پریچهر

 

داستان کوتاه از آصف الم

در همسایگی ما میزیستند پسر آرام ، زیرک وباهوشی بود حیاط وسیع وقشنگ شان با طرح ودیزاین آراسته وداشتن صفه سنگی شن فرش شده ، در زیر چتری از بید های مجنون وتزیین شده با قطعه کل  های خوشبو و زیبای مرسل وجویبار نازکی که از کنار آن رد می شد زبانزد خاص وعام محله بود.

پدرکریم با قد بلند وبروت های پر پشتش آدمی بود خوش مشرب ، مدبر آزاده منسوب به یکی از قبایل پشتون که با دوشیزه از سادات کنر ازدواج کرده بود وثمره این ازدواج یک فرزند به نام کریم ویک دختر به نام کریمه بود.

کریم که با کوچک ترین برادر ما هم کلاس وهمبازی بود ودر خانه ما رفت وآمد مستدام داشت اکنون جوانی شده بود قوی ، نیرومند با  موهای سیاه مجعد ، بروت های بلند ، جرده سپید شانه های ستبر و قامت رسای مردانه که او را چون پهلوانان افسانوی می نمود . در بازی های سپورتی محلی هرکه جانب او را می گرفت به موفقیت حتمی نایل می گردید. او انسانی بود متواضع ، روشن بین و رفیق دوست که همسالان وی به داشتن چنین رفیقی به خود می بالیدند . کریم در بین همقطاران خویش الگو بود ومورد تایید وتقدیر موسپیدان محله . اوتحصیلات اش را به اتمام رسانیده بود .بعد از باز گشت خود از خارجه روزی به ملاقات ما شتافت قصه داشت عاشقانه که در عنفوان جوانی آغاز گردیده بود قصه دلش بود پر از رنج و ملال که بهتر است آن را از زبان خودش با رعایت امانت داری با شما دوستان شریک سازم :

در ماه های واپسینی که تعلیمات ودروس ابتدایی ما رو به اتمام بود معلم فرشته خوی ونیک سیرتی تدریس مضمون دری ما را عهده دار گردید که حسنعلی نام داشت آدم خوش برخورد ومتینی بود وقتی سخن می گفت تبسم ملیحی برلبانش نقش می بست ؛ پرسش ها وسوالات ما را با سیمای بشاش ومهربان پاسخ می گفت .

 حسنعلی خان درآن آشفته بازار خشونت که از درو دیوار مکتب می بارید موهبتی بود که از دنیای محبت ومهربانی نازل گردیده بود ؛ در زمان اندکی در قلوب کوچک متعلمین جای بزرگی پیدا کرد وهمه اورا با موهای بلند ماش وبرنج اش به سان پدر معنوی خویشتن استقبال می کردند دیری نپایید که آن ماه های واپسین به انجام رسید وما با مکتب ابتداییه وداع کرده ومصروف تحصلات بالاتر خود شدیم .

ازآن روزان وشبان طفولیت ، سالیان درازی سپری گردیده بود که در یکی از روزهای خوشگوار تابستانی شخصی را به شمایل حسنعلی خان در باغ عمومی پغمان روی نیمکتی نشسته دیدم ، او بر بلندائی قرار داشت ومن درحال عبور از خط زیرین آن مرتبت . تغییراتی در سیمای آن مرد با وقار واقع شده بود که با شک وتردد به ایشان سلامی کردم ، با توجه ژرف به من نگریست وبا گرفتن اسم من ازجا برخاسته ومرا درآغوش کشید بعد از مصافحه واحوال پرسی مختصر مرا با خانم و دختر خود که در کنار شان قرار داشتند به حیث یکی از شاگردان زحمتکش خویش معرفی کرده وسخنان افتخارآمیزی  به آدرسم گفتند .

طی یک صحبت مختصردر یافتم که اتاقی را از ملحقات هوتل بهار برای دوسه هفته به اجاره گرفته واز هوای گوارا وبهشتی پغمان لذت می برند ، بعد از گرفتن آدرس دقیق ایشان به گلگشت رفتم .

