مارکسیزم و نقد بورژوایی

بخش ششم ( قسمت دوم )

به مناسبت دوصدمین سالروز تولد کارل مارکس

دیپلوم انجینرعمرمحسن زاده

این قسمت را با نوشتآوردی که بازگویه ای از نقد اصلی بورژوایی است آغازمیکنم :

" برخی دانشمندان جامعه شناس بورژوایی به یک دوران « پیش علمی » و یک دوران « علمی »  در تکا مل علوم اجتماعی معاصر معتقدند .آنها جامعه شناسی سده نزدهم ( و از جمله مارکسیزم ) را از نوع تجریدات میتافزیک و متعلق به دوران ماقبل علمی میدانند. به نظر آنها ، دوران ماقبل علمی علاوه بر عیب بزرگ « تجریدی » و غیر تجربی بودن خود ، دارای خصیصه مذموم « ایدیالوژیک » است ، یعنی تفسیر و تعبیر رویداد های اجتماعی را برای منظور خاصی ، به سود هدفی ، انجام میدهد . به علاوه دارای خاصیت وضع موازین ( نورماتیف ) و تعین ارزش نیک و بد پدیده ها ( اکسیولوژیک ) است ، و حا  ل آنکه به نظر آنها علم باید صرفا و مطلقاً بی طرف باشد و به توصیف پدیده ها بسنده کند، و کاراونیست که پدیده ها را در ترازوی پسند و سلیقه انسانی بسنجد ، چون جامعه شناسی ( به ویژه مارکسیزم ) از این حدود پا را فراتر می گذارد ، لذا ایدیالوژی است ، نه علم ." ( ۱ )

کارل رایموند پوپر که همچون دیگران در اثرش « فقر هیستوریسیسم »  چنان ادعا داشت، درکتاب دیگرش «جامعه بازو دشمنانش » ا ندیشه های افلاطون، هگل و مارکس را به نقدگرفته و میگفت که آن سه از نگاه تیوریک اساسگذاران سیستم های تمامیت خواه درجهان بوده اند. پوپر،افلاطون را متهم به خیانت به استادش سقراط ،  نموده و هگل را شارلتان و فریبکارمی خواند.هرچند او در برابر مارکس سرتعظیم فرود می آورد و او را به صفت اقتصاددان و جامعه شناس بزرگ قدر می نمود، ولی اسلوب دیالکتیکی مارکس را که ازهگل پذیرفته است، سخت نکوهش میکرد و معتقد بود  که افکار مارکس سر انجام به « جامعه بسته » منتهی خواهند شد .این جامعه را نخبه گان مهندسی میکنند و می پندارند که دارای شناخت علمی در باره منافع و خواست های توده های مردم اند . از این رو «جامعه بسته » دیکتاتوری تمامیت خواه است .

 درسالهای شصت سده پیشین ترسایی مناظره و گفتمان گسترده ای پیرامون تزهای مارکس، به ویژه اسلوب شناسی علم و علمیت اسلوب دیالکتیک براه افتاد . کارل پوپر بر مبنای تیوری »عقل گرایی انتقادی » خود با تیوری انتقادی و موضع مکتب فرانکفورت به مقابله برخاست و اعلام نمود : آن حکمی که نتوان ردپذیری آن را آزمون نمود ، آن حکم ، حکم علمی نیست .او سوسیالیزم علمی را به هیچ وجه علمی نمی دانست چون در « اثبات پذیری » و  « ردپذیری» آن مشکوک بود .

« مکتب تاریخی » یا « هیستوریسیزم » بیش از یک سده بر تحقیق علوم اجتماعی در اروپا احاطه داشت .این مکتب نیزهرگونه قانونمندی و حرکت پیش رونده تاریخ را رد می نمود و پیوسته بر یکباره گی و عدم تکرار رویداد های تاریخی تاکید میورزید . مکتب تاریخی باورداشت که در تاریخ و علوم اجتماعی مساله این نیست که پدیده ها توضیح و یا قوانین آنها کشف گردند ، بلکه مساله بر اینست که چه گونه « فرد گراییت تاریخی » را از راه مشاهده و فهم معنای آن  درک کنیم .تاریخ نگاری معاصر بورژوایی هر چند اصول و سقوط « مکتب تاریخی »  را به « نسبیت کامل »  مورد نقد قرارمیدهد، ولی خود هم علل حوادث تاریخی را در مختصات عام و روانی انسان جست و جو میکند و انسان و اراده او را خالق تاریخ میداند . بنا بر این طرزدید نیز تاریخ انسانی همچنان « قانونمند » و « پیش رونده « نیست .»دانشمندان بورژوایی با بهانه خود داری از « ایدیالوژه کردن »علم و نبود اصالتی در جامعه شناسی چون اثبات پذیری علوم مثبته حاضر نیستند تا پژوهش زنده گی اجتماعی انسان را علم بشمارند و موضوع و نقش فلسفه رادرزمان ما تعریف و تعین نمایند . از دیدگاه آنها گاه « حالات روانی » ، گاه «جوهرشخصیت فردی » و زمانی « نیروی اراده انسانی » وامثال آن میتوانند موضوع فلسفه باشند.

