نقش اندیشه دیالکتیکی بدوی وعلمی درپراتیک اجتماعی انسانها درروند تاریخ

علی رستمی

قسمت اول

طوریکه از وضع کنونی جهانی  وحاکمیت نظام اجتماعی آن معلوم است ؛ نظام حاکم جهانی ، نگرش به شرایط اجتماعی را به نفع خود ، به باورعمومی درجامعه تبدیل کرده و به تارک قدرت دست یافته اند. یگانکی اندیشه را برمبنای تبلیغات ایدیالوژیکی باتحکیم نظام سرمایداری یا نیولیبرالیزم درجهان، درمیان روشنفکرن و اهل نخُبه سیاسی وفرهنگی تحریف شده بوجود آورده، که روشنفکران آنرا  یک واقعیت محض وقبول شده  می پندارند؛ درحالیکه روند اجتماعی ـ سیاسی درکشورهای کم زور و ضعیف از لحاظ اقتصادی طوری دیگر است. واقعیت ها چنان که هست برملا نه شده، وبا تبلیغات

ابرنخبه گان جهان سود سرمایه وارونه انعکاس یافته، وروشنفکران وسایر افراد جامعه مغز شویی شده وتوانسته اند، که اهداف مستبدانه مالی خود را درجهان به مثابه وضع تغیر ناپذیر وبی دلیل در اذهان جهانیان تلقین نمایند. با افزار فناآوری پیشرفته خود، ابتکار و بازنگری روشنفکران را سلب نموده و باعث قناعت فکری آنها نسبت به نظریات حاکمان شده است.

با روش های مذبوحانه وخلاف شرایط عینی جامعه ، درمسیر تاریخ که مستقل از شعور انسان هاست قرارگرفته، وقوانین تکاملی اجتماعی را بربنیاد دیالکتیک طبیعت و اجتماع  نادیده میگیرند.

درجهانی که ما  زنده گی میکنیم، سرپا درتغیرو تکامل هست ، که مطابق به قوانین طبیعت به مثابه موج خروشان به پیش میرود. جهان ،اندیشه وجامعه انسانی که ما به ان تعلق میگریم، دستگاهیست عینی ، واقعی، بی حدو بیکران وعظیم که سرپای آنرا تضاد های آشتی پذیر و آشتی ناپذیردربرگرفته هست. بر بنیاد تضادهای درونی پدیده های اجتماعیست، که ماهیت وکیفت آنها تغیرکرده و به اشکال مختلفی بروز میکنند. پدیده ها وماهیت ، شکل ومضمون وغیره بایکدیگر مرتبط وموثرند ولازمه وجود یکدیگر درزمان ومکان میشوند.

با حرکت است که سیستم ها کامل تر ، بغرنج تروعالی تر یعنی نو را از سیستم های ناقص ترکهنه ، دردرون کهنه بوجود میاورد، و پیشتازمیگردد. نو بعد از ادامه حیات و طی فاصله زمانی به سوی کهنکی رفته، جای خود را به رقیب میرنده خود واگذار مینماید.

پژوهش های تاریخی  بشردرعرضه علم و فرهنگ  نشان میدهد، که انسان درفرایند زنده گی خویش  با قوانین دیالکتیکی که عبارت از تشریح و توصیف جهان به طوری عرصه نبرد ضدین: نو و کهنه، گذشته وآینده، مرگ و زنده گی ، خوب و بد ، زشت و زیبا وغیره مواجه بوده است. همین مبارزه ونبرد اضداد هست، که مایه تحرک در رشد وتغیر پدیده میگردد؛ وسرچشمه جنبش تکاملی هستی از ساده به بغرنج از نازل به عالی میگردد. بشر از دیر زمانی نبرد متضاد را در طبیعت واجتماع می دیده، وبه سطح اقتضای تکامل فکری ساده وابتدائی زمان خویش آنرا تحلیل وبازگو می کرده است. این روند را فریدریش انگلس دراثر معروف خود « انتی دورینک» دیالکتیک ساده لوحانه ابتدایی ویا بدوی نامیده وچنین توضیح داده است:« هنگامی که طبیعت یا تاریخ بشریا فعالیت روحی را از جهت فکری مورد بررسی قرار می دهیم در برابر ما ابتدا منظره درهم بافتگی بی پایان روابط و تاثیرات متقابل ظاهر می شود ودر داخل این منظره هیچ چیز غیرمتحرک وغیرمتغیر نیست،همه چیز درحرکت است، تغیر می کند، پدید می شود ونابود می گردد.»

