آه، مـا الاغ هـا

 

 

طنزی از عزیز نسین

 

آه، ما!

ما الاغ ها!

… ما جماعتِ الاغ ها سابق بر اینْ درست مثل شما جماعتِ آدم ها حرف می زدیم. ما هم برای خودمان زبان مخصوصی داشتیم.

موزون و شیرین و خوشایند صحبت می کردیم.

چه عالی حرف می زدیم و چه ترانه های دل انگیزی سَر می دادیم.

البته ما الاغ ها به زبان آدم ها حرف نمی زدیم، به زبان خودِ الاغ ها حرف می زدیم. زبان الاغ ها زبانی بود انعطاف پذیر، لطیف و غنی.

ما جماعت الاغ ها آنوقت ها «عرعر» نمی کردیم، بعدها عرعر کردن را پیشه خود کردیم....

راستی عرعر کردن چیست؟

عرعر کردن عبارت است از صداهایی پشت سر هم با دو هجای کشیده به شکل « آ آ ، ای ای  ، آ آ ، ای ای »** که یکی از تَه گلو و دیگری از جلو دهان خارج می شود. عرعر کردن همین است.

زبان غنی ما یواش یواش تحلیل رفت تا اینکه آخرش محدود شد به همین صدای دو هجایی.

دلتان نمی خواهد بدانید چطور شد که آن زبان غنی و وسیع الاغ ها مُرد و بعداش ما الاغ ها شروع به عرعر کردیم؟ 

اگر دلتان بخواهد مو به مو خواهم گفت.

ضمن واقعه ی وحشت آوری عقل از سرمان پرید، زبانمان به تِتِه پِتِه افتاد و زبانِ الاغ ها را یکسر فراموش کردیم‌. از آن روز به بعد فقط می توانیم عرعر بکنیم و می کوشیم تمام احساساتمان را با همین صدای

دو هجایی کشیده بفهمانیم! این واقعه که چطور زبانمان به تِتِه پِتِه افتاد، مربوط به زمان های قدیم است.

از « نسل های قدیم الأیام »  الاغ پیر نَری بود. روزی این الاغ پیرِ نسل قدیم تک و تنها توی صحرا می چرید. می چرید و به زبان الاغ ها خوش خوش ترانه می خواند. یکهو بویی به بینیَش خورد، اما بوی

مطبوعی نبود. بوی گرگ بود.

الاغ پیر بینیش را بالا گرفت و هوا را خوب بویید. بریده بریده بوی گرگ می آمد.

الاغ پیر پیش خودش گفت: نه بابا، بوی گرگ نیست

بعدش بی اعتنا به چریدن پرداخت. بوی گرگ رفته رفته شدت یافت.

مثل روز روشن بود که گرگ دارد نزدیک می شود. نزدیک شدن گرگ همان و سفره شدن شکم همان.

الاغ پیر پیش خودش گفت: گرگ نیس بابا، گرگ نیس! …

باز خودش را به بی اعتنایی زد. اما بوی گرگ یواش یواش همه جا می پیچید، الاغ پیرْ، هم می ترسید و هم گویی که به آن دُور و بَرها آشنایی ندارد، پیش خودش می گفت: « إن شاالله » گرگ نیست! گرگ از کجا می آیه اینجا؟

چطور میتانه مره پیدا کنه؟

همینجوری که داشت به خودش می قبولاند، صداهای ناخوشایندی به گوشش خورد، صدای گرگ بود، گرگ

از آنجا که اصلا و ابدا دلش نمی خواست گرگ این طرفها پیداش بشود، پیش خودش گفت:

...نه بابا، این که صدای گرگ نیست، به خیالم رسیده

بعد باز شروع به چریدن کرد! اما صدا رفته رفته نزدیک میشد. الاغ پیر چندین بار سعی کرد به خودش بقبولاند که:

...گرگ نیس آره که نیس. این صدا نمی تانه صدای گرگ باشه

صدای وحشت آور گرگ بازهم نزدیک تر شد. الاغ پیش خود گفت:

نه…نه…کاشکی گرگ نباشه…گرگ این طرفا میخواد چیکار؟

از طرف دیگر بس که می ترسید، چشمهاش تو حدقه اینور آنور می چرخید، یکهو چشمش افتاد به سر کوه های پیش روش. گرگی میان مه دیده می شد.