پژوهشگران بورژوایی ، به ویژه کسانی که با انسان شناسی ، روان شناسی و فرهنگ شناسی سر و کاردارند درمیان تاریخ تفکر اجتماعی و مسایل جامعه شناسی حد فاصل را نمی شناسند ودر نتیجه این اختلاط بحث هدفمند را به بیراهه میکشانند.آنها علاوه از اینکه جامعه شناسی مارکسیستی را علم نمی شمارند ، اسلوب دیالکتیکی را قبول ندارند ، جنبش تکاملی و پیش رونده جامعه را نمی پذیرند ، به قوانین خاص اجتماعی باور ندارند  ، معتقدند که در تحولات اجتماعی عوامل متعددی نقش دارند و از این رو دادن ضریب های مختلف به عوامل گوناگون اجتماعی درامرتکامل جامعه کار خطاست، یعنی در میان همه عوامل نباید به عوامل تعین کننده ، مسلط ، اساسی ، خاص و سمت و سودهنده توجه خاص صورت گیرد و آنها بر عوامل فرعی ، کوتاه مدت ، یکباره و تکرار ناشونده در تکامل اجتماعی ترجیع داده و مهم تر دانسته شوند. البته فهم و برداشت آنها از واژه های مبرم جامعه شناسی  چون تحول ، تغیر ، تکامل وغیره  نیز درخورتوجه است و باید دیده شود که آنها در کدام سیاقی و به کدام معنایی استعمال میگردند ، زیرا بازی با کلمات و مفاهیم از شیوه های شناخته شده پژوهش جامعه شناسان بورژوایی است که برای ناپدید ساختن اهرم تفکرعلمی مارکس در یک مقوله کلی و به ویژه ستردن شناخت قانونمندی دریک روند و پدیده اجتماعی بکار برده میشوند. سفسطه گران بورژوایی در مسخ کردن اندیشه های مارکس مهارت عجیبی دارند و آنها میدانند که چه گونه مطلبی را از محتوا تهی ساخته و سپس نقد کنند . به گونه مثال آنها میگویند :

جامعه شناسی مارکس به تقدم مطلق هستی مادی بر اگاهی اجتماعی باور دارد ، هستی معنوی را منفعل میداند ، ارتباط واقعیات مادی و معنوی را نادیده میگیرد ، رابطه قوانین اجتماعی را با قوانین طبیعی منکر است ، معنویات را روبنای ایدیالوژیک میداند ، علم را هم طبقاتی میدانند، مساوات خواهی اجتماعی و جمع گرایی آن به معنای نابودی آزادی و به ویژه آزادی فردی و مالکیت خصوصی  است». ( ۲ )  

برخی دیگر ازاین هم پا فراترنهاده ، ادعا میکنند :                                                                                      

 ـ  محتوای اساسی آموزش مارکس را « تکامل گرایی اجتماعی» تشکیل میدهد. در بین این آموزش و « تکامل گرایی بیولوژیکی » وجوه اشتراک دیده میشود .از این رو مارکسیزم با اندیشه های نژاد پرستانه ( مبارزه طبقاتی و مبارزه نژاد ها براساس دید نازی ها) نزدیک است .                                                                          

ـ  مارکسیزم حقیقت های جاودانه را از بین می برد ، اخلاق و دین را نابود میکند .در دیدگاه ماتریالیستی آن جائی برای خدا و حق طبیعی وجود ندارد و بر مبنای همین اصل دین افیون مردم است .

ـ  مارکسیزم خواهان لغو خانواده است و به جای تربیت فامیلی به تربیت اجتماعی توجه دارد .

ـ مارکسیزم می خواهد طبیعت انسان را تغیردهد و از این موجود « انسان نو» بسازد .

ـ  مارکس هیچگاهی خشونت را رد نکرده است و انقلاب قهر آمیز را « لوکوموتیف تاریخ » میدانست .

ـ مارکس موسساتی چون دولت ، طبقه و فرهنگ را بر « فرد » رجعت میدهد و او را جدی نمی گیرد ، در حالیکه دین زنده گی فرد را جاودانه و نژاد ها و تمدن ها را در برابراین جاودانگی چون مگس های یک روزه هیچ و پوچ میداند .

