مخمس « بری » بر غزل حضرت مولانا
ای قوم به حج رفته ...
اندر طلــب یار چه بیهوده به را هید درحسرت دیدار کنون در چه سرایید
در دشت توهم همه وامانده به جایید « ای قوم به حج رفته کجایید کجا یید »
« معشوق همین جاست بیایید بیایید»
گروصل همی جویی مرودرپی اغیار هر سنگ وگلی نیست نهانخانــه دلدار
بر خانهء دل بنگرو بین مصلحت یار « معشوق تو همسایهء دیوار به دیوار»
« در بادیه سر گشته شما در چه هوایید »
فربه وسیه کار، رهء افسانه برفتند از راه وفا در رهء بیـــگانه برفتند
با توشهء از کبر، چه مستانه برفتند « ده بار ازین راه بدان خانه برفتند »
« یک بار ازین خانه برین بام برآیید »
رنجوردلان برتوهمه فاش بگفتند نقشی همــــه تابنــده زنقـــــاش بگفتند
نفرین به اعمال تو، پاداش بگفتند « آن خانه لطیف است نشان هاش بگفتند»
« از خوا جهء آن خانه نشانی بنمایید »
آن رســـم وفا کو اگر آنجــا رسید ید آن قلب صفا کو اگر زنگار زدود ید
کو چهرهء گلنار،کازآن می بچشیدید « یک دستهء گل کو اگر آن باع بدیدید »
« یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید »
نی درطلب یاربه هر کوچه دویدن دل را به سراب دگر هر بار کشیدن
آن به که فروغی بدل تار دمیدن از عشق« بری » جلوه دلدار شنیدن
در خویش بجویید همه در خویش بیابید
بامـداد ـ فرهنگی ـ ۳/ ۱۴ /۲۸۰۹