ستاره دیده فروبست و آرمید ، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید ، بیا
ز بس به دامن شب اشك انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید ، بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر كشید ، بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید ، بیا
به وقت « مرگم » اگر تازه می كنی دیدار
بهوش باش كه هنگام آن رسید ، بیا
به گام های كسان می برم گمان كه تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید ، بیا
نیامدی كه فلك خوشه خوشه پروین داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چید ، بیا
امید خاطر « سیمین » دل شكسته توئی
مرا مخواه از این بیش ناامید ، بیا
(سيمين بهبهانى)
گفتا که می بوسم تو را ، گــــفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کـــسی ، گفـتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخــت بد اگـر ، نـاگـه رقــیب آیــد ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا کــه تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نــوش لـبم ، آنرا گـــوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چــون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بــی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم کــه با یغما گران باری مــدارا می کنم
گفتا که پـیـوند تــو را با نـــقد هستی می خــرم
گفتم که ارزانتر از این مــن با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کـــوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امـــروز و فردا می کنم
(سيمين بهبهانى)
بامـداد ـ فرهنگی ـ ۲/ ۱۴ /۲۰۱۱