درد دل هــارون یـوسـفی

          نمک حـرام

شیمه ی حرف و بیان را نه تو داری و نه من
زور این بی پدران را نه تو داری و نه من

هرکی آمد به سر خاک وطن شاشه نمود
تاب دزدان جهان را نه تو داری و نه من

گفته بودند به ما صلح و صفا می آرند
صلح کو؟ امن و امان را نه تو داری و نه من

پدرم کشته شد و خانه تو ویران شد
بردن بار گران را نه تو داری و نه من

ای وطندار ، بیا تا که دعایی بکنیم
به خدا طاقت شان را نه تو داری و نه من

              (هـارون یـوسفی )

                    ****

 

      نهــی هــی!

حکومت در غمِ ملت نهی هی
و دولت، غیرِ دَو، و، لت نهی هی

عنان او به دستِ دیگران است
به جانش، ذره ای غیرت نهی هی

تمامِ زنده گی را گر ببینی
به غیر از خواری و ذلت نهی هی

به میهن رشوت و چور و چپاول
بگو کیاهی! اگر آفت نهی هی؟

نه در فکرِ تو و نی در غمِ من
شعار شان به جز سرقت نهی هی

بگویم من برایت از دل و جان
در عالم این چنین دولت نهی هی

خداوندا ! بیا لطفی به ما کن
که مردم را دگر طاقت نهی هی

   (هــارون یــوسفی )

                  ****

     پیراهــن و ایــزار...

به جانم غیرِ یک پیراهن و ایزار چیزی نیست

به جیب من، به جز از یک دو سه تا غار چیزی نیست

مپرس ازمن چه ها من میکشم از دست این مردم

که اینجا از کشیدن ها به جز نسوار چیزی نیست

روان گشتم که درجاده کتابی را خَرم، دیدم

به جز از چرس و پودر در سر بازار چیزی نیست

درین غربت چه میجویی سراغِ چهره خندان

که در کوی غریبان جز دلِ افگار چیزی نیست

زمستان آنچنان وحشت به جانِ بینوا انداخت

که جز سردی به جانِ کودک بیمار چیزی نیست

یکی میمیرد از سردی و از فقر، آن دگر اما

به پیشش بوجیِ لبریز از کلدار چیزی نیست

               (هـارون یــوسفی)

 

شعر در بامداد ـ ۱ /۱۷ ـ ۰۸۰۱