ـ نظریات مارکس در باره تحول با تیوری« سه گانه گی »" هگل یعنی « تز ، انتی تز و سینتز » همسانی دارد و به جز سازه فکری مضحک و مسخره چیز دیگری نیست .

ـ مارکس تفاوت میان دولت و جامعه را بدرستی نشناخته است. او خواهان تقویت جامعه دربرابردولت نیست و برعکس قدرت زدایی جامعه را در برابردولت میخواهد .

ـ مارکسیزم تیوری « توطیه « است ، زیرا دولت را وسیله ای دردست سرمایه داران و کارفرمایان می بیند .

ـ مارکسیزم می خواهد تا پلان زنده گی میلیارد ها انسان را در عرصه تولید و مصرف طرح ریزی کند. اقتصاد پلان شده و دولت تمامیت خواه انسان را برده میسازند .

ازاین گونه عیب جویی ها و تحریف اگاهانه میتوان نمونه هایی بیشتری آورد و شاخ و برگ آنها را بازکرد ، ولی به اسناد گفته معروف « مشت نمونه خروار» شاید بس باشد . درهمین چند نکته یاد شده مواد کافی برای بحث و گفتمان وجوددارد . دریغا که مانند قسمت پیشین مجال نوشتن درباره هریک آنها دراین نوشته مختصر مسیرنیست و اگر اشاره ای هم صورت گیرد باز هم اطلاع کافی و معلومات همه جانبه در باره مسایل نخواهدبود.از روی ناگزیری تنها به توضیحات اندک دانشوران پیرامون چند نقد پُرسر و صدای دانشوران بورژوازی بر اندیشه های جامعه و تاریخ شناسانه  مارکس بسنده میکنم تا فرصت رسد به انچه که نا گفته میماند .

احسان طبری در باره این ادعا که  آموزش مارکس ایدیالوژی است و نه علم، چنین مینویسد : « درمورد این سخنان به ظاهر " عالمانه " باید گفت که اولا هیچ دانشی نیست که مستقیم یا غیرمستقیم به مسایل زنده گی انسان مربوط نباشد، و درعمل تاریخ فرد و جامعه موثرنیفتتد .مراعات موضوع گرایی ( اُبژکتیویته ) یعنی فقدان داوری درتحقیق و نتیجه گیری دقیق و وفادارانه از این تحقیق البته درست است .ولی روشی که اُبژکتیویسم نام گرفته و هر گونه داوری ، جانبداری ، ارزش گذاری را رد می کند ، نادرست است . تحقیق علمی ای چه بسا شما را به یک سلسله نتیجه گیری های ضرور " ایدیالوژیک " برساند ، به ویژه اگر علم ، علم اجتماعی باشد . این کار خلاف علمیت نیست ، اگر قواعد اساسی علمیت ، یعنی بررسی جامع و بدون پیش داوری واقعیت و تحلیل منطقی و استنتاج منطبق از این تحلیل ،مراعات گردد. مثلا مارکسیزم بنای تحقیق را بر بررسی واقعیت عینی تاریخی مانند نیروهای مولده و رُشد آن ، تقسیم کاراجتماعی ، اشکال مالکیت ، شیوه های مختلف تولید نعمات مادی و معنوی، ماهیت طبقات ، تیپ و اشکال  مختلف عملکرد دولت ها ، انگیزه و ماهیت جنگ ها و غیره و غیره، بر اساس نسج تاریخ ، در زمان و مکان های مختلف قرارداده و تازه اعلام داشته است که نه تحقیقش ، نه تحلیلش و نه استنتاجاتش ، سخن آخرین نیست ، مرحله است در شناخت جامعه . این چه عیبی دارد ؟ ... چرا این نتیجه گیری " ایدیالوژیک " نباید بشود ؟ چون سپری و گذرا بودن نظام سرمایه داری را به اثبات می رساند و مدعیان برآنند که این نظامی است فطری ، غریزی، ابدی و نازدودنی ؟ وقتی جامعه در گذشته " تغیرکرده " ، چرا در آینده تغیر نکند ؟ می گویند " تغیر " غیر از تکامل است. لازمه تغیر کامل تر شدن ساختار و عملکرد جامعه نیست .... احدی مدعی نیست که مسیر تکامل اجتماعی همه گیر و مستقیم الخط است ، ولی نه تنها این مسیر در تغیر است ، بلکه این تغیر...پیش رونده است و سر انجام همه گیر میشود . » ( ۳ )