بنابر نظریه فوق درابتدا « نظریه ابتدایی ساده لوحانه » در وجود فلسفه یونان به وسیله هراکلیت  بیان کردیده بود. هراکلیت میگفت :همه چیز وجود دارد و درعین حال همه چیز وجود ندارد؛ زیرا همه چیز دایمأ درجریان وتغیرپذیراست و همه چیز در روند دایمی ظهو و زوال میابد.

همچنان فیلسوف مارکسیست  هندی مونوریجن میگویدکه :« بودا به مراتب قبل از هراکلیت شکل روشنی به دیالکتیک داد.» . بنابر تحلیل  انگلس :« تفکر دیالکتیکی ابتدایی که جنبه علمی ندارد وهنوزمحتوای واقعی تفکر وتضاد را درک نکرده  زیرا تجارب علمی دسترسی نداشته وهزاران راز وجود را نگشوده است. محتوای ان معمولأ عبارت از پندارها  ، تخیلات مذهبی ،اساطیری وساخته های تجریدی ذهن میباشد. اما حرکت، انتقال ، ارتباط وتضاد را درک میکند وهمه این ها را براساس رشد و ترقی افکار مذهبی وتخیلی خود انطباق میدهد». بادرنطرداشت این اصل، ادراک دیالکتیک ابتدایی دارای نواقص وکمبودی های پیشتری علمی بوده که ، با ادراک دیالکتیک معاصر فرقِ فاحش دارد.

بنابراین ، تجارب اندیشه های بشری در روند تاریخی به ما چه بشکل علمی و یا غیر علمی می آموزاند که: تضادهای دیالکتیکی از آغازین زنده گی بشر چه بشکل طبیعی ، اجتماعی وتخیلی وجود داشته است ؛ با پیدایش دین ومذهب بازهم دیده میشود، که در درون خویش از دوپدیده خوب و بد که مبدا  فکری آنها را تشکیل میدهد و برسرنوشت بشر تعلق میکرد، درنبرد قراردارد. طوریکه در مذهب مزدیسنا « دین زردشتی» تعلیم وآموزش خود را برقبول دوعنصر متضاد اورمزدا واهریمن و خیرو شر، نوروظلمت، مبتنی ساخته است. همچنان مذهبی مانوی که مختلط از باورهای دین برهمنی  واز انواع جریانات فکری زمان بوده، طوریست که از ستیز  بین نور وظلمت جهان بوجود میاید. یعنی روان نورانی است، ولی تن ظلمانی. روح که از نوراست، درقفس ظلمانی بدن زندانیست و بعد ازمرگ ازبدن جداشده به سوی خورشید صعود میکند ،بلاخره حکومت جاودانی نور برقرار میشود،  اما درحال حاظر ظلمت درجهان مسلط است و جهان در رنج وبی عدالتی بسر میبرد. در تفکر وآموزش مزدک هم نور و روشنی مبدای اگاهیست. نوردرجهت داد وخیر وتاریکی ظلمت بوده ، این تفکر علیه نظام های  مستبدانه  طبقات اشرافی ومذهبی که مسلط بود پدید، شد. در نزد قبایل ارتک های کشور مکسیکو پیش از آمدن اسپانوی ها درآن کشور، آنها نظرات مانند مذهبِ زردشت ومانوی داشتند ومعتقد به نبرد نور وظلمت ، سرما و گرمی ، شمال وجنوب، غروب وطلوع ، بودند.

