درنقد اجتماع، چند سروده دلپذیر از زبیر واعظی

 

ـ کجايى؟

ـ اگــر آن عين و غين ...

ـ نصيحت روبــاه  ...

ـ اى همـوطـن بيـا...

 

 

کجــايــى؟

شنيــدى قــصه  آن « بز چينى »؟
که ميگه انگک و بنگک  کجـايى؟

کجايى اشرف دلقک کجايى؟
بگو با عبدل لشمک کجايى؟

وطن را مجمــرى آتش  نمـودى
به مکر و حيله و قرتک کجايى؟

تو کان شرم و ننگ خلق افغان
بآن لنگى و آن خشتک کجايى؟

به هر ديدار و گفتارت به هر جا
به چيغ و نعره و دستک کجايى؟

نماندى بهـر ما عــزى ، وقــارى
به قدرى ذره و خوردک کجايـى؟

چه شد آن باغهاى سرخ و سبزت
به دايکنــدى و يـا وردک کجايى؟

هر آن يک وعده هايت پوچ مطلق
شريک « ايشچى » لچک کجايى؟

پذيرا گشته يى داعش به کشور
رفيق آن دو سه لنگک کجايى؟

بـه استقبال گلـبـدين  و  زرداد
شوى شادان کنى چک چک کجايى؟

مــروج کـرده يى جنگ و تعصب
به هر خانه به هر شهرک کجايى؟

کنون وقتش رسيده اى ستمگر
خورى از دست ما مشتک کجايى؟

چنان مشت و لگد کوبيم که تا تو
زنى حتى به ما قرصک کجايى؟

      « زبير واعظى »

 

اگــر آن عين و غين ...

اگر آن عين و غين گاهى بدست آرند دل ما را

به عزم و رزم شان بخشم کثافت هــاى دنيا را

دريغا کايـن دو تا انسان بى درک و بى احساس  

چنان بردند توان از دل که عزرایيل نفس ها را

من از اول که روى اين دو مردک ديده ام گفـتم

تباه و خسته خــواهند کــرد عزيزانم شما هـا را 

ز وضع اين ولا گوييد کى ميآرد به کف سودى

نباشــد هيچ  حاجت کيف و کـــانى اين معما را

پس هر شاعر که ميبخشد چو من دشنام بخشايد

نه چون حافظ که مى بخشد سمرقند و بخارا را

             « زبير واعظى »

                   ****

نصيحت روبــاه...

شنيدم  روبهى بى حد تبه کار

به شهر و برزنى ملاى مکار

چسان ملا و شيخ دون و شياد

که روبه را ز دستش داد بيداد

چنان ملا که اندر مکر و افسون

گرفتى  سبقت از روبـاه گـردون   

بديد تا روباه همچو وضع و حالت

به ترس و لرز افتيـد و به  وحشت

بگفتا  بچه اش را بس هـراسان

که اى فرزند دلبند و دل و جان

شنو اکنون ز بابايت  يکى  پند

که تا گردى رها از قيد هر بند

هر آن باغى که در هر قريـه بينى

تــوانى تــاز هــر يک  دانـه چينى

به جــز باغى که از مـلاى شهر است

حذر از تاک و انگورش که قهر است 

هر آنچه گشنه مانى يا که خسته

مـرو آنجا  نه غـافـل نه به دسته

بپرسيد چوچه اش که اى پدر جان

مگر زهرى شده باغ ملا جان ؟

جوابش را چنين داد روبه ى  پير

به فکر ژرف و با مهر و به تدبير 

چو گر فهمـد ملا زين اتفاقات

کند کارى که مانيم سالها مات

دهد فتوا که گوشت ما حلالست

بفرمايد که امر زوالجـلال است

کند پس دودمان ما و تـو محو

 نماند روبه و نامش بهيچ نحو

« زبير واعظى »

             ***

اى همـوطـن بيـا

با زور سوته و با جنگ  نمى شود

با مکر و فتنه و يا رنگ نمى شود

با نوک برچــه و تيــر و کمان  هيـچ

با عقده و تعصب و نيرنگ نمى شود

با دزد  و جـانى و مـزدور اجنبى

با مرمى تپانچه و تفنگ نمى شود

با رهبران فاقد فهم و نبوغ مپرس

با چند تا وزير ز پا لنگ نمى شود

آهنگ همـدلى که نباشد در اين ديار

آهنگ يک قبيله هم آهنگ نمى شود

صلح  و صفا و دوستى و يا برادرى

بى احترام مردم و فرهنگ نمى شود

بـى ازبک و هــزاره  و پشتــون اين مهن

بى تاجيک و هنود و دگر رنگ نمى شود

بى قندهار و بلخ و هرات و شمال  آن

بى غزنه و فراه و يکاولنگ نمى شود

قربان عزم و رزم ديار پشه يى اش

بى مردم  بلوچى با ننگ نمى شــود

ساز وطــن بــه طبع  دل هــر کــدام مان

بى دلربا و دهل و دف و چنک نمى شود

اى هموطن بيا و سرودى ز سر بخوان

با جبن و انزوا و دلى تنگ نمى شـــود

« زبير واعظى »

 

 شعر در بامـداد ـ ۵ /۱۶ ـ ۳۱۱۲