فردا  صبح زود به کومک مادرم مقداری شیر ، مسکه ، ونان خانگی برداشته به آدرس استاد شتافتم همینکه دروازه دهلیز تک اتاقی شانرا دق الباب کردم دوشیزه ملبس بالباس حریری به رنگ گل مرسل دروازه دهلیز را به رخم کشود که ناگهان نگاه های مان به هم خورد وهردو با درنگ نسبتا طویل ومبهوتانه درهم خیره شدیم تا اینکه با صدای رسای استاد که می پرسید چه کسی در را دق الباب کرده است نگاه های مارا از هم چیدیم و او برای پاسخ به استاد داخل اتاق گردید ولحظاتی بعد حسنعلی خان با همان تبسم همیشه گی وبا همان مهربانی سال های قبل ، از من استقبال کرده وفرمودند تا وارد اتاق شوم .

من بعد از تسلیمی بسته های که با خود برده بودم از ایشان خواهش کردم تا نان چاشت فردا را مهمان ما باشند؛ با لطف ومحبت زیاد دعوتم را پذیرفتند ومن مرخص گردیدم .

حالتم دگرگون شده بود، آن نگاه های ژرف ونافذ ، آن قامت زیبا وسیمای همیشه بهار چنان در دل وجانم نقش بست که زدودن آن بعید از امکان بود ؛ نگاه ، چون نوری بود که سر تا پای وجودم را درنوردیده وقلب وجانم را گرمای آرامش دهنده بخشیده بود . با همان احساس به مادرم گفتم که فردا مهمان دارم ، مهمان آدم معززی است که با توجه زیادی باید از ایشان استقبال گردد . مادرم مانند هر زمان دیگر به من اطمینان دادکه همه چیز تنظیم خواهد شد . من با بی قراری ودلهرگی به انتظار فردا به خواب رفتم فردا که با نوازش نسیم ملایم صبحگاهی از خواب برخاستم ، طبیعت دراحساسم رنگ دیگری به خود گرفته بود ، جویبارانی که در حیاط خانه ما جریان داشت ترنم دیگری را ساز کرده بود ، پندک های گل های مرسل به گونه لبخند حوران بهشتی می شگفتند . این رنگ ، این ترنم واین شگفتن چنان قشنگ ، چنان گوش نواز وچنان نقش آفرین بودند که برای لحظاتی فکر کردم در دنیای نا شناخته قرار دارم که آلهه زیبایی صرفا آنرا به من هدیه کرده است حتا با شک وتردد ازخود پرسیدم من همانم که بودم ؟ اما نگاه گرم ، محبت آمیز وسحرآفرین دیروز که به یادم آمد پاسخ سوالم را دریافتم.

زمان موعود فرا رسید ومهمانان در زدند وما باخورسندی به استقبال شتافتیم ؛ این بار نگاه ها ، دزدیده ولی آگنده ازمحبتی بودند که گرمای بیشتر داشت ومن خورسند از آنکه در دل او نیزرخنه باز کرده ام .

اینک پس از سال های درازی این خوشبختی دست داد تا بار دیگر پای صحبت حسنعلی خان بنشینیم . او که انسان خبیر ،آگاه ورسالتمندی بود در مورد جامعه  افغانی ،علل وانگیزه های فقروبد بختی مردم کشور، اوضاع منطقه وجهان توضیحات مبسوطی ارایه نمودند که مورد استفاده حاضرین قرار گرفت ، به سوالات ما پاسخ ارایه داشتند که سر انجام روز به پایان رسید وشب چادر سیاهش را بر کوی وبرزن محله پخش کرد . حسنعلی خان بعد از اظهار سپاس وتشکر از میزبانان خود آهنگ رفتن به هوتل کردند.

من با لامپی دردست ایشان را تا هوتل بدرقه کرد وباز گشتم ،  آن شب تا دیر زمانی خواب به چشمانم راه نیافت وخودرا با سبک وسنگین کردن رفتار وحرکات او مصروف ساختم تا آنکه خواب مرا در ربود وهمین که صبح زود ازخواب برخاستم بدون رسیده گی به سر وصورتم دیوانه وار به سوی هوتل که کیلومتری بیشتر ازما فاصله نداشت پا به دوش ماندم اما در اتاق کسی نبود وآنها کوچیده بودند.  ندانستم چرا ؟ ولی چنان گریستم که محافظ هوتل به حیرت اندرشد از آنجا که خارج شدم قلبم مملو از غم شده بود وخاطرم افسرده . دیری نپایید که به بستر افتادم رنگم به زردی رفت وخود را بی حال و بی رمق احساس کردم که نه داکترکارایی داشت ونه دوا اثر . دوستی حقیقی ، پاک وبی آلایش کار خود را کرد وماهی گذشته بود که حسنعلی خان به اصرار وخواهش دخترش دو باره به سراغ ما آمد وتمام دنیا را برایم بخشید پدرم سفره رنگین وبا اخلاصی آماده کرد وبار دیگر در صفه شن فرش در زیر سایه مجنون بید باهمدیگر مقابل شدیم با دیدن رنگ پریده من دوقطره اشکی نثار گونه هایش کرد وخاموش ماند وبه خاطر مخفی کردن از دیگران ،  خودرا با بته گلی مصروف نگهداشت . حسنعلی خان صدا زد :