به ادامه این پاسخ میتوان افزود که برغم تیوری آفرینی های بی شمار و تعمیم های جامعه شناسانه دانشمندان بورژوایی ، کلید شناخت واقعی جامعه و تاریخ تا هنوز در دست آنها نیست و هر آنچه علوم نوین  چون « آموزش سیستم ها » و یا دانش « سیبر نتیک »شناخته اند بر خلاف ادعا های شان نه تنها در مغایرت با اندیشه های جامعه شناسانه و علمی مارکس قرار ندارند، بلکه دستآورد های آنها  تیوری های مارکس را تایید میکنند .اگر ازمیان این همه ادعا ها تنها گفته های پوپر را درباره «جامعه باز» و

«جامعه بسته » که این قدردرمیان روشنفکرا ن لیبرال و حتا نیروهای چپ و به ویژه  «چپ های بریده » مورد توجه قرارگرفته است مدنظرگیریم می بینیم که میان تعمیم های فلسفی و سیاسی پوپر و دستآورد های مشخص علوم یاد شده برداشت های متفاوت و فاصله دید و بدینترتیب ناهمخوانی بارزی وجود دارد . از دید گاه پوپر « جامعه باز»، جامعه کثرت گرا ( پلورالیستی ) ، تکامل یابنده ، کوشا در جهت بهسازی امور و رفع خطاها و اشتباهات است. در چنین جامعه ، دموکراسی «حاکمیت اکثریت » نیست ، هر فاعل تاریخی با تصمیم خود آورنده ای تاثیری بر سیر حوادث است ، نخبه گان حاکمیت ندارند ، تقسیم قوا چنان صورت میگیرد که در ان قدرت دولت ملی رو به کاهش و انحلال است و آزادی بیان و تشکیل اجتماعات امر طبیعی پنداشته میشود. جورج سوروش ، میلیاردر ایالات متحده امریکا برای ترویج این اصطلاح ( جامعه باز) که در اصل از شاعر بلند آوازه المانی و دوست خانواده مارکس ، «هاینریش هاینه » است

« انستیتوت جامعه باز » را پس از فروپاشی اتحاد شوروی اساس گذاشت و سعی نمود تا مدل فکری پوپر درسراسر جهان منتشرگردد و با حفظ اصل آزادی بهره کشان و بی عدالتی اجتماعی دورنمای جامعه ایده آل آنها گشوده شود ، ولی تا اکنون این « جامعه باز »  در عمل « باز» و طرح تیوریک آن برآورده نگردیده ، زیرا علم « آموزش سیستم ها » یا « تیوری سیستم ها » بر پایه تحلیل سا ختارها ، تحرک درونی ، رفتار و عملکرد سیتم ها ( از منظومه شمسی تا یاخته های بدن انسان ، از  سازمان دولت ، ماشین ها ، دستگاه های کمپیوتری تا محیط عظیم کیهان و ... ) به اثبات رسانیده که جامعه بذات خود همانند طبیعت یک سیستم باز است و این ارگانیزم بزرگ و بغرنج از انواع سیستم های فرعی ، ارگان ها و اجزا تشکیل شده است. هر یک از ساختارهای این سیستم دارای هیرارشی ، وظایف و نقش های مشخص است و تنها بر پایه ارتباطات متقابل ، کنش و واکنش ، درآمیخته گی و تاثیرات متقابل طبق یک برنامه یا دستورالعمل یا مدیریت کار میکند ، زنده گی میکند و تکامل می یابد . در جامعه « اطلاع » نوع تاثیر یک جز بر جز دیگر و یا بر تمام سیستم است و مقوله اساسی در دانش سیرنتیک که رابطه اجزا و چگونگی کار سیستم های بغرنج ، رهبری و مدیریت آنها را بررسی میکند بشمارمیاید. با ثابت شدن نقش و اهمیت« اطلاع » در پروسه اداره و رهبری ( فرماندهی ) یک سیستم دیده شد که با مطالعه چگونگی واکنش سیستم در برابر هر اطلاع میتوان به رازگونه گی سیستم و عمل آن پی برد .سیستم اجتماعی را نیز میتوان چنین شناخت . جامعه بشری مبین همبودگی انسان با طبیعت است و با محیط های گوناگون چون محیط بیولوژیکی ، ایکولوژیکی ، جغرافیایی... و محیطی که خود آفریده و آن محیط فرهنگی است سرو کار دارد .تضاد سیستم اجتماعی با محیط فرهنگی آن دال بر این امر است که روند تکامل اجتماعی پیوسته صورت میگیرد و تراکم « اطلاع » در جامعه ( نگانتروپی ) همواره سیستم را جوانترو با نظم تر میگرداند .در روزگار ما که به برکت کار بُرد و استفاده تکنالوژی رسانشی ، نظم دهی و رهبری  روند های انتقال معلومات ، دیگر هیچ کنج و کناری در جهان از دسترسی به تازه ترین و ضروری ترین اطلاع فراگیر و متنوع محروم نیست، میتوان گفت که «جامعه بسته وانتروپیک » چنانچه پوپر توصیف کرده رو به زوال است و یا وجود ندارد و مساله تکامل و شکوفایی اجتماعی بازهم همان اعتلا و ارتقای شیوه تولید و هستی معنوی جامعه است که با آموزش مارکس رابطه میگیرد. بدینسان دیده میشود که رشته های جالب و درخورد اهمیت فراوان علوم نوین با دانش جامعه شناسی مارکس ارتباط نزدیک دارند و نتایج مهم فلسفی آنها ( تجرید کردن و پرداختن به عام ) به توضیح پدیده های روحی و تفکر کمک میرسانند و جنبه وحدت مادی جهان را در روشنی بیشتر قرار میدهند .( ۴ ) از آنجایئی که علم با روابط قانونمند سرو کار دارد و قانونمندی روند های اجتماعی در آزمایشگاه زنده گی اجتماعی انسان و تاریخ ان  بررسی می گردند نمی توان به وثوق علمی جامعه شناسی شک نمود و ملاک « رد پذیری » را برای درستی حکمی مطالبه نمود . این امر را حتا تعداد زیادی از دانشمندان بورژوایی خود نمی پذیرند و میگویند که  « قوانین و احکام حالت آماری دارند و در آن پیوسته حالات استثنائی موجود است و لذا رد یک حکم در یک یا چند مورد به معنای عدم صحت آن حکم نیست... در واقع نیز هیچ حکمی در جهان وجود ندارد که صد در صد محمول خود را احاطه کند.» ( ۵ )

