سرزمینم

سرزمینم، بغضِ کهنه‌ی تاریخ

افغانستان!

نامت را که بر زبان میآورم

در گلوی کوه‌هایت

آوای بغض‌های فروخورده‌ی قرن‌ها می ‌پیچد

در چشمان کودکانت

سایه‌ی رویاهایی که هرگز به صبح نرسیدند

و در دستان جوانانت

حسرتی که در آینه ‌ی فردا

راهی برای عبور نمی ‌یابد

سرزمینم!

چگونه می‌ توان تو را نوشت

بی آنکه قلم از زخم ‌های تو خون بچکاند؟

چگونه می ‌توان نامت را خواند

بی‌ آنکه بغض، راه صدا را ببندد؟

تو را از کجای تاریخ باید آغاز کرد؟

از کودکانی که در کوچه‌ های جنگ

با صدای گلوله بزرگ می‌ شوند؟

از جوانانی که  آرزوهایشان را

زیر سایه‌ی مرزها جا گذاشته‌اند؟

یا از کهن‌سالانی که خاطراتشان

بوی خانه ‌های سوخته می‌دهد؟

اما من تو را

نه تنها در اندوه

که در شکوه نیز می ‌شناسم

تو را در دستان مادری می ‌بینم

که نانِ صبر می ‌پزد برای فرزندانش

تو را در چشمان دختری می ‌یابم

که در میان تاریکی

چراغ دانش را روشن نگه داشته است

تو را در قلب مردانی می ‌شناسم

که هنوز برای آزادی

دستانشان را به سوی آسمان بلند می ‌کنند

افغانستان!

من به روزی ایمان دارم

که در خیابان‌هایت

ترانه‌ی صلح جاری شود

که دستانت نه در زنجیر

که در دست‌های هم‌میهنانت باشد

که نامت را با افتخار بخوانیم

بی آنکه غبار جنگ بر لب‌هایمان بنشیند

و آن روز

کودکانت با خنده بزرگ خواهند شد

جوانانت با امید

و کهن‌ سالت

نه با درد

که با افتخار

قصه‌ی سرزمینی را خواهند گفت

که روزی

دوباره قد کشید

دوباره برخاست

دوباره زنده گی شد….

هاجره «امین »

 

 

بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳/ ۲۵ـ ۱۴۰۴

Copyright ©bamdaad 2025