« دولت افغانستان چطورمیتواند یک خانم فهمیده را زندانی منزل کند »

 

 


گزارشگر : وحیده زلمی

با نام ماگه رحمانی نویسنده آفریده گار کتاب « پرده نشینان سخنگوی » بانوی پیشگام آشنایی کامل داشتم. وقتی اگهی یافتم  که درانگلستان زنده گی میکند، خواستم به دیدارش رفته ، به پرسش هایی که سال ها در ذهن داشتم پاسخ دریافته و معلومات بیشتر ازاندوخته ها و کارکردهایش حاصل نمایم .

خانم ماگه ، دختر جناب احمد جان رحمانی فرزند عبدالرحمن مستشار وزارت امورخارخه و ازجوانان تجدد پسند دوره امانی ،عضوجنبش مشروط خواهان دوم بود. به همین دلیل مدت ۱۴ سال را درزندان های نادرشاه و خاندان وی سپری نمود. احمد جان رحمانی دراواخر سال ۱۹۲۱ ترسایی بخاطر فراگیری دانش به اتحاد جماهیرشوروی فرستاده شد.وی درآنجا زبان روسی را فراگرفته و با جوان روسی بنام ایرینا ازدواج کرد. ثمره این ازدواج ماگه یگانه فرزند شان متولد سال ۱۹۲۴ ترسایی میباشد. هنوز سه ماه ازتولد ماگه نگذشته بود که با پدر و مادر به افغانستان برگشت. وی در سالهای بعدی درموسسات مختلف فرهنگی و آموزشی کار کرده و زنده گی پراز فراز و فرودی را پشت سر گذشتاند.

ماگه ۴ سال کارمند دفترسازمان ملل متحد در کابل بود. درآنجا با رابرت بروس انگلیسی آشنا شده و با وی در سال ۱۹۶۱ درهند ازدواج کرد. شوهرش در روزعروسی شان بدین اسلام مشرف شد. چون شوهراش کارمند سازمان ملل متحد بود با وی درغزه، دمشق، قبرس و فرانسه زنده گی نموده مدت ۲۲سال میشود که در انگلستان در شهر پیتر باور اقامت دارد.

 

 

ماگه از این ازدواج صا حب کدام فرزند نشد.شوهراش ۱۶ سال قبل فوت کرده، وی تنها زندگی می نماید. ماگه که اکنون ۸۹ سال دارد کارهای روزانه اش را خود انجام داده وغرض خریداری نیازمندی های روزمره اش به بازار میرود. کمپیوتراش را دوست دارد چون بواسط آن کتابهایش را خریداری میکند.ماگه مقالاتی به زبان انگلیسی نوشته و آرزو دارد زندگی نامه پدراش را که به انگلیسی نوشته چاپ و بخش نماید.                                                       

پرسش هایم را با خانم ماگه چنین در میان گذاشتم  :

پرسیدم : در کجا و چگونه زبان های خارجی را آموختید ؟

گفت : پدرم به سفارت افغانستان در ترکیه مقررگردید. ازراه تاشکند میخواستیم به ترکیه برویم. در توقفی که در تاشکند داشتیم به مادرم خبر دادند که پدرش را از دست داده است. مادر کلانم که سه فرزندش هنوز متعلم مکتب بود، از مشکلات روانی و اقتصادی رنج میبرد.مادرم ترجیع داد تا مدتی را با فامیلش بگذراند. پدرام روانه ترکیه شد و من ومادرم نزد مادر کلانم ماندیم . پدرام  یک سوم معاش اش رابه مادرکلانم میپرداخت. درآنجا به یاری وتشوق مامایم درسه سالگی الفبای روسی را آموخته ومیتوانستم به روسی بخوانم وبنویسم.در ۴ سالگی زبان فرانسوی را در ترکیه آموختم.

