مهـاجــر چیست؟

سحرگاهی، ز بازیگاه طفلان،

کودکم با چشم تر برگشت،

و با بغضی که بودش در گلو پرسید:

بگو بابا !

مهاجر چیست؟

دشنام است، یا نام است؟

***

از آن پرسش،

دلم لبریز یک فریاد خونین شد،

و مروارید اشکی،

از کنار چشم من،

بی پرده پایین شد،

ولی آهسته چشمم را به پشت دست مالیدم،

و در ذهنم برای آنچنان پرسش جواب نغز پالیدم،

***

بدو گفتم:

ببین فرزند دلبندم،

تو میدانی که میهن چیست؟

بگفت: آری،

تو خود روزی بمن گفتی،

که: میهن خانه اجداد را گویند،

زدم بوسی به رخسارش،

و غمگینانه افزودم،

اگر در یک شب تاریک،

مشتی دزد و رهزن،

خانه یی بابات را سوزند،

و هر سو آتش افروزند،

و تو از وحشت دزدان، برون آیی،

و شب ها را به روی سنگفرش مردم دیگر بیاسایی،

مهاجر میشوی فرزند،

مسافر میشوی دلبند.

***

سرشک تازه یی چشمان فرزند مرا تر کرد،

و اندوهی روانش را مکدر کرد،

و آنگه گفت: دانستم،

مهاجر آدم بیخانه را گویند .

و من مصراع شعر ساده اش را ساختم تک بیت،

و در زیر لب افزودم:

نکو گفتی عزیز من،

مهاجر آدم بیخانه را گویند

مهاجر قمری بی لانه را گویند

(رازق فانی)

 

 

بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۲۵ـ ۰۲

Copyright ©bamdaad 2025