پریچهر! نان آماده است 

برای اولین بار با نام زیبایش آشنا شدم .

پریجهر به بهانه ای از تناول طعام انکار کرد .

حسنعلی خان که انسان هوشیار ودموکراتی بود اندکی استشمام کرد که دلهایی از کف رفته اند .

فردا به دعوت حسنعلی خان من با ایشان یکجا غرض تداوی عازم شهر گردیدیم . در باغ علیمردان کابل عمارت مسکونی قشنگ وبزرگی داشتند در یکی دو روزی به کومک یکی از دوستان شان که طبیب حاذقی بود معایناتم تکمیل گردید وتثبیت شد که تکلیف فزیکی ندارم.

فامیل حسنعلی خان اتاقی را از روی لطف به من تخصیص داده بودند که هم بکس لباس وضروریات خود را درآن جا بجا کرده بودم وهم روی تختی می خفتم در شامگاهان یکی از آن روزهای بهشتی پاکتی نظرم را جلب کرد که روی میز کوچک کنار تخت گذاشته شده بود نام من روی آن درج بود ؛ با عجله سر پاکت را کشوده ومکتوب داخل آنرا به خوانش گرفتم :

تو از کجا آمدی ، چرا سنگ مینای دلم شدی ، دلی داشتم هیچ غمی نداشت ، مست وسرشار بودم و معنای گرفتاری را نمی دانستم اما از تلاقی اولین نگاه های مان به اینسو نه دلی در اختیار دارم ونه صبروقراری . دنیایم به کلی عوض گردیده وفکر می کنم که به اسارت رفته ام ، بلی ! اسیر نگاه پر فروغی که به قلب فارغ از رمز وراز های زمانه ام  گرمای عشق ودوستی بخشیده است ، گرمای که از بی مسوولیتی به سوی مسوولیت وبزرگمنشی راه می کشاید ، گرمایی که قلب آدمی را از تهی بودن نجات داده ومملو از غنای معنوی واحساس عالی انسانی می سازد . مغمومم از آنکه شاید برای من هنوز زود باشد اما ممنون از آنم که آلهه عشق ودوستی با اهدای این هدیه به من ، زنده گی معنوی ام را از باده محبت واکسیرعشق سیراب ساخته است ، احساس خودم وحکم قلب پاکم این است که پیوند رشته های قلوب ما مقدس اند ومن با اتکا به این قدسیت ترا مخاطب ساخته اظهار می دارم که دوستت دارم وحتی میگویم عاشقتم .

بعد از مطالعه این نامه احساس کردم که زیبایی های دنیا همه به من تعلق دارند و مالک قشنگی های دنیا ام .

از کشوی میز قلم وکاغذ گرفتم وبه استقبال از نامه اش نکاشتم :

پریچهر عزیزم !

نامه ارزنده ومملواز احساس محبتت را خواندم ، بوییدم ، بوسیدم وبه دیده مالیدم . بوییدم به خاطر آنکه عطر دستان ظریف کسی را استشمام کنم که ماه های متوالی به آرزوی دیدارش در بستر مریضی افتاده بودم وبوسیدم به خاطر آنکه دوشیزه قهرمانی را احترام گذارم که دارای روح پاک ، منش عالی انسانی بوده و وارسته وآزاده از اسارت وقید وبند سنن وعنعنات نا پسندیده می باشد که سالهاست روان جامعه ستمدیده ماراخورد وخمیر کرده است

این عصیان وعصیانگری انسانی ات درمن انقلابی بر پا کرد مردی ومردانه گی مرا تحت شعاع شخصیت بزرگت قرار داد ودانستم که تو از من بهتر وجسورتری .