درفلسفه باستان چین هستی را از دو عنصر متضاد «یان»و«این» میدانستند ،که به مانند اورمزد واهریمن  منشا دو عنصر متضاد بود. اساس جنبه های عرفانی ، مرتاضانه وبدبینانه مساله نبرد متضاد دیالکتیکی را ، درهمه مذاهب واساطیری جهان باستان وامروز دریونان، مصر ،هند، چین ، ایران ، افغانستان وغیره، وجود دارد، به مشاهده میرسد. درادیان توحیدی وسامی مانند: دین  اسلام ، یهودیت وعیسویت  دارای عناصرمتعدد ، متضاد بوده ، که اساس تفکر و آموزش آنها را تشکیل میدهد  ومعتقد به نیروهای مافوق الطبیعه مانند خداوند وابلیس«شیطان» که یکی خالق خیر و دیگری خالق شر است  میباشند، که جهان موجود را بر شالوده قدرت واراده لایتناهی آنها درک ومی شناسند . طوریکه بعد از اسلام نبرد ایدیالیسم وماتریالسم در رویارویی همدیگر قرار گرفت ، که در عقاید ونظریات گروه هیولی(مادیون)،دهریون ،طباعیون  وآزاداندیشان مانند: زکریای رازی ، ابونصر فارابی ،ابوعلی سینای بلخی ، شهاب الدین سهروردی، عطارنیشاپوری واحمد غزالی وغیره بازتاب میافت. برخی از نظرات آنها در اثار ادبی خیام ،حافظ ،مولانای جلال الدین بلخی،انعکاس یافته است. برعلاوه نبردعقیدوی میان اصحاب رآی واصحاب حدیث  ،بین جبریه وقدیریه ، اشاعره ومعتزله  ، ظاهریون وباطنیون  وعرفان وکلام ، درآن زمان  وجود داشت. این عقاید ناشی از مقاومت مردم وابراز نارضایتی علیه حاکمان مستبد مذهبیون وسلطه بیگانگان بود ، که پرچمی آزاد اندیشی راعلیه کهنه پرستی واستبداد حاکمان بلند نموده بودند.

انسان در فرایند تاریخی یکجا با روند دیالکتیک نو وکهنه ، باتضاد های دوگانه به نوع عینی وذهنی ویا به شکل وحدت اضداد رشد وتکامل نموده است. این قانون بر تمام عرصه های زنده گی انسان حاکم وتعین کننده میباشد. شناخت انسان را بالای پدیده های مادی ومعنوی تکمیل کرده است مانند: خوبی وبدی ،زشت وزیبا، زنده گی و مرگ، زور و کم زور، غنی ونادار وغیره .

با رشد جامعه بشری دردرون تشکل  فورماسیون ها ااقتصادی واجتمادی مانند: کمون اولیه ،برده کی، فیودالی وسرمایداری دوعنصرمتضاد (وحدت تضاد) که پایه های اساسی این نظام ها را تشکیل میدهند، وجود داشته است: برده وبرده دار، اشراف ــ فیودال و رعیت ودهقان وکارگر وسرمایدار، که باهم درنبردطبقاتی برای ازبین بردن علیه یک دیگر قرارداشته اند. این نبرد درمرحله آخری ، درجامعه سرمایداری وامپریالیستی به نضج خود میرسد. در شکل بندی این فرماسیون اقتصادی ـ اجتماعی ، قانون ناشی از تضاد میان رشد نیروهای مولده وشکل تصاحب تولید اجتماعی که برپایه مالکیت فردی  وخصوصی برابزار تولید هست، قرار دارد . دراین تشکل اجتماعی تمام افشار وطبقات اجتماعی براثر تقاضای جایگاه و وضع خود درتولید و درمبارزات اجتماعی سهم میگیرند و در آن شرکت می ورزند. تا ازمنافع خو دفاع نمایند. برشالوده این امر ارزیابی افراد متعلق به طبقات تنها  ارزیابی انتزاعی ومجردی نیست ،که به اصطلاح ، تعداد آنها، نظربه منافع مختلف وجود دارد، قسمی که نخبه گان سیاسی پسامدرن و طبقات حاکم آنها امروزه تبلیغ مینمایند، تا این اصل را به مثابه اصلی « دموکراتیک » به انسان تلقین کنند. طوریکه کارل مارکس در اثر با ارزش تاریخی خود سرمایه چنین توضیح داده است: « که تعمق تضاد آشتی ناپذیرمیان نیروهای مولده وشکل سرمایداری تصاحب ثمرات تولید اجتماعی ، به سخنی دیگر، تعمق تضاد درمناسبات تولید که قانونمندی تغیر

