، درنگ کند.
بگذار از تنهایی دروغ به درآید.
بگذار جست وجو کند، تلاش کند.
و دستانش را به دستان دیگر پیوند دهد.

هرگز بدبختی را مپذیر و نوازش مکن
مپذیر که شکل دیوار به خود گیرد.
بگذار سنگ بدبختی را کنده کاری کند
چونان سنگ تراشی،
و آن را به صورت تنبانی
بتراشد.

زنده گی منتظر همه ی ماست
همه ما که دوست می داریم
بوی وحشی دریا را
و رایحه ی نعنای وحشی را
که میان پستان هایش
پنهان دارد.

 

بامداد ـ فرهنگی ـ ۱۵/۲ـ ۱۱۰۴