لباس جدید پادشاه

 


طنزی ازهانس کریستیان اندرسن

ترجمه و تلخیص از دکترفرید طهماس

در زمانه های بسیاربسیارقدیم، پادشاهی زنده گی میکرد که به پوشیدن لباس های نو و زیبا علاقه داشت و تمام پول ها را دراین راه به مصرف می رسانید. از قشون مواظبت نمیکرد، به رفتن تیاترعلاقه نداشت، هواخوری نمیرفت و اگریگان دفعه به رسم گذشت عسکری، تیاتر یا هواخوری هم می رفت، هدف اش این بود که لباس جدید خود را به مردم نشان دهد. مردم سرزمینی که پادشاه درآن حکمروایی میکرد خیلی خوش و آرام بودند واتباع خارجی نیز به آنجا رفت وآمد داشتند.
در یکی از روزها، دو فریبکار پیدا شدند که خود را بافنده معرفی کردند و اطمینان دادند که گویا به بافتن تکه یی مهارت دارند که تا اکنون نظیرآن دیده نشده و اگر از آن تکه، لباس دوخته شود، خاصیت شگفت انگیزی می داشته باشد و آن را فقط کسی نمیتواند ببیند که ازعهده کارهای دولتی برآمده نتواند یا آدمی باشد کاملاً احمق و کودن.
پادشاه، همین که ازموضوع خبرشد، فکرکرد وباخود گفت:

« واه واه این را می گویند لباس!

آن را می پوشم و فوری می دانم که کدامیک ازاتباع مملکت ازعهده کارهای دولتی برآمده نمیتواند و علاوه برآن، می توانم احمق را ازعاقل نیزتشخیص دهم، پس لازم است هرچه زودتر به بافتن تکه آغاز نمایند. پادشاه پول هنگفتی به بافنده گان سپرد تا دست بکارشوند.
بافنده گان فریبکار، دوکارگاه تکه بافی را گذاشتند و طوری وانمود کردند که گویا به بافتن تکه شروع کرده اند. آنها از شروع هرصبح تا ناوقت های شب عقب کارگاه های خالی به کارادامه می دادند...
پادشاه، پس ازمدتی با خود گفت: « کاش می شد بفهمم چقدرتکه بافته اند؟! با آنهم در دل خود شک داشت که چطورامکان دارد تکه را کسی نبیند که ازعهدهء کارهای دولتی برآمده نتواند یا احمق و کودن باشد!؟
پادشاه فکرکرد و با خود گفت، اگرچه نسبت به خود هیچ نگران نیست؛ لیکن با آنهم بهتراست یگانه وزیر صادق وسالخورده خود را نزد بافنده گان بفرستم، چون او هم عاقل است وهم می تواند به ارزش تکه پی ببرد.»
همان بود که وزیر رفت و داخل سالونی شد که درآن بافنده گان پیش کارگاه های خالی نشسته بودند. وزیر، همین که به دستگاه ها نظرکرد، متعجب شد وبا خود گفت: « اوه خدای من! این چه حال است؟ من که هیچ چیزی نمی بینم، هیچ تکه یی وجود ندارد ... » اما با آنهم حرفی به زبان نیاورد.
فریبکاران از وزیرخواستند نزدیک تربیاید تا نقش های رنگارنگ تکه را بهتر ببیند. آنان درهوای خالی با انگشت به نشان دادن تکه آغازکردند. وزیر بازهم به کارگاه ها دقیق شد، لیکن هیچ چیزی ندید، چون هیچ چیزی وجود نداشت که ببیند! وزیر بیچاره باخود گفت:

 « اوه خدای من، آیا من واقعاً احمقم؟

اصلاً هیچ گمان نمی کردم که احمق باشم! پس بهتراست کسی از این گپ خبر نشود. و اگراحمق نیستم، پس حتماً ازعهده کارهای دولتی برآمده نمی توانم؟!

...نی، نی، نباید اعتراف کنم که تکه را نمی بینم، باید بگویم که تکه را می بینم .»
یکتن ازبافنده گان از وزیرپرسید: چطوراست، چه نظردارید، آیا تکه خوش تان آمد؟

وزیر پیر جواب داد، بلی، بسیارعالی!

