وآن خط زنی با چادری زیره یی !
سلیمان کبیر نوری
تازه یک سال از سقوط حکومت دکتور نجیب گذشته بود.
کابل دیگر کابل پیشین نبود. چه نارساست که بگوییم دگرگون شده بود!
سیمای شهر، قیافه جاده ها و نمای جوانب پارک ها، کوچه ها و پس کوچه ها، و به ویژه سیما ها، ژست ها و حرکات و چهره آدم های شهر کاملاً دگر گون شده بود. این چهره ها با تداعی تصاویری از تاریخ سده های پیشین، یاد آن سده ها را زنده می ساخت.
***
بیشتر سیمای شهر کابل، اگر کمی ژرفبینانه و جهان بینانه نگاه می کردی، چیز های بسیار از بزرگترین تراژیدی های همه زمان ها و همه زمین های گستره های سرتاسر این سیاره بزرگ را منعکس می ساخت. از جمله تصاویر فجایع و تباهی های جنگ دوم جهانی را درآن فراوان می خواندی.
همه روزه و هرازگاهی صدا های دهشتناک انفجار بم، راکت و هاوان... توپ و تانک، هوای کابل را پاره پاره می کرد و کالبد زخمی و خون چکان آنرا به هم ریخته تر و پر جریحه تر می گردانید.
مردمان ماتمزده در شهر ویران شده کابل را، گاه دخمه ته کاوی و گاه گورها و گورنما در آغوش سخت می فشرد. عمده ترین نقاشی های در و دیوار شهر، همان بود که با توته های گوشت و قطرات خون شهریان خورد و بزرگ نقش گردیده!
غریوی انفجار، آوای آتش و دود، ضجه و فریاد بازمانده گان قربانیان و جانباخته گان در دل آسمان خدا موج می زد، و گویی در گوش و در عرش خدا لانه میکرد. مصیبت چنان بزرگ و وسیع، سیاه و تیره، بلند و هیبتناک می نمود که گویی به تصدیق رویکرد های اساطیری از قدرت خشم و غضب خود خدا می پرداخت. مثلا، گویا، دیگر کابلی نبود. ما همه در شهر های افسانوی سَدوم* و عَموره یا گموره* بودیم. آنگاه که الله غضب شان کرده است، تا جایی که کسان در گریز هم اگر پشت سر نگاه می کردند به سنگ بدل می شدند!
یا تو گویی دود ها و شعله های آتش، چیغ و فریاد دلسوخته گان و بوی به آتش سوختن کابلیان را شاید می خواستند در یک قرارداد جنایتکارانه به شیاطین آسمان بفروشند.
***
دربدترین روزهای راکت باران مرگبار و ویرانگر، در کابل نیز؛ شماری مردان پیر، معیوبان، کودکان و زنانی سیه پوش بودند که گویا با بی اعتنایی به اصابت راکت ها در گوشه و کنار شهر پرسه می زدند. مثل این که آنان گوشی برای شنیدن انفجارهای مهلک و مهیب؛ و چشمانی برای دیدن به خون تپیدن ده ها رهگذر و دست فروش و کراچی ران( دست و دهان) درجاده های شهر؛ که همه روزه اتفاق می افتید، نداشتند. اما در واقع آنان از نهایت بیچاره گی برای زنده ماندن خود و کودکان دلبند شان از سر ناگزیری به تگدی می پرداختند.
وقتی جنگ ها میان تنظیم های مدعی جهل فی سبیل اللهی و معرف جهل فی سبیل الله شدت می گرفت، آخرین امکانات سیستم ترانسپورت شهرهم مختل می شد. از جمله سیستم ترانسپورت موسسات دولتی نیز برهم خورده و فلج می شد.
با اینهمه کارمندان دوایر مهم و موسسات نظامی از جمله وزارت امورخارجه تا حد امکان به وظایف شان می رسیدند. وزارت امور خارجه ترانسپورت مجهز داشت. اما در روزهای راکتباران، دریوران همه غایب بودند. در آن روزگار قشر عادی جامعه نمی توانست از موتر های شخصی شان استفاده کنند. موتر داشتن هم بلای جان بود. موتر های شخصی از جانب گروپ های مسلح به غنیمت گرفته می شد. یا اگر با دزدان مواجه می شد، مالکش نیز جان خود را از دست می داد.