یکی از دلایل دیگرعدم موافقت برخی از دانشمندان بورژوایی با بینش مارکسیزم در  اینست که آموزش مارکس متکی بر پیوند گسست ناپذیر علوم طبیعی و علوم اجتماعی  است و علوم اجتماعی را ادامه علوم مثبته میداند . آنها این امر را نمی پذیرند و میتود های انتقادی ، تجربی و عقلانی شناخت جهان و زنده گی انسان را بر پایه علوم طبیعی بی بدیل و حقیقت را تنها از این طریق قابل ثبوت میدانند . در این رابطه حتا فیلسوف معروف ایمانویل کانت باری در هنگام چاپ کتابش « نقد خرد خالص » در سال ۱۷۸۷ ترسایی گفته بود : « اگر گذاشته شود که مرزهای علوم یکی در دیگری تنیده شوند این امر نه به معنای تکثر علوم ، بل مسخ آنها خواهد بود . » اما سیر زمان چیزی دیگری را نشان میدهد و امروز پژوهشگران بیشمار میگویند که فاصله میان علوم طبیعی و علوم اجتماعی نسبت به فاصله طبیعت با خود علوم طبیعی کمتر و کوتاه تر است و هردو رشته علوم یکجا فرآورده فرهنگ بشری اند . بدون شک عمل و رفتارانسانی دارای اساس بیولوژیکی اند ولی نماد آنها فرهنگی و اجتماعی  است . دراینجا دانش های طبیعی و اجتماعی در یکدیگرعمل میکنند ، به ویژه اگر در نظر گرفته شود که تکامل نوعی انسان گذشته از مهمیز طبیعی دارای مهمیزی فرهنگی نیز است .هر چند تقسیم علوم به رشته ها و دسپلین ها درست است اما نباید فراموش کرد که هر موضوع پژوهش علمی پویا و باز است و در مرزهای ان ، دانش های گوناگون وارد بررسی میگردند . این مرز ها حد انتهائی نیستند ، بر خلاف ، تداوم ضرور ، تماس و نفوذ پیوند دهنده ، نقاط تقاطع  و حل مطالباتی اند که در یک مُدل یا یک  میتود و یا در چار چوب یک دانش قابل دسترسی نیستند .از این رو در آینده نیز نقش و عملکرد دانش های مرزی چون بیولوژی اجتماعی ، بیوشیمی ، انتروپولوژی ، ایکولوژی و ... فزونی خواهد گرفت . دانش فراگیر امروز و فردا میخواهد تا پژوهش ها به پیمانه هر چه بیشتر به شکل چند علمی ( میان علوم ) صورت بگیرد زیرا درغیر آن پیشرفت سریع علوم دور از تصور خواهد بود . این هما ن چیزی است که جامعه شناسی علمی مارکس را در ارتباط با دستآورد های علوم مثبته غنای بیشتر میبخشد و درستی احکام آنرا بیشتر نشان میدهد .اما چنانچه تذکررفت مخالفان مارکس ازدید ونتیجه گیری های مشابه  دانش های طبیعی و اجتماعی در باره تکامل و روندهای بی شمار زنده گی هم تصورات نادرستی را اشاعه میدهند و بر مارکسیزم میتازند . « تکامل گرایی » واژه ای است که از آن درجهت تحریف اندیشه های چارلس داروین و تدوین تیوری منحط « سوسیال داروینیزم » همواره سواستفاده صورت گرفته است .امروزعلوم متعددی ازجمله « اناتومی مقایسه وی » ، « پالیو