آ…آه، اینی که میبینم گرگ نیس

الاغ پیر سرش را توی بوته ها فرو کرد و افزود: به خیالم رسیده، آره به خیالم رسیده. البته که خواب و خیالی بیش نیس

کمی بعد، از پشت بوته ها چشمش به گرگ افتاد که دوان دوان می آمد و ترسش دو چندان شد.

باز کوشید که به خودش بقبولاند که: گرگ نیس، “إن شاالله” که نیس، مگه جای دیگه ای پیدا نمیشد که بیاد اینجا؟

چشم هایم خوب نمیبینه…سایه ی بوته ها رو گرگ خیال کردم! گرگ نزدیک شد. میانشان اندازه ی سیصد چهارصد قدم فاصله بود‌.

الاغ پیر التماس کُنان گفت:

...وای خدا جانم، نکنه اینی که‌ میاد راستی راستی گرگ باشه!

...نه، ممکن نیست!

....نمی تانه باشه…آه…نه، نه، گرگ نیس

وقتی میانشان فقط پنجاه قدم فاصله بود، باز شروع کرد خودش را گول بزند که: “إن شاالله” اینی که پیش روم میبینم گرگ نیس… آخه بابا، چرا گرگ باشه؟ ممکنه شتر باشه، ممکنه فیل باشه، ممکنه یه چیز دیگه

ای باشه، ممکنه هیچی نباشه. منو باش که همه چی رو گرگ خیال می کنم.

گرگ نزدیکتر شد و وقتی که چند قدمی میانشان فاصله بود الاغ پیر گفت: البته حتم میدانم که گرگ نیس، اما یه کمی از اینجا دور بشم بد نمیشه… ضرری نداره.

کمی که راه رفت به عقب نگریست و گرگ را دید که آب از دهانش جاری شده و به دنبالش می آید!

الاغ شروع به گریه و زاری کرد: ای خدای بزرگ، اگر هم اینی که میاد گرگ باشه، تو چیز دیگه ای بکنش. خواهش می کنم. نه بابا، گرگ نیس، بیهوده خودمو می ترسونم

بعد شروع به دویدن کرد. الاغ پیر و پاتال می دوید و گرگ هم دنبالش می کرد.

الاغ پیر پیش خودش می گفت: عجب ها، چه خُلم! گربه ی وحشی رو گرگ خیال کردم و فرار کردم، نخیر گرگ نیس

تا آنجا که پاهاش توان داشت می دوید و و توی دلش می گفت:

...گرگ هم باشه، گرگ نیس!

...إن شاالله نیس!

… آخه بابا، چرا گرگ باشه؟

یکدفعه سرش را برگرداند و نگاه کرد. چشم های گرگ برق میزدند. الاغ چهار نعل می دوید و توی دلش می گفت:

ولله گرگ نیس…بالله گرگ نیس…خدا مرگم بته اگه گرگ باشه!

الاغ دوید و دوید و گرگ همه جا دنبالش کرد. یکهو گرمی نفس نفس زدن گرگ را بیخ دمش حس کرد و توی دلش گفت: به هزار و یک دلیل میتونم بگم این گرگ نیس!

کمی بعد بینی خیس گرگ به بدنش خورد و الاغ دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. الاغ پیر دیگر نای دویدن نداشت. نگاه های غضبناک گرگ او را بر جاش میخکوب کرد.

برای اینکه چشمش گرگ را نبیند، آن ها را بست و پیش خودش گفت:

ایلا کن بابا، این که گرگ نیس!

 إن شاالله  نیس‌!

از کجا معلوم که گرگه!

گرگ پنجه هایش را به  ران  الاغ پیر فرو کرد. الاغ بر زمین غلتید و پیشِ خودش گفت:

...می دانم، آره می دانم که تو گرگ نیستی.