تعجبی نخواهد داشت اگر بگویم در روستای من وهزاران روستای دیگر وطنم دوشیزه گان ، زنان وحتا مردان هیچ اختیاری از خود ندارند ومانند افزاری اند که بصورت طبیعی قربان تصامیم دیگران می شوند . چون اینجا عفریت سیاهی وظلمت بال های چرکین وآلوده اش را گسترده است ، اینجا شبگردان وسیه دلانی حکومت می کنند که تلاش دارند تا روزنه نور و روشنی را بر روی مردم مستضعف ما ببندند ؛ این کوردلان تحجر اندیش در پی آنند که چگونه پیام آوران نور وروشنایی را به چنگ آورده با استفاده از اندوخته های نامقدس خود شان ، نه از روی کتاب مقدس خدا به کفر والحاد متهم ساخته وبه غیر انسانی ترین مجازات محکوم کنند ؛ درینجا واژه های عشق ودوستی ،محبت وعطوفت به دار وغرغره می روند  ومدعیان محبت گردن زده می شوند ومدعیان عشق ودوستی  سنگسار می گردند . 

نمیدانم این ارمغان آورده گان توفان تحجر وسیاهی پرنده گان وخزنده گان را نمی بینند که باهم به نحوی از انحا اظهار علاقه مندی می کنند  مگر به فکر سیه اندیشان انسان هوشمند ، عاقل وپابند به اصول اخلاقی حق اظهار عشق ودوستی را با همدیگر ندارند که سنگسار می شوند ؟ آیا این حق طبیعی موجودات زنده جهان نیست ؟ به هر صورت این بحث دامن درازی داردکه من به همین کوته بسنده می کنم ومی گویم  بزرگی کردی که به خاطر اظهار عشق ودوستی از من پیشی گرفتی ومرا مدیون قهرمانی واز بند رسته گی ات کردی وتو هم باید خودرا مدیون پدر بزرگوار ودانشمندت بدانی که ترا از ابتدای زنده گی تا اکنون با قلم وکتاب بزرگ گرد ، معنی انسان بودن را برایت آموخت وبامدنیت آشنایت کرد وحد اقل خوب بود که مانند من در روستایی بزرگ نشدی که همیشه از سنت ها وعنعنات باز دارنده پیشرفت وشگوفایی فکری ومعنوی متابعت کرده محجوب ومنفعل بار می آمدی .

پریجهرم ، دخت جسور وشجاع وطنم ! 

من تا اینکه ترا ندیده بودم ونگاه های مان با یکدیگر تلاقی نکرده بود نمی دانستم که عشق چه رنگی دارد وعاشق کیست ؟ نمی دانستم درد عشق چه دردیست ؟ آن روزی که عاشق برای عشقش می میرد چه روزیست ؟ .

در نامه ات که از گرمی عشق ومحبت سخن رفته بود معنی زنده گی را برایم تفسیر کرد ، ازآن نگاهی که یاد کرده بودی ماه های متوالی مرا نیز درخود غرق کرده بود ؛ خواهش می کنم هرزمان ودر هرمکان هرچه نیرو وتوان در اختیار داشته باشی بگو برایم از آن نگاه ؛ نگاه آتشینی که زنده گی ام را گرمای عشق بخشید . ازینکه عاشق توام ، انگار که تمام لحظه های دنیا مال من شده است . امیدوارم همیشه اسیر دام عشق تو باشم ، مرا ازین دام آزاد نکن بگذارهمچنان در دام قلبت خوشبخت بمانم . 

کریم تو

 

بعد از تعاطی این نامه هارنگ زنده گی ما تغییر ماهوی کرد وروال دیگری گرفت هر روزی که سپری میگردید رشته های دوستی ومودت ما مستحکم تر می شد ورونق بهتری می یافت . همیشه دلم برای دیدنش می تپید وبا هر وسیله ممکن به دیدارش می شتافتم ودور از انظار مردم در گوشه می نشستیم ونجوی سر می دادیم . خوش صحبت وظریف بود ؛ سخن که می گفت بردل می نشست لایه های سخن پردازی اش با چشمه ساران عطوفت ومهربانی تو ام بود اومشعلدار راه مردم و راه حقیقت ومن راه گم کرده صحرای غربت بودم از او می آموختم وبسیار ، بسیار آموختم.

