فـــردا

 

و فردا،
در نگارین ترین بستر رویای لطیف،
ماسوای،
سایه ی سنگین «عقل»، و
براهین خشک « بوطیقا »،
اسطوره‌ی ست،
ز رویش سبزینه ی صبح،
که با ترنم سعید
حلولش،
گره از قفل شبستان زمان باز شود، و
شهسوار زرافشان سپهر،
بر بلندای،
امواج ز دریای نور،
از ره ی کوچه ی نیلی فلق
روشنگر ره ی فردا باشد،
فردای که
آبشخور زنده گی
عشق است، و
شماطه ی زمان،
همه انبان لحظه های سور.

مگر افسوس
زمان در برهه اش
در مجمر خاکستر تاریخ،
نشانه نداشت نگین فردا را ، و
فردا رمزگونه رسوب کرد،
در فاصله ‌ای شک و یقین انسان،
انسان ;
این موجود مبهوت بهت برانگیز.

چرا که تاریخ فریب را گواهی داد، و
خوشه های ناویژه ی شک و تردید ،
زیور گیسوی ذال زمان بود.

پس فردا،
ترنمی ست عقل ربا، و
کلافه ی سر در گم ، و
کنایه ی ست طنز آمیز ،
از سراب سرمدی،
که در قاموس زبان ما
حکایه و تصویر می شود.
در میانه فردایی نیست.

چرا که زمان
آینه دار یک بعد مبهم است و بس.

وشگفتا که
کنکاش گران خسته ی هوشمند ،
بکدام امید
درین برهوت
هوای دلگشا و پاک کوهستان
می جویند.

اما مردم !
من برغم احتجاجهایم
دیده به راه صبح فردایم
گر نگویندم یاوه می گویی
عاشق بیقرار فردایم
گر چه در آبگینه هستی
نیست پیدا نشان فردایم.

( کریم حقوق)

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳ /۱۶ ـ ۲۲۱۲