پرسیدم:  در مکتب و یا شخصی ؟

گفت: در ترکیه اکثراً به زبان فرانسوی صحبت میکردند. دیپلوماتها در پهلوی کار ومصروفیت دردعوت ها وملاقاتها نیزاشتراک میکردند. رواج طوری بود که اگر در یک روز سه دعوت میبود، دیپلومات وخانمش باید سه بارلباس عوض میکردند و برای ملاقاتها امادگی های لازم میگرفتند، بدینصورت مادرم هم بسیار مصروف بود و ازمن یک خانم روسی که به فرانسوی حرف میزد پرستاری نموده و با من درس میخواند. درخواندن کمک ام نموده ومرا به گردش میبرد. فرانسوی را ابتدا نزد آن خانم آموختم. پدرام هنوزدرترکیه اجرا وظیفه میکرد که حبیب اله بچه سقا به پادشاهی رسید. سفارت بنابرعدم پرداخت معاشات وکرایه مسدود و پدرام نزد سفیرغلام نبی خان چرخی در سفارت افغانستان به ماسکو رفت. من و مادرم غرض تداوی به فرانسه رفته پس از۴ ماه به پدرام پیوسته؛ یکسال را درسفارت نزد غلام نبی خان ماندیم. نا گفته نماند که غلام نبی خان با ما و دیگر دیپلوماتها و افغانهایکه نزد وی رفته بودند همه جانبه کمک نموده و با محبت وصمیمیت با آنها بر خورد مینمود.

زمانیکه نادرخان پادشاه شد دیپلوماتها به کشورخواسته شدند. زمانیکه آنها به سرحد رسیدند پاسپورت هایشان قید میشد. پدرام چون به حرفهای نادرخان باورنداشت ما را درمسکو گذاشته خود راهی افغانستان شد.اورا از کار دپیلوماتیک اخراج و به زندان افگندند. مادرم مرا درمکتبی که به زبان المانی تدریس میشد شامل ساخت.معلمین این مکتب را المانی های که از دست هیتلرفرار کرده بودند و روس های که در المان تحصیل نموده  بودند، تشکیل میداند. بعداً دولت شوروی تصمیم به بستن این مکتب گرفت. همچنان به مادرم گفته شد درصورتیکه از تابعیت افغانی اش صرف نظرنموده و تنها تابعیت روسی اش را حفظ کند، میتواند درشوروی زنده گی نمایید ؛ در غیران باید شوروی را ترک کند. پدرام هنوز در زندان در شرایط دشواری به سرمیبرد. سال یک و یا دوبار چند کلمه در کاغذ سکرت نوشته توسط دوست و آشنایی برای مادرم میفرستاد. باری مادرم اطلاع گرفت که پدرم اعدام شده است. این خبر مادرم را سخت بیمارو پریشان ساخته بود، خوشبختانه بعد ازمدتی شخصی نامه ای از پدرم آورد و مطمین شدیم که پدرم هنوز زنده است.

من ۱۴ سال داشتم که با مادرم از راه هرات داخل افغانستان شده و برای اولین بارخانم نایب الحکومه هرات مرا چادری پوشانید.درکابل آمده شامل مکتب مستورات شدم. در این مکتب ۴سال اول برای خواندن، نوشتن ومضامین محدود دیگرتخصیص یافته بود و سه سال دیگر به درس ها قابلگی. زمانی هاشم خان در دیداری که درمسکوبا ما داشت، با من به فرانسوی صحبت میکرد. وی ازمن انتقاد کرده گفت، دخترافغان  هستی وهنوزفارسی نمیدانی.وقتی بکابل آمدیم در حالیکه پدرام در زندان بود هاشم خان برای من و مادرم ۹۰افغانی معاش تعین کرد و شرط گذاشت که من باید فارسی یاد بگیرم. من که به مطالعه عادت داشتم دنبال کتاب  و یا مجله ای میگشتم که متاسفانه در کابل میسر نبود. وقتی به مکتب رفتم بی نهایت خوشحال بودم در مدت سه ماه فارسی را کاملا آموخته با دختران همصنف ام فارسی صحبت می کردم. 

 

     