نگاه مهربانانه وسخن پردازی های پر مغز وظریفانه اوچنان نفوذ وجاذبه داشت که مرا از دنیای پیرامونی ام می بریدوخیال می کردم که همه هستی دنیا وقشنگی هایش در چشمان نافذ وسیمای همیشه بهار اوجمع گردیده است 

یکی از خویشاوندان این فامیل تاجری بود در سطح افغانستان شناخته شده ودختری داشت به زیبایی فرشته ، با پریچهر هم کلاس  وهمسن وسال بود ؛ چنان باهم در آمیخته بودند که یک روحی اند در دو جسم وتقریبا تمام عرصه های زنده گی را در همسویی وهمدلی پشت سر گذاشته بودند  پرنیان گفته صدایش می زدند تاجر مذکور عمارتی داشت با باغ بزرگی که از باغ عمومی پغمان پنجصد متری فاصله داشت ودر یای خروشان پغمان از کنار آن باغ رد می شد پریچهر وپرنیان گهگاهی به اینجا آمده واز هوای باصفای پغمان لذت می بردند.             

 

به خاطر می آورم شب بهشتی ای را که فضای باغ عمومی پغمان آگنده از عطر گل های یاسمن بود وماه چهارده در وسط آسمان . با پریچهر یکجا  روی نیمکتی که در زیرچتر بته های نسترن قرار داده شده بود نشستیم ، پیش روی نیمکت با قطعه گل های فلاکس سپید که در پرتو نیمه رنگ ماه چون دانه های مروارید می درخشیدند تزیین گردیده بود درختان انبوه معلوم می شدند وباغ فرورفته در خاموشی وسکوت . اما ترنم جویبارانی که چون صدای دلنواز موسیقی به گوش می رسید این سکوت را می شکست وآرامش عمیقی راکه  حکمفرما بود اندکی مختل می کرد ، نسیم ملایم وعطر آگین شبینه که سروروی پریچهر را نوازش داده به سوی من گذر میکرد عطر آبشار موهای خوشبویش را به من هدیه میداد . دراین سکوت دل انگیز، آرام بخش وعاشقانه ، زیبایی دیگری نیز علاوه گردید وآن ناله نی نینوازی بود که از دور های دور به گوش میرسید که یکی از سروده های فلم انارکلی را با تردستی کامل می نواخت . وقتی سروده به پایان رسید پریچهر پرسید ما در کحای این دنیا قرار داریم ؟ نشود که دشواری های دنیا راعقب گذاشته وبه بهشت وعده داده خدا راه یافته باشیم ؟ به پاسخ گفتم برای من بهشت همین است که با تو هستم . تو دنیای من ،تو حیات من ، تو بهشت منی .

باوجد واخلاص علاوه کردم :

ای شب به یاد ماندنی ! ای مهتاب جهانتاب !ای جویباران سرود خوان !ای گلهای عطربیز فلاکس ! شما را شاهد میگیرم وبه عشق ودوستی که ایمان من است سوگند یاد میکنم که تا دم واپسین حیات  ترادوست بدارم وباتو باشم .

پریچهردستم را گرفت و رو به آسمان پاکیزه ونیمه روشن پغمان کرده همه آن زیبایی ها را شاهد ساخت وبه آلهه پیوند قلب های پر از مهر وعطوفت سوگند یاد کرد وبا خود عهد بست که تا آخرین نفس مرا دوست بدارد .

کاش زمان درنگ می کرد وبه همان نقطه می ایستاد تا آن کیف ولذت  مستدام می گردید وتغییری در آن وارد نمی شد . اما حیف که طبیعت سرکش است وزمان درنگ نا پذیر .

شبان و روزان زیادی را با هم بودیم اما به پاکی فرشته گان آسمان وطهارت زاهدان عاشق وبی ریا که هیچگاهی از سرحد کلتور معمول وخط قرمز عبور نکردیم ولی باهمان شور هستی آفرین ومحبت های عاشقانه ودلپذیر .

همیشه در مورد آینده مان ، درباره خانه که باهم بسازیم در باره اولاد های آینده ما طرح هایی می ریختیم .

روزی از روز ها که مصروف کار دفتر خود بودم مقام صلاحیتداری احضارم کرده وابلاغ کرد که تصمیم برآن است تا مرا جهت فراگیری دانش مسلکی برای مدتی به خارج از کشور اعزام نمایند با دلهره گی وپریشانی آنرا تایید واز دفتر خارج گردیده نزد پریچهر آمدم راستش اینکه خارج رفتن برای تحصیل یک امتیاز محسوب میگردید که به همه میسر نبود .