بسیار قشنگ و قابل تحسین! ... و از پشت عینک هایش به کارگاه های خالی خیره شده، گفت ـ عجب نقش ها، عجب رنگها! من به حضور پادشاه بعرض می رسانم که تکه شما بیش ازحد مورد پسندم قرار گرفت!
بافنده گان اظهارخوشی کردند و در وصف رنگ ها و نقش های تکه به تفصیل پرداختند و وزیر نیز گپ های شان را به دقت شنید تا به حضور پادشاه گزارش دهد.
پادشاه، پس از مدتی یک مامور عالیرتبه دیگری را به آنجا فرستاد تا ببیند کارها چگونه پیش می رود. این مامور نیز رفت و به دقت به کارگاه ها نظر کرد لیکن هیچ تکه یی ندید و نیافت.
فریبکاران به ممورعالیرتبه گفتند، این تکه چقدر زیباست، درست است؟ و با اشاره انگشت به کارگاه های خالی، به توصیف نقش های زیبای آن شروع کردند....
فرستاده پادشاه فکر کرد و بخود گفت: « من که بدون تردید احمق نیستم، پس حتماً از عهده وظایف دولتی برآمده نمی توانم؟ اوهو، گپ اینجاست! پس نباید نشان دهم که موضوع را می دانم. و شروع کرد به توصیف تکه یی که اصلاً آن را نمیدید....
این مأمورنیز به پادشاه گزارش داد وگفت، که تکه را دید و بسیار عالی است.
سرانجام، پادشاه خودش خواست از تکه دیدن کند. او به همراهی تعداد زیادی از ملازمان برگزیده  دربار به شمول همان دو مامورعالیمقام، به سوی گارگاه ها رهسپار شد و دیدند که بافنده گان مصروف کارند، لیکن در کارگاه ها هیچ چیزی دیده نمیشود!؟
دو نماینده عالیمقامی که پیش از این هم اینجا آمده بودند، به حضورپادشاه گفتند:

عالیست؟

آیا اعلیحضرت می خواهند توجه شان را به نقش ها و رنگ های آن معطوف گردانند و با نشان دادن کارگاه های خالی به پادشاه، با اطمینان گفتند که همه حاضران تکه را دردستگاه می بینند.
پادشاه باخود گفت:

« یعنی چه؟

من که هیچ چیزی نمی بینم! چه وحشت انگیز! پس من احمقم؟ یا پادشاهی هستم نابکار و بی کفایت؟! این که از همه وحشتناکتر است!..."
لیکن بصدای بلند گفت :

بسیار زیبا!

اینگونه مهارت قابل بزرگترین ستایش است! و با خشنودی سرش را به علامت رضایت تاوبالا کرد وفهماند که دیدن تکه برایش لذت بخش است،  زیرا نمی خواست اعتراف نماید که هیچ چیزی را نمی بیند.
همرکابان پادشاه نیز چهارچشمی به کارگاه ها نگاه کردند، لیکن جز دستگاه های خالی، چیزی ندیدند باآنهم به تایید پادشاه که تکه بسیارعالی است، به ایشان مشوره دادند تا از آن بخاطر راهپیمایی باشکوهی که در آینده نزدیک صورت میگیرد، برای شان لباس بدوزند و حاضران نیز از هرسو با گفتن ــ واه، واه چه حیرت انگیز! چه مجلل! چه ظریف...، اظهار خرسندی نمودند.
پادشاه به بافنده گان نشان ها تفویض کرد و فرمان آویزش و حمل آنها را صادر نمود و لقب افتخاری بافنده گان دربارسلطنتی را به آنان اعطا فرمود.
فریبکاران، یکشب پیش از روز مراسم راهپیمایی، تمام شب را در روشنی شانزده دانه شمع به کار ادامه دادند و لحظه یی هم خواب نکردند تا مردم ببیند که بافتن را به اتمام می رسانند.آنها وضعیتی را بخود گرفتند که گویا تکه را از کارگاه ها بیرون آورده و با قیچی های بزرگ به بریدن آن شروع کرده اند، تا پسانترک، توسط سوزن بدون تار، آن را بدوزند.
و سرانجام گفتند:

بفرمایید، لباس آماده است!