پرسیدم: وقتی به کابل آمدید در کجا و با کی زنده گی میکردید؟

گفت : دو سال اول با دوستان ، چون با معاش ۹۰ افغانی دشوار بود خانه مستقل بگیریم؛ بعد از دو سال مادرم به کمک دوستان توانست شاگردانی پیدا نماید که در بدل پول برایشان فرانسوی درس میداد. ما توانستم که یک خانه را در بدل ۴۵ افغانی در چهارباغ به کرایه بگیریم و کاکایم علی احمد خان با ما زنده گی میکرد. پدرام در زندان ارگ بود که نسبت به همه زندانیان درشایط خیلی دشوار بسر میبرد.بعد از آمدن بکابل دوسال تمام مصروف دادن عریضه و درخواست به خاطر ملاقات با پدرم بودیم تا بلاخره موفق به دریافت اجازه شده به ملاقات پدرم رفتم  .دو ساعت را همراهش سپری کردم. دیدار پدر در سال ۶-۸ بار بعد از پیمودن همین پروسه ، وارایه ده ها عریضه و درزدن ده ها در میسرمیشد .چون تنها یک عضو فامیل اجازه ملاقات می یافت، بناً یکبار من و بار دیگر مادرم به دیدنش میرفتیم. چون چادری میپوشیدیم، هربارمقداری قلم، کاغذ، کتاب و روزنامه را مخفیانه برای پدرم و  زندانیان دیگربه ارگ میبردیم که بسیارخوش میشدند.                      چون زبان المانی بلد بودم، درمکتب مستورات با یک دوکتورالمانی همکاری میکردم. سه سال قابلگی را درمکتب مستورات خواندم اما امتحانات آخری را سپری نکردم چون نمیخواستم قابله شوم. دختران فارغ التحصیل مکتب قابلگی را به شهرها و ولایت دیگر تعین میکردند. این مساله سبب میشد که بسیاری از دختران بیکار ودر منزل بنشینند؛ زیرا خانواده های شان اجازه رفتن به محلات رل نمی دادند.زمانیکه مکتب ملالی از مستورات جدا شد (مستورات تنها مکتب قابلگی ماند) ، به صفت معلم درمکتب ملالی مقررشدم . درآنزمان ۱۹ سال داشتم و مضامین فرانسوی و ریاضی را تدریس میکردم و دو سال دراین مکتب مصروف تدریس بودم. در سال ۱۹۴۶مدیرمکتب مادام شکور(خانمی فرانسوی که شوهراش افغان بود ) و مدیراداری عزیزالرحمان بودند که هر دو  با من رابطه خوبی نداشتند. عزیز الرحمان خان همیشه به آمرین یادآورمیشد که موجودیت دختر یک زندانی سیاسی درمکتب خطرناک است ومیتواند در تغیر اذهان وافکار شاگردان نقش داشته باشد. با آنکه درهمین سال به مرض ملاریا گرفتارشده و سخت بیماربودم، کوشش میکردم به وظیفه ام رسیده گی نموده  و بهانه ای برای برطرفی ام نداده باشم.با آنهم در رخصتی های زمستانی بود که مکتوب برطرفی ام را دریافت کردم.   

پدرم در سال ۱۹۴۶ در اثر فیصله ملل متحد از حبس رها شده و بعد از سه ماه ، درماه جنوری به صفت معاون آقای بینوا شامل کارشد. دوعامل درمقرری پدرم نقش داشت : اول پدرم پنج زبان خارجی را میدانست و کمتر کسی شرایط پذیرش به این وظیفه را پوره میکرد؛ دو اینکه محترم رشتیا که رقیه جان خواهرش ازدوستان صمیمی من بود، کمک زیاد نمود.

وقتی پدرم از زندان آزاد شد، دوستان زیادی با هدایا و خوردنی های با مزه بدیدنش می آمدند. در یکی ازروزها وقتی آخرین مهمان منزل ما را ترک گفت؛ ساعت ۶-۷ شام بود که پدرم از مادرم خواست تا با هم به سینما بروند.ما در آن زمان یک خدا داشتیم و یک سرک اسفلت و یک سینما ( سینما کابل ). این سینما در هفته ای ۴روز فیلم های هندی و  ۳روز فیلم های امریکایی و انگلیسی نمایش میداد وسالهای بعد فیلم های فرانسوی و المانی هم به نمایش گذاشته میشد. وقتی فهمیدم انها به سینما میروند از انها خواستم مرا هم باخود ببرند. مادرم خوش نبود پدرام راضی اش ساخت. وقتی چراغ های داخل سینما خاموش شد چادری ام از سرکشیده هرسه ما داخل سینما شدیم . من نمیدانستم که در وسط فیلم تفریح وجود دارد. مصروف دیدن فیلم بودم که دفعتاً فلم ایستاد و چراغ ها روشن شد ویکتعداد از دوستان و آشنایان پدرام مرا دیدند و در ختم فیلم با اشارت و تکان دادن سرکار؛ پدرام را بخاطر آوردن من به سینما تشویق میکردند.ظاهرشاه به پدرام پیام فرستاد ، کاری که دیگران کرده نتوانستند، شما توانستید. بار دیگرکه به سینما رفتیم شاه محمود خان را با دخترانش درآنجا دیدم . دخترانش از جمله شاگردانم بودند اسم یکی شان نذیره بود اسم دیگرش را به خاطر ندارم.