پریچهربا سرور زایدالوصفی ازین خبر خوش استقبال کرده ومرا به قبول این چانس که گویا متضمن خوشبختی وسعادت آینده ما میباشد بسیار تشویق کرد .

برایش گفتم من که لحظه نمی توانم فرقت وجدایی ترا تحمل کنم چطور خواهم توانست مدت مدیدی  را دردوری از تو سپری کنم ؟ اما مرغ او یک لنگ داشت ومصرانه از من میخواست تا این چانس را از دست ندهم . ناگزیر نزد پدر بزرگوار شان مراجعه کردم ایشان نیز به هزارو یک دلیل مرا وادار ساختند تا به مقابل این اقدام اداره ، بلی بگویم ومن هم پذیرفتم . بلی گفتم وراهی دیار غیر شدم .

دنیایم کوچک شده بود وغم وآلامم فراوان ، حالی داشتم که که گویی از دنیا ومافیها بریده باشم . دوستی که با من هم سبق بود متوجه شد وراه رهائی ازین درد جانکاه رانشان داد . اوگفت غصه هایت را روی کاغذ بریز وبا او شریک بساز غمت کم میشودوقلبت باز .او درست گفته بود . 

من بعد از درس ووظایف روزمره همه روزه می نوشتم : تنهایی هایم را ، بی او بودن هایم را  ،غم ها وغصه هایم را وخلاصه همه چیزی را که در دوری از او برسرم می گذشت .

 یک روزی برایش نگاشته بودم :

بریچهرم !

میخواهم سیل مهیب اندوهی را که در درون جانم جاریست روی صفحه کاغذ روان کنم ، میخواهم غم بزرگی را که قلب مهجور مرادر احاطه خود گرفته ومانند کوه آتشفشانی بروجودم سنگینی میکند درین صفحه بپیچم وبه دست قاصد عشقمان بسپارم تا مثل باد سرسر برایت برساند وبخوانی وآگاه شوی که در دوری وفرقتت چه رنجی راتحمل میکنم .شاید اگر میدانستی قلب روف ومهربانت هر گز اجازه نمیداد که به این غمها وغصه های نحس ونا میمون گرفتار آیم .

گرچه لحظه از یادت فارغ نیستم ودر همه عرصه های زنده گی مهجوری ام حضور گرم داری در خوابم ، در خیالم ، در بیداری ام ، در قلبم ودر هر نفسم ، اما ازینکه گرمای دستان لطیفت را بر دستانم وطنین صدای مهربان وآرام بخش  ونوازشگرت را احساس نمیکنم برغمهایم می افزاید ودلم گریه پرسوز میخواهد .

میدانی ! بعضا میخواهم برای کاهش آلامم به سیر وسفر در طبیعت  بپردازم تا مگر گرمای تبسم وگرمای صمیمیت هایت را در طلوع آفتاب احساس کنم و قشنگی سیمای همیشه بهارت رادر چهره گلها در یابم اما حیف وصدحیف که طلوع خورشید چه دلگیر بود بی تو  وگلها چه بی رنگ .

باز گشتم به کلبه تنهائی ام ، قلم وکاغذ گرفتم وغمها وغصه هایم را با تو در میان گذاشتم .

کریم تو

مکتوب پریچهر به کریم .

حیاتم کریم !

نامه با محبت وپر از سوز وگدازت را گرفته وبردیده مالیدم من نیز در تمام لحظاتی که خدا شاهد غصه واندوهم بود به تو می اندیشم ، به تو میبالم واز تومیگیرم هر چه انگیزه درونم را .

روز های نحس جدائی سپری میشود  عشق ما رو به خدایی شدن است، عشقت مثل گلهای بهاری هر روز در قلب واحساسم تازه تر وتازه تر میشود مثل بوی باران ، مثل بوی یاسمن آنقدر از ته دل نفس میکشم تا بیشتر به عشقت معتاد شوم .

کمبودت را بسیار احساس میکنم اما چاره نیست . خواهش میکنم غم ها وغصه هایت را دور بینداز  نه ترا از من کسی گرفته میتواند ونه مرا از تو . به مثبتهای زنده گی بیشتر خیره شو ، روزهای دشواری در پیش رو خواهیم داشت برای رفع این دشواریها تمرین باید کرد واین را مردم از ما میخواهند . دستت را با گرمی میفشارم .

