قبله چون میخانه کردم ، پارسایی چون کنم ؟

عشق ، برمـن پادشا شد ، پادشایی چون کنم ؟

کعـبۀ یـارم خرابات است و اِحــرامـش قمــار

من همان مـذهب گرفتم ، پارسایی چون کنم ؟

من چو گـردِ بـاده گشتم، کم گــرایم گــِردِ بـاد

آسمــانی کــرده باشــم ، آسـیایی چـون کـنم ؟

عشق تو با مفلسان سازد، چو من در راه او

برگ بی برگی نـدارم، بینوایی چــــون کنم؟

او مرا قلاش خواهد، من همان خواهم که او

او خدای من، بر او، من کدخدایی چون کنم؟

کدیۀ جان و خرد هر گز نکرده بر درش،

خاک و باد و آب وآتش را گدایی چون کنم؟

بـــرسرِ دریا چـــــو از کاهی کمم در آشنا

با گهــر در قعــرِ دریا آشنایی چــــون کنم؟

با خرد گویم  که« از می چون گریزی ؟» گویدم :

 « پیِش روحِ پاک، دعوی روشنایی چون کنم؟ »

با نکورویانِ گبران بوده در میخانه مست

با سیه رویان دین ،زُهدِ ریایی چون کنم؟

چون مرا، او،  بی سنایی دوستردارد همی

جز به سعی باده خود را بی سنایی چون کنم ؟

از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک

عاجزم تا از جدائی خود جدائی چون کنم ؟

 

( سنایی غزنوی )