پرسیدم: بعد از مکتب ملالی چه کار میکردید؟

گفت:  ترجمانی، نوشتن مضامین برای روزنامه ها و مجلات.

پرسیدم :چه نوع مضامین می نوشتید ؟

گفت : بیشتر سیاسی.

پرسیدم :چرا ؟

گفت : دلچسپی ام دراین عرصه بود.هدف من از این نوشته ها روشنگری در بین زنان و انتقاد از عملکرد حاکمان جامعه بود.

پرسیدم : در کدام روزنامه و اخبار مضامین تان بنشر میرسید؟

گفت : وطن، ندای خلق وانیس . بیشتر درانیس که اخبار موردعلاقه ام بود.

گفتم : در مورد اشتراک تان در تظاهرات ضد دولتی کمی صحبت کنید.

گفت : با پدرم همیشه در تظاهرات شرکت میکردیم. درسال ۱۹۵۰ از راه اندازی مظاهره وسیعی اطلاع یافتیم .ما  دراپارتمانی در جاده میوند زنده گی میکردیم؛ قرار شد که در روز مظاهره وقتی مظاهره چیان به جاده میوند میرسند به آنها بپیوندیم .از اپارتمان خود جاده میوند را نگاه میکردیم و منتظر بودیم .لحظه به لحظه به تعداد پولیسان افزوده میشد. بیشتر از ۳۰۰۰ نفر در این مظاهره اشتراک نموده بودند. درست لحظه ای که مخواستیم منزل را ترک کنیم  که یک پسر ده- یازده ساله نزد ما آمده اسم پدرم را پرسیده گفت؛ به شما کسی پیام فرستاده که از منزل بیرون نشوید. پولیس با لت و کوب مظاهره چیان شروع به دستگیری افراد نمودند. سه روز بعد یاور ظاهر شاه به منزل ما آمده اطلاع داد که حق بیرون رفتن از منزل از من سلب و در خانه نظربند میباشم . مدتی بود که در رادیو کابل کار میکردم ، اعلانات و بعضاً مضامین ۱۵ دقیقه ای را میخواندم.چون لهجه روسی داشتم سهم بیشتر برایم در رادیو نمی دادند.همزمان با نظر بند از این کار هم اخراج شدم.

پرسیدم: در زمانیکه در منزل زندانی بودید چه کار میکردید؟

گفت :این زمانی بود که کار نوشتن « پرده نشینان سخنگوی1» را شروع کرده و مسوولیت صفحه زن در مجله ژوندون را داشتم. کارهای     تر جمه را هم انجام میدادم.

درسال ۱۹۵۲ سعید نفیسی نویسنده نامورایران به افغانستان سفرکرده خواست مرا ببیند. وقتی بدیدنم آمد. یک جلد دیکشنری انگلیسی به فارسی را برایم تحفه داد. ( خانم ماگه آن دکشنری را تا هنوز با خود دارد ـ وحیده)  نفیسی از وضعیتی که من در آن قرار داشتم خیلی متاثربود و میگفت؛ دولت افغانستان چطور میتواند یک خانم فهمیده را زندانی منزل کند درحالیکه خود عضوسازمان ملل متحد است و باید به فیصله های ان مبنی دموکراسی و حقوق بشر احترام بگذارد.در دیداری که با داود خان داشت ازوی تقاضا کرده تا برای من و پدرم اجازه سفر به ایران و پاسپورت بدهند. گرچه به ما پاسپورت داده شد ، اما از سفر به خاطر خطرات که شاید درپی میداشت خود داری کردیم.در همین سال بازهم یاورعلیحضرت خبر آورد ؛ در صورتی که چادری بپوشم از منزل بیرون رفته میتوانم. گرچه مادرم خوش بود مگر من و پدر سخت مخالف چنین شرطی بودیم.

در سال ۱۹۵۵ یکتعداد از انجینران روسی به خاطر کاراسفلت سرک های کابل ، بکابل آمدند و شاروالی کا بل به ترجمانی که به زبانها روسی و دری تسلط کامل داشته باشد ضرورت داشت. این خبر را از طریق معاون شاروال دریافت و این کار را قبول کردم و به تصمیم خودم بدون چادری از منزل خارج شدم.

پرسیدم: انگیزه تان درکار نوشتن کتاب پرده نشینان سخنگوی چه بود؟

گفت: هدفم معرفی زنان دانشور وهم اینکه به همه ثابت سازم که زنان افغان توانمندی انجام کارها مثبت و مهم را دارند.