اُنتالوژی » و « بیوجیوگرافی»  آموزش تحول داروین را به اثبات رسانیده و دیگر کسی به این شک نمی نماید که موجود زنده مراحل تکاملی از ساده به بغرنج ، از پست به عالی را سپری نموده و در تاریخ طبیعت بار ها و بار ها استحاله کیفی رخداده است . جامعه نیز از شکل ساده به بغرنج رُشد نموده وهربارشیوه تولید پیشرفته تر بوجود آمده  و مناسبات اجتماعی متحول شده اند. دراین تحولات نقش مبارزات طبقاتی که بنا بر محتوای اجتماعی خود با تلاش موجود زنده برای بقای خویش فرق کیفی میکند همواره بر جسته بوده است. مبارزات طبقاتی را « نبرد نژاد » ها نامیدن، خود حرف بی معنا و پوچی است که مقاصد درونی و سویه علمی این مخالفان مارکس را نشان میدهد .همچنان این ادعا که مارکسیزم اخلاق و دین را نابود میکند ادعای بی اساسی بیش نیست و با آاموزش مارکس همخوانی ندارد . اخلاق از دید مارکس وحدت اگاهی انسان با رفتاراوست و این مجموعه عادات ، احساسات ، معتقدات ، آداب و سنن ، روش ها و موازین انسان ها را نیروی افکار عمومی و تربیت اجتماعی نگهداری میکند . اخلاق را هیچ قانونی بر جامعه تحمیل نمی کند .در رابطه با اخلاق است که برای مارکس واژه « وجدان » مطرح میگردد . اخلاق همیشه در جوامع بشری وجود داشته و خواهد داشت و این را مارکسیزم همواره گفته است.دین افیون مردم است : این جمله را بشریت شاید میلیون ها بار شنیده با شد . آیا منظور مارکس چنین بود که مخالفان او تاویل و تفسیر مینمایند ؟ در این جا گفته کامل مارکس را که در مقدمه کتاب « فقر فلسفه حق هگل » نوشته بود نقل میکنم : « فقر مذهبی از یک سو فقر واقعی و از سوی دیگر اعتراض دربرابرآنست. مذهب آه حسرت مخلوقات تحت فشار و طبع جهان بیرحم است ، جهانی که خود روح حالات بی روح میباشد. مذهب افیون مردم است . » کسانی که به مفهوم فقر از نگاه مذهبی ، به ویژه تصوفی ، و هم از نگاه مادی و اجتماعی آشنایی دارند میدانند که این واژه دارای چه معنا های متنوع و گسترده است و مارکس جوان در این جمله کوتاه چه فلسفه عمیقی را ابراز کرده است . افیون در این جا داروی تسلی بخش و آرام کننده ایست که چالش های زنده گی ،  بی عدالتی و رنج بیکران جهان سرمایه داری و یا هر نظام بیرحم مبتنی بر بهره کشی را تحمل پذیرو تداوم همزیستی اجتماعی رابرغم مشروعیت بخشیدن این فقر ممکن میسازد . بینش مارکس در باره دین نه تنها به دلایل چیستی و پیدایشی آن توجه دارد بلکه آنرا از نگاه فلسفی نیز توضیح نموده است .برشالوده این دید ، دردین  فرآورده های مغز انسان با پویایی خودی و اشکال مستقل ظاهر میشوند و آنها با همدیگرو انسان ها در رابطه و تناسب قراردارند. ازاین رو دین دارای یک حقیقت درونی است. زمانی که بنیادگرایان بورژوایی در باره دین ، حق طبیعی و یا تیوری تکامل بیولوژیک صحبت مینمایند ، چنان وانمود میکنند که گویی سخن همه بشریت را بیان مینمایند و در این « حقیقت محض » شان هیچ شکی نیست . آنها که از «حق طبیعی » صحبت مینمایند خوش ندارند تا بگویند که این حق در درازنای تاریخ بیش از چهارهزار سال قانونگذاری بشر همواره به گونه های متفاوت بیان شده اند و هر باردر وابسته گی با شرایط زمانی و مکانی ، به ویژه مراحل رُشد سیاسی و اجتماعی متفاوت تغیرخورده است .در باره این حق دید فرا مذهبی از گذشته های خیلی دور وجود داشته واین حق هرباری که روی کاغذ آمده به   « حق وضعی » مبدل گردیده است .پروتاگورس آفریننده تیوری منشا قانون ( قرار داد اجتماعی ) هزاران سال پیش از مارکس گفته بود که حقیقت پایه ذهنی دارد و حق را انسان ها خود تعریف میکنند . روشنگری نیز حق طبیعی را ناشی از طبیعت خردمند انسان میداند و جنبه های مذهبی آنرا رد مینماید . مارکس که برداشت های فلسفی کانت و هگل را در باره حقوق نقد جانانه نموده بود، پیوسته تصریح مینمود که حقوق همچو سیاست شکلی از اگاهی اجتماعی و پدیده تاریخی است ، ابدی نیست و تغیر میخورد .اوباری در نقد فلسفه حق هگل نوشته بود : « ریشه انسان ، خود انسان است .نقد دین با این آموزه بپایان میرسد که انسان عالیترین موجود برای انسان است . پس باید آنهمه مناسباتی که انسان در آنها به یک موجود توهین شده ، برده وار شده ، ترک داده شده و تحقیر شده مبدل میگردد به صورت قطع لغو گردند .» او دراین رابطه در جای دیگر میگوید « قلمرو آزادی درعمل از آنجایی آغاز میگردد که در آن کار مبتنی بر احتیاج و هدف غیر خاتمه پیدا کند .» و  سر انجام در مانیفست چنین میخوانیم : « انسان باید حالتی را بجوید که در آن رُشد آزادانه هر شخص ، شرطی برای رُشد آزادانه همه گان باشد . »