...اینجوری ام نکن، قِلقِلَکَم میشه!

... از شوخی با دست هیچ خوشم نمیاد!

گرگ وحشی دندان های تیزش را به گوشت الاغ فرو برد و یک تکّه از گوشت رانش را کَند. الاغ که از شدت درد روی زمین پهن شده بود، یکباره زبانش بَند آمد.

زبان الاغ ها را که فوت آب بود فراموش کرد.

گرگ سر و گردنش را زیر چنگ و دندان گرفت.

خون از سراپای الاغ فواره زد.

الاغ به فریاد کشیدن شروع کرد و بلند بلند گفت:

...آه، این دیگه گرگه…آه، این دیگه گرگه…آه، این دیگه

گرگ لت و پارش می کرد، اما زبان الاغ به تته پته افتاده بود و فقط صداهایی زورکی از دهنش در می آمد:

...آه…ای دیگه…آ آ آ آ…این…آ آ آ آ…ای…ای…آ آ آ آ…ای ی ی…آ آ آ آ، ای ای ای ای ی ی ی

الاغ ناله می کرد و داد می زد. چنان سوزناک ناله می کرد که کوه و دشت را به گریه می انداخت.

آخرین سخن دردناک او را هیچ الاغی فراموش نخواهد کرد: 

... آ آ آ، ای  ای ای ، ی ی ....!

از آن روز به بعد ما جماعت الاغ ها زبان و بیان مخصوص خودمان را فراموش کردیم و تمام احساسات و افکارمان را با عرعر بروز دادیم.

اگر آن الاغ پیر نسل قدیمی خودش را گول نزده بود ، حالا ما الاغ ها هم برای خودمان زبانی داشتیم!

...آه، ما الاغ ها!

...آه، ما جماعت الاغ ها!…

آ آ آ آ ، ای ای ای ی…آ آ آ ، ای ی ی ی…آ آ آ آ، _ای ی ی ی

( پایان )

 

* عزیز نسین این طنز را در سال ۱۹۵۸ ترسایی به رشته تحریر درآورده  و درباره انگیزه آن چنین مینویسد :

« این داستان وضع ناهنجار نشرات و آزادی بیان که تنها روی کاغذ وجود دارد را بازتاب می دهد.

روشنفکران ما گرفتارحالتی اند که صحبت نمی توانند و مردم را نیز به همین وضع ناهنجاری روبرو ساخته اند.تنها وقتی بلایی بر سرخود شان نازل گردید آنها حقیقت را می گویند.

 داستان در نکوهش این مصلحت اندیشان تحریر، و درهمان روزها بنشررسیده است.»

 

یادداشت  بامداد : با آنکه آثار بی شمار فرهنگی و ادبی عزیز نسین، ازجمله طنزهای ناب و بی مانند او نسلی از روشنفکران و آزادیخواهان افغانستان را به شور می آورد ، بادریغ که این نویسنده و آثار با ارزش او که درونمایه و پیام آن با حال و احوال اجتماعی در« شرق » همخوانی دارد در سالهای پسین به دست فراموشی سپرده شده است .با پیشکش نمودن این داستان میخواهیم دربرابرجایگاه بلند ژانرادبی طنز، و تلاش های طنزنویسان برازنده جهان و کشور دین کوچکی را ادا نماییم.

ناگفته نماید که دوست عزیز جناب ذاکرعمری ، چند داستان عزیزنسین را به زبان دری برگردانی و آنرا با عنوان « کم بود که والی شوم » نشر، و چند جلد آنرا دراختیار تارنمای بامداد قرارداده اند.با ستایش ازاین تلاش فرهنگی ، سپاس و امتنان مانرا خدمت شان پیشکش میداریم.

**مردمان جهان آوای پرنده گان و حیوانات را به گونه های مختلفی تلفظ مینمایند.به گونه مثال همین عرعر خران ، که در بسا کشورها  ای آ ، ای آ ... تلفظ میشود  ، و یا آواز خروس و ....

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۲/ ۱۹ـ ۲۵۰۶

استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.

Copyright ©bamdaad 2019