پرسیدم: درچه مدت کتاب را تکمیل کردید ؟

گفت: دوسال.

پرسیدم : کسانی شما را در نوشتن این کتاب کمک کرده است ؟ ایا بطور مشخص کسی است که شما ممنونش باشید؟         

گفت : بعضی از دوستان در جمع آوری ماخذ کمک کرده اند. من زحمت خودم را کشیدم.

پرسیدم: بازتاب کتاب تان در جامعه چطور بود؟

گفت : کتاب مورد دلچسپی قشرروشنفکرجامعه قرارگرفت. همچنان درهمین سال، کتاب جایزه هم گرفت. گرچه با تعصب با من برخورد نموده و جایزه اول را به من ندادند.

پرسیدم : شما که به مطالعه سخت علاقمند بودید و مدت هم از کتابخانه کلوپ فرانسوی ها کتاب میگرفتید ، بیشتر کدام نوع کتابها را مطالعه میکردید؟

گفت : از کتاب های تاریخ و سیاست خیلی خوشم می آمد و هنوز هم مطالعه میکنم.

پرسیدم : آیا کتاب کپیتال را هم خوانده اید؟ 

گفت : بلی !  

پرسیدم :چرا ؟

گفت : دراثرتشویق داکترمحمودی خواندن کپیتال را در گروپ ۵ نفری، خودم ، داکتر محمودی ، حسین بهروز و دو نفر دیگر که نام شان را فراموش کرده ام،  شروع کردیم. دو نفر، من وبهروز تمامش کردیم . البته کتاب را به انگلیسی میخواندیم و برای اعضای گروپ که انگلیسی نمی فهمیدند ترجمه میشد.

پرسیدم : با محمودی چگونه آشنا شدید؟

گفت : وقتی پدرم از زندان رها شد، بیمار بود و هم از افسرده گی روانی رنج میبرد. دوستان توصیه کردند که از داکتر محمودی کمک بگیریم. محمودی تداوی را شروع و بیشتر بمنزل ما می آمد واز جمله دوستان خوبی پدرم بود. من و محمودی همیشه درباره سیاست وتاریخ جروبحث داشتیم. پدرم هم به تاریخ بسیارعلاقمندی داشته وازتاریخ افغانستان بسیارمی فهمید به همین دلیل محترم غبار وجویا همیشه مسایل تاریخ افغانستان را از پدرم پرسیده ، با وی به جروبحث میپرداختند.

پرسیدم : آیا شما درنشست های محمودی، غبار و جویا با پدرتان شرکت میکردید؟

گفت : بلی ، من و مادرم همیشه دردعوتها و نشست ها با مردها می نشستیم. مگرخانم های شان شرکت نمی کردند. من و مادرم به اتاق زنان رفته از آنها  نیزدیدن میکردیم.

 پرسیدم: ایا عضویت کدام حزب را داشتید؟

گفت : نه ؛ نه من و نه پدرم.

پرسیدم: شما با اکثریت سیاسیون رابطه داشته و آنها دوستان فامیلی شما بودند و البته که افکار وعلایق مشترک دردوستی ها نقش دارند. بکدام دلیل شما عضویت هیچ حزبی را قبول نکردید؟

گفت: پدرم عقیده داشت که جامعه ما هنوز برای آمدن دموکراسی آماده نیست. مردم باید بیشتراز دموکراسی وحقوق شان بدانند.

پرسیدم: شما که روزگار دشواری را پشت سر گذشتانده و با پایداری ودلیری به راه تان ادامه داده اید ، میتوانید ما را در خاطرات خوش و ناخوش تان شریک سازید؟

گفت : دوران مکتب مستورات از بهترین روزها ی زنده گی ام است .باغچه مقبول، جوی آب و رفیقان خوبم را همیشه بخاطر دارم که بعد از ختم درس با دخترها یک ساعت را درمکتب با قصه ها شیرین درباغچه مکتب سپری کرده وبعدش بخانه میرفتیم.خوشبختانه من طرف پدرم رفته ام وی همیشه مثبت می اندیشید ونسبت به آینده امیدوار ومطمین بود ؛ در بد ترین حالات از شوخی و بذله گوی دست نمی کشید. من هم نمیخواهم تلخی های گذشته امروزم را خراب کند. 

( پایان بخش اول )

1 ـ «  پرده نشینان سحنگوی » در بعضی از منابع به شکل « پرده نشینان سخنگو » نیز آمده است.