زنده گی در دوردست ها

 

 

طوفان اشک مجا ل فکر کردن را از من گرفته بود

می خواستم به گذ شته ها نظر اندازم ، به گذ شته ها ی دور                                                                                                                      
به دوستی ها
به رفا قت ها
به روز های مبا رزه  مشترک
اهداف مشترک
درد های مشترک
به روز های بدون هراس از حاکمان ترس و وحشت
به اوانی که همدیگر را در بغل میگر فتیم و
سفر میکردیم.
بلی می خواستم به گذ شته ها نظر کنم
به روز های خو شگوار زنده گی
به روز های دوران جوا نی
به پسران مست و بی باک کندزم
به دشت های پر از لاله و گل های وحشی آبدان میرعلم
به بهاران قهوه خانه
به چمن های زیبا ی سپین زر و شاروالی
به خزان زرد رنگ و قشنگ پر از خاک شهر مان
به اطفال برهنه پای که با جمع آوری برگان خزانی، سوخت زمستان را مهیا میکردند
به پسرک ها و دخترک های که برای پیدا کردن لقمه نانی به
فروش اچار، منتو و بولانی های ماشی مصروف بودند
به زمستان های زیبا و پر برف شهر مان
به روز های ناپیدای تحصیل وتفرج
به خانه های محقر کوچه کج وپیچ چهل دختران
به صفای قلب همشهریانم
به محبت های پاک و بی الا یش با همی
به ا عتماد به رفاقت ها و دسترخوان همدیگر
به روزهای شنا خت دختران و پسران هم کوچه
درفضای اعتماد فامیلی
میخواستم به همهء گذ شته ها نظر اندازم و فکر کنم.
اما:
طوفان اشک که مملو از حسرت هجرت،
دوری از مادر وطن،
دور از همه گذ شته ها ی دوران جوانی، نو جوانی و پختگی و
خا طرات پر بار زنده گی بود،
مجال فکر کرد ن را از من ربوده بود.
اصلا که زند ه گی پو شا لی مدرن
کار طا قت فرسای ماشینی
عدم اعتماد به دوستی ها و رفاقت های گذشته
مبا رزات گذشته
روابط فامیلی باهمی
دوری برادر از برادر وملوس شدن همه به مادیات
ا خلاق و برخورد نسل جدید در دیار بیگانه
عدم احترام و شفقت خوردها در برابر بزرگان و برعکس.
خلا صه:
عدم موجودیت روابط منظم انسانی و
دید همه چیز در دروغ ، نیرنک و شیوه تجارتی
طا قتم را از من ربوده بود و
گاه گاهی که مجال فکر کردن را با
خشک شدن اندک اشکم میافتم
دست با قلم برده و کاغذ را سیاه میکردم
تا نسل های آینده کشورم
با خواندن متن زنده گی حسرت بار بیگانه
مادر وطن رادر خلوت نگذاشته و
در فضای انسانی و فر هنگ مشترک
خویش را ازبی وطنی نجات دهند و
من که در این حسرت می سوختم
راه برون رفت می جستم و
به خاطر میاوردم رفقای راه را                                                                                                                                                 و
برای قنا عت و ارامش روح پژمرده ام
با خود میگفتم:
متاثر مباش
ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
و با چنین امید و ارمانی
زنده گی را در دور دست ها
به نظاره گرفتم و به نظاره گرفتم و به نظاره گرفتم...

 

 (حکیم کرنزی )

5.7.2012