شرایط اقتصادی ــ اجتماعی دراین نظام را تشکیل می دهد، زمینه وسپس پیش شرط ایجاد تغیر انقلابی وضع موجود وایجاد کیفیت نوین است که به نفی درنفی دیالکتیکی طبقات متخاصم وبه طور کلی جامعه طبقاتی می انجامد.»

 درجریان نبرد طبقاتی  در مراحل مختلفی اقتصادی و اجتماعی، عناصر فرعی  ازقبیل دین مذهب و روان اجتماعی به مثابه تضاد فرعی، درجهت رشد وتکامل آن درپهلوی تضاد اصلی برای نفی درنفی دیالکتیکی نفش بازی مینماید. از وجود این تضادها واختلافات فرعی هر کدام به نفع خود  به مثابه افزارعمل چه به شکل خشونت ویا مسالمت آمیزاستفاده برده است. طوریکه  انقلاب اکتوبر  براساس مبارزه طبقاتی میان نیروی های کارگر وسرمایه دارمطابق به دیالکتیک « وحدت اضداد » به پیروزی رسید دولت سوسیالیستی در روسیه تزاری بنام « اتحاد جماهیر اشتراکیه شوروی» به وجود امد. با به وجود آمدن  دولت شوراها دروجود جنبش « انترناسیونالیزم کارگری»  جهان به دوقطب شرق غرب یعنی  اردوگاهی سوسیالیستی وامپریالیستی تبدیل گردید. نبرد  طبقاتی میان این اردوگاه به سطح جهانی که بنام «جنگ سرد » یادشده است ، به وجود آمد. این دوقطب در نبرد علیه یکدیگر ازهمه وسایل وافزار مادی ومعنوی ، برای نابودی یکدیگر استفاده کرده اند. نظام امپریالیستی با استفاده از عقاید دینی ومذهبی جهان اسلام برضد نظام کمونیستی ، که انرا ایدیالوژی الحادی وتکفیری تبلیغ مینمود،  در دهه ۷۰ در کشورهای عربی ازجمله مصر، اردن، عربستان وغیره کشورهای اسلامی ، احزاب وگروهای بنیادی وافراطی اسلامی را بوجود آورد، وآنرا به مثابه سلاح بُرنده ، برای سرنگونی کشورهای سوسیالیستی و کشورهای تازه به استقلال رسیده، که سمت گیری و اهداف دموکراتیک ملی وسوسیالیستی داشتند ازجمله درافغانستان، استفاده برده اند. این احزاب در شرایط مختلفی زیر نام: الاخوان المسلمین، سلفیست ـ وهابیت ، القاعده وتنظیم های جهادی افغانستان ، طالبان وآخرین انها داعش«دولت عراق وشام» ظهور کرده که با پشتبانی محافل جهانی در راس امپراتوری امریکا ، با کمک های مالی و نظامی شان فعالیت کرده.، که هر کدام آنها را بعداز تحقق اهداف استراتیژیکی  خویش ، توسط یکدیگراز پیرامون سیاست ها خود حذف ساخته  ویا  به یکدیگر منحل  و یا نابود ساخته است.

ادامه دارد.

بامداد ـ دیدگاه ـ ۵ /۱۵ ـ ۳۱۰۸