یک روز بهاری

 

در بهاری روز زیبایی...

کودک سرکش

اما شاداب!

غرق در دنیایی کودکی خیش

در کوچه ی محل خود

در شهر زیبای کابل!

گرم بازیی کودکانه بود

ناگهان همه چیز تغیر کرد...

آسمان تیره وتار شد

از سایه ی هجوم خفاشان شوم

از همه جا صدای دلخراش به گوش می رسید

صدای توب و تانگ وحشت

دیگر از بوی خوش بهار خبری نبود!

همه جارا رنگ خزانی گرفته بود

رنگ تیره و تار...

از زمین وهوا

بوی باروت به مشام می رسید

دیگر آن کودک شاداب نبود!

ترس سرتا پای وجودش

را گرفته بود

از دیدن شغال های نقابدار

دیری نگذشت

که مرگ گل ها فرا رسید

گلی سر به دار شد

و گلی سر به زیر خاک

دیگر آن خزان شوم

به باغچه او هم رسیده بود

به باغچه زندگیش...

عزیزان زیادی ...

از او را پژمرد...

کودکی اش را از یاد برد ...

نخواسته ...

بزرگ شده بود!

با آن که کودکی بیش نبود!

دیگر رنگ سرخ شده بود

سمبل آن خزان بهاری

سمبل آبیاری زمین تشنه به خون

بله آنروز

سراغاز خزان بهاری بود

سراغاز خفاشان تشنه به خون

سرآغاز کفتاران حریص

سراغاز مرگ کبوتران صلح

سراغاز سیاهی وتباهی...

او،من، تو، ما و شما...

سراغاز درد ورنج مادر وطن

سر اغاز مرگ فرزندانش

آنروز سراغاز شرمساری تاریخ بود

بله آن روز هشت ثور بود:

 

امان نظری

یونان ، ۲۰۱۴/۱/۲۰

 

بامداد ـ فرهنگی ـ ۱۵/۷ـ ۲۷۰۴