انسان نو که مارکس خواهان آنست نیزهمین است که نه تنها به خود، بل به جامعه انسانی خود بیاندیشد و در برابرهمه انسان های دیگر بی تفاوت نباشد . منظور از تربیت اجتماعی ترویج همین فرهنگ است . با چنین طرز دید مارکس میتوان گفت که او بیانگر عالیترین اخلاق بشری وارزش های انسانی است و نه انچنانی که مخالفان بی مروت وی ادعا دارند . همسان دانستن تیوری « سه گانگی » هگل با نظریات مارکس در باره تحول نیز چیزی به غیر از تحریف حقایق نیست . پُرواضح است که تکامل دارای اشکال بسیار متنوع ، بغرنج و مراحل بیشماراست و نمیتوان آنرا تنها یه یک شکل و در محدوده تنگ « تز ، انتی تز و سنتیز » خلاصه کرد . مارکس همواره تجزیه و تحلیل واقعیت عینی را راه شناخت گرایش ها ، قوانین و اشکال واقعی حرکت و تحول دانسته و بر پایه قانون دیالکتیکی نفیِ نفی ، مداومت ( وراثت ) ، تکرار ( بازگشت ) و پیشرفت ارتقایی را دوره های سه گانه تکامل دانسته است . میان این دو« سه گانگی » تفاوت ماهوی وجود دارد که مخالفان درنظر نمی گیرند .

اندیشه پردازان بورژوایی همچنان مدعی اند که مارکس در جامعه شناسی خود به « فرد »" و « فرد گرایی » توجه لازم ندارد و « جمع گرایی » مارکسیستی « فرد » را زیر پا میکند . برخی از این دانشمندان اراده گرا تا جایی به پیش میروند که  اصل « اختیار » را مطلق میسازند و «" من » را بمثابه تجلی این اختیار مستقل از هرگونه شرایط و قانونمندی عینی و بیرونی میدانند . البته این پندار با آموزه های مارکس همسانی ندارد و او با واقعیت بینی ژرف چنین میگوید : « انسان ها خود تاریخ خویش را میسازند ، اما نه به شکل اختیاری ، نه در تحت شرایط خود برگزیده ، بلکه در تحت شرایط بلاواسطه موجود و انتقال یافته از گذشته . » این بدان معناست که فرد بمثابه عنصر تشکیل دهنده جامعه در شرایط معین اجتماعی و فرهنگی پدید می آید و رفتارش در محیط زیستش و در تحت تاثیر عوامل زیستی وجودش شکل میگیرد . « جبر طبیعی » و «جبر تاریخی» چارچوب زنده گی اش را تعین میکنند . برای آزادی فرد باید شرایط مادی و معنوی بهتر و بیشتر وجود داشته باشد واین امر تنها در چار چوب جامعه آزاد مسیراست . آنچنانی که گفته آمد رابطه فرد با جامعه چون رابطه جز با کل سیستم است و مشخصه بارز زنده گی انسان در اجتماعی بودن آنست .فرد بدون جامعه نمیتواند زیست کند .در بیان همزیستی فرد و اجتماع آموزه مارکس اینست که رابطه هردو بایست به سود همدیگر باشد و مطلق ساختن  « فرد گرایی » و « جمع گرایی » ،  به ویژه به زیان همدیگر کارخطاست . شخصیت فرد باید در جامعه آزاد و انسانی  رُشد کند و شخص آزاده در امر شگوفانی این جامعه بکوشد .

