مرد امید وار

صبح شد و
انتظار شب سیه و طولا نی
پایان یافت.
و افتاب
بارسم همیشه گی و نهادینه اش
بدون تبعیض
سیاه از سفید
سرخ از زرد
سیر از گرسنه
دارا از نادار
و جور از ناجور
به امید
سرآغاز روز نوء زنده گی نو
به نورافشا نی اش آغاز کرد.
و من که خسته از زنده گی ماشینی
شب زنده داری ها
هجرت و نا امیدی
نق وفق کار فرما
در تشویش اغاز روز دیگر
بر سفرهء صبحانه نشستم.
همه با هم نشستیم.
و اما،
لحظهء بعد بر حسب معمول که
همه جا را خلوت و تنها یی فرا گرفت
بازهم سوالات مغشوش کننده
بازهم هجرت و تنهایۍ
بازهم خسته گی و نا امیدی
مرا
مانند موریانه می کاوید و
با خود میگفتم که چگونه
این زنده گی قلا بی بیگانه
این درد و رنج بی پا یان روزگار
و این همه ناملایمتی ها را
تحمل کرد و گذرا نید
آخرمگر ازسنگ که نیستم.
ولی،
به خاطرم میامد و با خود میگفتم
که تو مرد سختی ها و روز های دشوار،
مرد مبارزه و نبرد،
و مرد دفاع از انسان زحمتکش و انسا نیت بودی.
سر برافراشته دار!
کمر خم مکن!

 

 ( حکیم کرنزی )