پریچهر

روز های فرقت وجدایی بدینسان وبا این غمها وغصه هایش قریب به انجام بود که مکتوب پدرم مواصلت کرده ومژده ! ؟ میداد که نامزدی من بایکی از دوشیزه گانی که دختر یکی ازآدمهای با نفوذ وزور مند منطقه  میباشد صورت گرفته ومنتظر آمدن من هستند

باخواندن این خبر نا خوشایند زمین از زیر پایم رفت وبه یک کالبد تبدیل شدم ، باورم نمیشد چونکه پدرم را میشناختم که انسان عاقبت اندیشی است وتمام مسائل زنده گی را با تحمل وتاء مل به نتیجه میرساند . به هرصورت زمان مطلوب فرا رسید ومن به وطن باز گشتم وآگاهی حاصل کردم که :

آن انسان با نفوذ به خاطر زدودن خصومتهای قبلی که بین نسلهای پیشین ازما به وقوع پیوسته  بود ودراز کردن دست دوستی ومودت به جانب ما از روی اخلاص یگانه دخترش راکه در کمال وجمال شهره واز سواد خواندن ونوشتن بی بهره مانده بودبه نامزدی بامن پیشنهاد کرده وخوانچه ای به حیث نشان نامزدی به فامیل ما با دنگ ودولش فرستاده  که پدر من با فیر های شادیانه از آن استقبال نموده  وبدینصورت فامیل مارا در مقابل یک عمل از قبل تعیین شده قرار داده است .

اینک نزد شما آمدم تا راه حلی را برایم مشوره دهید . من راه حلی نداشتم ازینرو لازم دانستم تا با پدر کریم به مشوره بپردازم . من وقتی قصه دلداده گی وعاشقی کریم را به اوتوضیح میکردم قریب بود از غصه بمیرد وسپس شروع کرد به گریه پشیمانی که سودی به بار نمی آورد . پدر کریم برطبق سنت های تحمیل شده وعنعنات نا پسند از بار این غم بزرگ شانه خالی کرده نمی توانست صرف نظر کردن ازین نامزدی به معنی حقارت واهانت یک قوم بود واز امکان بعید .پدر کریم به پسرش دو راه را پیشنهاد کرد  یا نامزدی بادختر آن شخص  ویا دشمنی قبیله آنهارا با جان ودل خریدن .

کریم مصمم به قبولی راه دوم شد وبه ایشان احوالی مبتنی برلغو نامزدی با دوشیزه نامدار شان فرستاد .

هنوز سالی سپری نگردیده بود که کریم وپریچهرکه آلههعشق ودوستی قلبهای با صفای شانرا به هم پیوند زده بودنظر به عهدی که با هم بسته بودند رسمن نامزدی خودرا اعلان کردند .

دیری ازین مراسم نگذشته بود که در یکی از روز بهاری  آوازه ای در محله پیچید که کریم از جانب چند شخص مسلح به رگبار مسلسل بسته شده  و او که دریکی از نامه هایش به پریچهر نگاشته بود :

آن روزیکه عاشق برای عشقش جان میدهد چه روزیست ؟

آن روز  فرا رسید وقلب عاشق ومهرورز کریم از جانب عفریت ظلمت وسیاهی وحامیان سنتهای نا پسند یده از طپش بازماند .

خورد وبزرگ محله در سوگ کریم جوان اشک میریخت وزمین وآسمان میگریست 

 روزیکه جسد آغشته به خون کریم را به خاک می سپردند مرسلهای باغ شان از خود پندک بیرون داده بودند .

پریچهر از دنیا ومافیها برید وخاموش شد گاهی بر سر گور کریم می نشست به شیون وناله های جانسوز می پرداخت وآنقدر فریادمیزد که زهره زمین آب میشد .

قد رسا وسیمای همیشه بهار پریچهر به نهال خزان زده ای شباهت داشت که هر روز از برگ وبارش کاسته میشد وبه زردی ونیستی میگرائید .

دریکی از روز های پائیزیکه مردم محله  صبح زود پی کار خویش میرفتند جسد بیجان پریچهر را دیدند که با دسته گل پژمرده فلاکس در دست ، با گور کریم هم آغوش گردیده بود  . 

(پایان داستان )

بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۴ /۱۶ ـ ۱۴۰۷