در اینجا که به پایان این نوشته نزدیک میشویم اگر به ادعای مخالفان مارکس مبنی بر عدم اگاهی او از رابطه دولت و جامعه اشاره ای صورت نگیرد حرف مهمی ناگفته خواهد ماند .در جامعه شناسی مارکس دولت سازمانی است برای اعمال قدرت بر مردم در جهت برآورده ساختن منافع طبقات حاکمه در درون وبیرون از ساحه حا کمیت آن . از این رو جدایی اشکار میان دولت و مردم در نظام های گوناگون و در دوره های مختلف تاریخی همواره دیده شده و بر پایه این بیگا نگی رابطه دولت با جامعه پیوسته در تغیر بوده است . با پیدایش سرمایه داری و بورژوازی این تغیر در وجود پذیرش اصول دموکراسی بورژوایی و سهم دادن مردم در اموردولتی به شکل متمایزی نسبت به دوره های پیش از سرمایه داری  متبارز گردید. مارکس از این تغیراستقبال نمود و آنرا زمینه خوبی برای تشکل سازمانی و مبارزات مردم در برابر خود کامه گی ، خود سری ، مطلقیت ، ستم فیودالی و محرومیت از تعین سرنوشت خودی دانست . او نیک میدانست که بورژوازی از روی مصلحت بخاطر حفظ منافع خود به این سازش موافقه نموده است ورنه اگر تهد ید توده ها بیشتر گردد بدون درنگ شیوه های اِعمال قدرت خود را عوض خواهد کرد و رژیم های سیاسی خشنی را رویکار خواهد آورد .مارکس باور داشت که رعایت اصول دموکراسی و آزادی های مدنی زمینه ها و شرایط را برای مبارزه زحمتکشان مساعدترخواهد ساخت و در این رابطه باید به تشخیص ماهیت دولت و ارزیابی عواملی تا ثیر گذارنده بر روابط دولت و جامعه توجه جدی نمود . رُشد نهضت های کارگری، جنبش های آزادیخواهی، تاریخ انقلابات اجتماعی و پیدایش دولت های اجتماعی در سده پیشن ترسایی همه مبین درستی این نتیجه گیری خردمندانه مارکس است . البته نباید فراموش کرد که در دید دورنمایی رابطه دولت و جامعه را تیوری « پایه و روبنا » مارکس روشن میسازد . بدیهی است که آموزش مارکس همواره خواهان تقویت جامعه در برابر دولت های غیرمردمی بوده  و پدیده دولت را تاریخی و گذرا دانسته است .

 

پانویس ها:

۱ ـ   درباره انسان و جامعه انسانی ،  احسان طبری ، سال ۱۳۹۱ خورشیدی ، ص ۱۷

۲ ـ  همانجا ، ص ۱۱۸

۳ ـ   همانجا ، ص ۱۹

۴ ـ   « تیوری سیستم » دانشی است که در ان جنبه ها و اصول سیستم ها بمنظور تعریف و توضیح پدیده های مختلف و بغرنج بیان میگردند . کارل لودویک فُن برتالا نفی زیست شناس معروف کاشف آنست .

ـ  « سیبرنتیک» ، دانشی است که اصول ارتباطات متقابل و کار مشترک اجزای یک سیستم و امکان اداره آنها  را طبق برنامه و ضوابط معین بررسی ،  و تیوری رسانش ، نظم و فرمان دهی سیستم را طرح مینماید .در این دانش در گام نخست سیستم میکانیزم های منظم مورد توجه قرار میگیرد ، زیرا نظم را پروسه هایی میتوانند تعریف کنند که متکی بر سیستم ریاضی تخنیکی باشند . این دانش را ریاضی دان امریکایی نوربرت وینر اساس گذاشت.

هر چند برتالانفی تفکر میخانیکی سیبرنتیک را برای تعریف زنده گی مناسب نمی دانست و مخالف آمیزش تیوری سیستم با سیبرنتیک بود، باز هم این دو دانش پیوند گسست ناپذیر یافتند و اکنون به صورت متمم همدیگرعمل میکنند .

۵ـ   در باره انسان و... ، ص ۱۸ تا ۲۱

 بامداد ـ سیاسی  ـ ۳/ ۱۸ـ ۲۱۰۹

 یادداشت : دیدگاه های ارایه شده اندیشه و نظر نویسنده را بازتاب می دهـد. دیدگاه های حزب  ملی ترقی مردم افغانستان در اسناد و اعلامیه های رسمی آن انعکاس یافته است .

استفاده ازمطالب بامداد با ذکر ماخذ آزاد است.