صدها سرویس دولتی ملی بس مشهور به « تاتا » و « چودر» با اسکلیت های سوخته و سیاه در قرارگاه های شان انبار شده بود. از بس های شهری دولتی اصلا خبری نبود. بس های برقی شهر همه به آتش کشیده شده و پایه های لین اتصالی آنها از بیخ و بن اره شده و به پیشاور انتقال شده بودند. مینی بس ها طور محدود؛ گاه و ناگاه رفت و آمد داشتند.
در یکی ازچنین روز های محشری، از خانه بیرون شده به یک ایستگاه بس خود را رسانیدم (ایستگاه بهارستان). قهارعاصی شاعر نامور کشور را در حالی که مجله ایی را در حالت لوله دردست داشت، در ایستگاه منتظر دیدم. ولی با یک سلام و علیک، چون موتر وزارت خارجه فرارسید ناگزیر یک خدا حافظ گفته، او را ترک کردم. بعد از حدود بیست دقیقه همین که به دفتر رسیدم، خبر مرگ قهارعاصی را از طریق تیلفون برایم دادند. آه که چه دردناک بود.راکت و یا هاوانی در همان ایستگاه بهارستان او را نقش زمین کرده و با خونش ایستگاه را رنگین ساخته و جانش را گرفته بود.
در حالات تشدید راکت پراگنی از سوی چهار آسیاب بر کابل، شاملان کم ترانسپورت هم اغلب برای احتیاط راکبین را پیاده و پراگنده می ساختند تا موقع ضرورت به پناه گاه ها متوسل شوند . وسیله ترانسپورتی مان خود را به سرعت هر چه تمام به ایستگاه ده افغانان رسانید. و من فاصله ی حدوداً سه صد متر را از ده افغانان تا وزارت امور خارجه با پای پیاده راه پیمودم.
فقط با طی این مسیر سه صد متری، حدود هفت تا نه خانم با چادری و یا با چادر را، در کنار درختی و یا سایه ای نشسته دیدم که از تک و توک رهگذاران، طلب پول و کمک می کردند.
من ولو هرچه پول خورد درجیب می داشتم، تا نزدیک دفتر کارم، معمولاً جیبم خالی می شد.
اما آنچه توجه ی من را امروز بیشتر به خود معطوف ساخت، در نزدیکی در ورودی ساختمان هفته نامه کابل که محاط به وزارت خارجه بود، در پیاده رو، کنار درخت سرو، خانمی با چادری زیره یی نشسته بود. این خانم جملاتی را به زبان می آورد که ورد زبان سایر زنان گدایی گرها نیز بود ( او بیادرا پدر اولادایم شهید شده؛ کس و کوی ندارم. اولادایم گشنه است. یک چیزی به نام خدا کومک کنید!).
آوازاین خانم نسبت به سایر گدایی گران، طنین عجیبی را از گوش هایم عبور می داد. آوازش قسم دیگر حزین، رسا، جذاب و غیرمتعارف می نمود.
بعد تر هم چندین باری که از نزدش می گذشتم؛ دلم می خواست که بتوانم معنای این آواز را احساس بکنم و بدانم که در آن چه رمز و سحری نهفته است. اینک هم که از آن راه می گذشتم، وقتی نزدیک آن چادری زیره ای شدم، بدون اراده می خواستم طنین آهنگ آوازش را به دقت شنیده و هر آنچه ابهام در صدای لطیف اش نهفته است، آن را حس کنم و بدانم.
احساس می کردم که آن خانم با ازدست دادن بهترین هایی از زنده گی خویش؛ اکنون مجبور شده است تا گدایی کند. من مثل همیشه، گاه گاهی پولی برایش می دادم. بعد از چند ماهی متوجه شدم که وقتی من نزدیک می شوم؛ دگر صدایی ازین خانم نمی شنوم. خانم سکوت می کند. و زمانی که می بیند که من فرامی رسم و نزدیکش می شوم؛ به یکباره گی خاموش می شود. وقتی من از مقابلش عبور می کنم؛ با صدایی سحرآمیز که آمیخته با درد آتشین و جانسوز است، آهسته می گوید : « سلام »!
من هم با پاسخ دادن « سلام » از کنارش رَد می شوم. اما احساس می کردم که این « سلام » با این همه سنگینی تلخ و جانگداز که دارد یک پیام نامریی را بازگو می کند....من هم می خواستم تا پولی با خود داشته و روی گوشه چادری زیره یی رنگش که گسترانیده بود بگذارم.
