ببين « صايب » دمى آن  کابل  و دريا  و بازارش!
که باز از سر شوى تو عاشق و از جان گرفتارش؟!

همان کهسار و دامان اش  بسى وحشت سرا گشته
ز فقر و جنگ، از سيلاب و هر يک رنج و ادبارش

خوشا وقتى که چشمت از سوادش خوشه چين مى شد
کنون از بي سوادى ســوده هــر يک خشـت و ديوارش

ز وصف لاله اش رنگ طرب بر هر سخن ديدى
بيا پنـهان کـن آن چشمت از اين رنگ رقتبارش

چــى موزون است گفـتى طـــاق ابروى پل مستان
پل مستان و لرزانک چى شـد؟ با خلق  سرشارش؟

بسفتى کان حصار مار پيچ اش اژدهـاى گنج راست
گهى بنگر حصاراش را که خون بارد به هـر بارش

به هر دالان و دامان  داره مارى  در کمين بنشست
ز بهر اختطاف و رشوه و چور تن بيمار و افگارش

نه کابل مانـد و نه هــم کابلى و سوژه ى وصف اش
عياران خفته در خاک اند و عصرى شــد ز اغيارش

( زبير واعظى )

 

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۱۹ـ ۱۷۰۴

 استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.

Copyright ©bamdaad 2019