آنگاه پادشاه به همراهی عالیمقامان دربار، نزد بافنده گان آمد تا لباس جدیدش را به تن کند. بافنده گان زرنگ و فریبکار، با دراز کردن دست های شان به سوی پادشاه، طوری نشان دادند که گویا چیزی را به حضورش پیشکش کردند.
فریبکاران بین خود یکی به دیگری می گفتندـ چه پتلونی، چه واسکتی، چه قبایی، مثل تار عنکبوت سبک است، با پوشیدنش آدم خیال می کند که گویا هیچ چیزی به تن نکرده، تمام دلربایی آن درهمین جاست!... و درباریان نیز اگرچه هیچ لباسی را نمی دیدند، لیکن با تایید، بلی بلی می گفتند.
فریبکاران به پادشاه گفتند : و حالا اعلیحضرت معظم قبول زحمت فرموده، لباس شان را از تن شان بکشند تا ایشان را در مقابل آیینه با لباس جدید ملبس سازیم!
پادشاه، تمام لباس های خود را کشید و خود را لخت و عریان کرد. فریبکاران طوری نشان دادند که گویا لوازم و وابسته های لباس جدید را یکی پی دیگری به او میدهند که بپوشد تا سپس تکه مخصوص و طویلی را درعقب لباسش نصب نمایند. پادشاه در مقابل آیینه قدنمایی که در آنجا قرار داشت ، سرتا پای خود را به دقت نظر کرد.
و درهمین حال رییس تشریفات گزارش داد که در پایین، سایه بان مخصوص آماده است و جماعتی از مردم و سواران (کبکبه) نیز منتظراند تا اعلیخضرت تشریف فرما شوند.
پادشاه گفت من آماده هستم! و بازهم در آیینه بخود نظر کرد و بدین ترتیب فهماند که یکبار دیگر لباسش را به دقت ورانداز می نماید.
سرانجام، پادشاه با تشریفات خاص به راهپیمایی آغاز کرد و مردم که در بیرون ایستاده بودند و یا از ارسی های خانه هاشان مراسم را تماشا می کردند، میگفتند ، نام خدا، چشم بد دور! لباس جدید پادشاه چقدر زیبا و قشنگ است! چقدر به تن شان می نشیند! ... و آنانی که تکه درازعقبی لباس پادشاه را حین راه رفتن، از زمین باید بلند می گرفتند، با بلند گرفتن دست های خالی شان درهوا، طوری نشان می دادند که گویا چیزی را بلند گرفته و ُپشت ُپشت پادشاه در حرکت اند. هیچکس جراات نمی کرد بگوید که هیچ چیزی را نمی بیند، چون می ترسید مبادا کسی خیال کند که او از عهده کارها برآمده نمی تواند یا آدمی هست کاملاً احمق و کودن.
ودرهمین اثنأ، ناگهان طفلکی ازمیان مردم صدا کرد: « پادشاه لچ و برهنه است!»

پدر طفلک بصدای بلند گفت: آی مردم، بشنوید، بشنوید که طفلک معصوم و بیگناه من چه میگوید! و مردم با نجوا و سرگوشی (پُس پُس)، حرف طفلک که « پادشاه لُچ و برهنه است»  را، یکی بدیگری بازگو کردند. سرانجام تمام شهر فریاد برآورد که، پادشاه لچ و برهنه است!
پادشاه بخود لرزید و فهمید که مردم راست میگوید،  لیکن باآنهم خواست مراسم را تا پایان ادامه دهد. او چهره فاتحانه تری بخود اختیار کرد و کسانی که تکه درازعقب لباس او را بلند گرفته بودند، نیز طوری نشان می دادند که گویا چیزی را درهوا بلند گرفته اند؛ اما درحقیقت، هیچ چیزی وجود نداشت.

( پایان )


این اثر در ۱۸۳۷ میلادی نوشته شده است، مترجم.

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳/ ۲۰ـ ۲۶۰۶

Copyright © bamdaad 2020