او رفته رفته تنها با سلام دادن اکتفا نمی کرد. با حرکت سرش نیز از زیر چادری زیره یی، من را تعقیب می کرد. تا به درِ وزارت داخل شوم. حتماً دلش پُربود. می خواست چیزهایی بگوید. مگر توقف من فقط به گذاشتن پولی در روی چادری اش خاتمه می یافت و بس.
تا که روزی بلافاصله بعد از ادای سلام برایم گفت: او بیخی مثل شما بود... بیخی مثل شما... و او را راکت ها از مه گرفت.
امروزی هم دیگر؛ به سلام دادن اکتفا نکرد و ادامه داد: ... درین روز راکتباران چرا از خانه بیرون شدین؟
من متعجب شدم و پاسخ دادم: « تشکر. وظیفه هم مهم است »، و از کنارش به سرعت گذشتم.
وقتی در دفتر از کار فرصتی کردم؛ صدای پرمهر و شیرین این خانم در گوشهایم طنین انداز بود. « سلام !... درین روز راکتباران چرا از خانه بیرون شدین؟ باید... باید جان خوده احتیاط کنین».
با خود می گفتم: عجب است... چرا به من می گوید در روز راکت باران از خانه بیرون می شوی؛ اما چرا به زنده گی خودش نمی اندیشد؟
در دفتر بودیم، برای تمامی شعبات اطلاع داده شد که حکمتیار از چارآسیاب، بین ساعت ده تا ده ونیم وزارت خارجه را زیر ضربات راکت قرار می دهد. باید همه کارمندان به جا های مصوون اخذ موقعیت نمایند.
من و سایر همکاران، پیش از ساعت ده به تهکوی ساختمان مرکزی( قصر مرمرین) که دفتر مان در آن قرار داشت؛ پناه گرفتیم . در این ساختمان از لحاظ مهندسی حتا مقاومت در برابر بمباردمان هوایی هم در نظر گرفته شده است.
واقعاً ضربات راکت از منطقه چهار آسیاب وزارت خارجه را هدف پی هم قرار داد. بعد از حدود یک ساعت، این باران مرگ و تباهی قطع شد.
بعد از یک ساعت آرامش، خواستم دفتر را به قصد خانه ترک نمایم. وقتی از دفتر بیرون شدم، صحن سرسبز وزارت خارجه و هوا و فضای آن همه به نظرم یک کابوس وحشتناک را حکایه می کردند. اشیا و درختان همه چهره سخت و سوخته و درعین حال یخ زده داشتند که گویا از لای دود و آتش و انفجار گذشته و به زمهریر رسیده باشند.
از وزارت خارج شدم. روی سرک عمومی را همه جا سنگ پارچه ها و پریده های ساختمانی و شاخچه های شکسته درختان فرش کرده بود. این صحنه برایم چندان غیرمعمول هم نبود. اما اینبار احساس میکردم که بیش تر از پیش گویای ترس و وحشتی است که در زمین جوشیده و بر آسمان مستولی شده است.
شاید این همه تبعات را، امواج ترس و دلهره آنچنان راکتباران شاید از وجود هر انسانی عبور می داد.
فقط با بیرون شدن از محوطه وزارت، دیگر باره غریوی انفجار راکتی در نزدیکی ها، بازهم سکوت نسبی هوا و زمین را درهم شکست. به سرعت به طرف ده افغانان راهم را گشودم. بی محابا چشمم به آن زن چادری زیره ای میخکوب شد که بی حرکت درکنار درخت آشنایش، همان درخت سرو ناجو، افتاده است و سرش به طرف جوی کنار پیاده رو خط بزرگ موجداری از خون کشیده است. به نظرم آمد که خط راه می شود؛ هم موسیلینی خواند و هم هیتلر؛ هم چنگیز؛ هم آتیلا...
نه ! نه! بیشتر از همه می شد گلبدین خواند با باریکه ای از...یار و یییر و آی و ایس... در پس و پیش!
از خریطه زن که چون خودش پاشان شده بود؛ بسته ای هم درکاغذ اخباری پشاوری بیرون زده بود؛
روی بسته خوانده می شد:....کنفدراسیون... افغانستان ـ پاکستان ..... اسلامی پارتی امیر کا....!
( پایان )
*« سَدوم » و « عُموره » دو شهری بود که در کرانه ی رود اردن موقعیت داشتند. طبق اشاره در تورات و قرآن، همان قوم لوط بودند که درین دو شهر مورد خشم و غضب خداوند قرار گرفته وهمه نابود شدند.
بامداد ـ دیدگاه ـ ۱/ ۱۷ـ ۰۳۱۰